چرا؟ چون آخر هفتهها موعد زیارت شهدا و مهمتر، زمان هیاتهای هفتگی بود و منِ تبریزنشناس باید به علاوه راهها و محلهها و مسیرهای اتوبوس واحد و تاکسی، اول میگشتم مسیر خط واحدهای وادی رحمت را بلد میشدم و بعدش هیات مناسب میجُستم برای خودم. هیات مناسب که میگویم یعنی عزاخانهای که شیوه و سیاق سنتی میداشت و اهلش اهل قمه و غلو نباشند.آدمی که من باشم، طوری بار آمده بودم که بیروضه و هیات، امورم نمیگذشت و اگر خدا قهرش میگرفت و یکی دو هفته پشت سر هم میآمد و میرفت و روضه به گوشم نمیخورد، اوضاعم به سامان نمیشد، کُمِیتَم لنگ بود و کم میآوردم و این بود که باید برای آخر هفتههایم در تبریز و البته در اسرع وقت، پریز هیات و روضه پیدا میکردم که سیمم را بهش میدوختم تا روضه خونم نیفتد!
سرگشتگیام ادامه داشت تا اینکه یک شیرِ پاک خوردهای اسم هیات شهدای گمنام را به من داد به همراه یک شماره تلفنِ گویا که هر چهارشنبه فعال میشد و زنگ که میزدی، آدرس جلسه آن هفته را برایت میخواند. بیشترِ آدرسها هم حوالی «مقصودیه» و «منصور» میچرخید و هر از گاهی کوچه باغ و شهرک پرواز. و یک کار دیگر به سیاهه کارهایم افزوده شده بود. عصرهای پنجشنبه، بعد از کلاس وقتی فلکه دانشگاه را دور میزدیم بیاییم آبرسان، جلوی پاساژ اسکان باید پا سست میکردم که از کیوسک تلفن عمومی، شماره هیات را بگیرم و آدرس آن هفته را یادداشت کنم گوشه سررسیدی که جزوه «مدار یک» را تویش مینوشتم.
اسمش را هم دوست داشتم و به گروه خونیام میخورد. هیاتش هم کاملا به سیاق سنتی اداره میشد و اضافات و خرافات در روضهاش نبود و مقتل را هرچند درشت، درست میخواندند و هفته به هفته، جمعه که میشد، کلاس ۸ صبحم را میرفتم و بعدش یکراست به آدرس جلسه و تا وقت اذان ظهر و نمازجمعه آنجا بودم و بیشتر هفتهها با صرف ناهار که نوعا از غذاهای سنتی تبریزیها بود، جلسه به مقصد مصلی تمام میشد و دو نوحهخوان ثابتش که از قضا پدر شهید هم بودند، حاج بیوک آقا آسایش جاوید و حاج مقصود پوررادی، هفته به هفته پنجرهای به ستایش سیدالشهدا(ع) میگشودند که نظیر نداشت. هر از گاهی هم حاج فیروز میآمد و نمکی میافزود و آنروز عیشمان کامل بود و یکی دو روضهخوان جوان هم داشتیم که تا امروز اسمشان را بلد نشدهام. حتی ندانستم کدامشان رئیس هیات است و کت تن کیست؟
چرخش کوچه به کوچه و محله به محله جلسات هیات، مرا که آن سالها نه موتور داشتم و نه ماشین و نه پولی که تکافوی ماشین دربست گرفتن را بدهد، با جغرافیا و کوچه پس کوچههای «قوجا تبریز» (تبریز کهن) آشنا کرد و یکی دو دور کامل تبریز و محلات و مساجد قدیمیاش را گشتم. به غیر هیات خودمان! یعنی شهدای گمنام، یکی دو هیات دیگر هم میرفتم اما اصلش همان شهدای گمنام بود و گوشم اهلی دو روضهخوان پیرغلامش بود؛ حاج مقصود و حاج بیوک آقا.با اینکه جلسه داری حاج فیروز (حاج فیروز زیرککار؛ پیرغلام سیدالشهدا(ع) که سال ۱۳۹۹ دار فانی را وداع گفت) خدا بیامرز نمک دیگری داشت، شیوه حاج مقصود یک چیز دیگر بود. تکیه میداد به پشتی و دستش را حمایل میکرد روی پشتی و مسلط و بدون کاغذ شروع میکرد به ازبر خواندن شعر روضه و قطار قطار محفوظات ذهنیاش را میریخت روی دایره و صدایش آنقدر بم و کامل و در اوج بود که بینیاز به افروختن تارهای صوتی و نزدیک کردن میکروفون به دهان و هر ادا و اطوار دیگری، جلسه را توی مشتش جلو میبرد.
مجلس طوری دستش بود که وقت خواندن، نه نیاز به جابهجا شدن داشت و نه کت از تن در میآورد و نه حرکت اضافهای که مخاطب را درگیر کند. از همان بای بسما... جلسه، نگاه میچرخاند و بعد زل میزد به جایی نامعلوم و نه برای ما که برای مخاطب خاصش؛ سیدالشهدا(ع)ء میخواند و فرشِ جلسه و نشستگانش را تا عرش میبرد.برای من تازه رُسته، جالب بود که روضهخوان بلد باشد بیادا و اطوار و داد و بیداد و دست و پا افراشتن، روضه را دم کند و بگذارد جلوی مخاطب و بعد با طیب خاطر بنشیند یک گوشه به تماشای گلی که کاشته و افزون بر این، جلسهاش با یک خط شعر گُر بگیرد و شعله بکشد...
راستش هم این است که خیلی ازرسم ورسوم هیاتداری و ادب جلسه روضه را همان سالها و از همان جلسهها یاد گرفتم. یکروز جمعه که قضا را آخرهای ترم بهار بود و کلاسها یک خط در میان، کارگاه ۸ تا ۱۰ را پیچاندم و خوابیدم و مطابق سنت دیرینهای که سحرخیزان را کامروا میداند و به خواب سحری ماندگان را ناکام، دیر بیدار شدم و طبیعتا تا بساط صبحانه را فراهم کنم و با بچهها چیزی بخوریم و سفره را جمع کنم و از کیوسک سر کوچه زنگ بزنم به شماره۵۵۳۱۱۱۲ که آدرس هیات را بگیرم و بروم تا چهارراه منصور و کوچه پس کوچهها را به نشانی عَلَم پی بگیرم تا برسم به خانهای که جلسه در آن منعقد بود، دیر شده بود و از شانس من بود یا خوش رزقی صاحبخانه که توی هال و اتاقهای تو در توی خانهشان جا برای سوزن انداختن نمانده بود و خواستم همان جلوی در روی پله بنشینم که صاحب مجلس قسم و آیه کرد که زشت است اینجا و آن بالا جا هست و ورود من مصادف با اوج و جای شیرین روضه حاج فیروز بود که از روی سر مردم رفتم و رفتم تا صدر مجلس؛ و من چه بدانم که آنجا رفتن و کنار دست نوحهخوان نشستن چه معنیای برای روضهخوانها دارد؟
نشستم و دل زدم به دریای روضه و نوحه مال حضرت رقیه(س) بود و نوبت رسید به حاج مقصود و حاجی شروع کرده و نکرده، کسی از وسط جلسه معجر مریضی که در خانه داشت را درآورد و نشان حاجی داد که توسل بگیرد و حاج مقصود با همان چشمان اشکبار از روضهای که از حاج فیروز شنیده بود، خدا را به حق آن معجرهای هتک شده در عصر عاشورا قسم داد و برای مریض مدنظر شفا خواست و مجلس گُر گرفت و حاج مقصود خواند و خواند و من چون رو به جمعیت نشسته بودم، پر از خجلت و رودربایستی، سر به پایین و دست روی پیشانی، در حال خوش خودم بودم که روضه حاج مقصود تمام شد و مجلس به سکوت رفت و سکوت طول کشید و کشید و کشید و کشید تا آنجا که سر بلند کنم به جستوجوی سکوت طولانی که دیدم همه چشمها به من دوخته شده و میکروفون را گذاشتهاند جلوی من و حاج مقصود چشم دوخته به من و بفرما میزند که بسما...! ادامه خط روضه را بگیر...!
خطای ناخواستهای کرده بودم که باید وسط حال خوش مردم به هر نحوی جمع میشد. از من انکار و از حاجی اصرار که اقلا دو خط بخوان و مگر قبول میکرد که «خواندن نمیدانم!»
تبادل من بمیرم و تو بمیری یکی دو سه بار که رفت و برگشت، بالاخره مجاب شد که از بد حادثه و کمی جا تا آنجا جلو آمدهام و دستم را رد نکرد و میکروفون را پس گرفت و حرف را درز گرفت.نگو رسم این است که فقط مداحها تا آنجای مجلس بالا بیایند و کسی که تا آنجا رفته لابد و بلاشک روضهخوان است و ادب این است که وسط جلسه میکروفون را به او بفرما بزنند و مداح مهمان یکی دو خط بخواند.ماجرای آنروز سکویی شد که مرا تا نزدیکیهای هسته مرکزی هیات شهدای گمنام پرت کرد و این قسمش رزق خوبی بود. رفیق شدیم و راهم به جلسات خصوصیشان باز شد.سالهای تبریز سر آمدند و اقامت در آن شهر دوستداشتنی هی کم و کمتر شد و حالا سالهاست که خاطره شدهاند. کم پیش آمده جمعه صبح تبریز باشم و طبیعتا خیلی وقت است که زیر عَلَم شهدای گمنام گریه نکردهام. اما همیشه و هربار که گذرم به تبریز و محلات قدیمیاش افتاده، صدای خوش روضههای صبح جمعه حاج مقصود و حاج بیوک آقا و حاج فیروز پیچیده توی گوشم. انگار آن هیات و آن نواها، خزانهای هستند ابدی که خاطرت جمع و دلت قرص است که هر وقت کم آوردی، میتوانی بروی و درش را باز کنی و مشت مشت سیم و زر برداری و خرج آنجایی کنی که کم آوردی. از آن روزها بیش از ۲۰ سال گذشته و الحمدلله رب العالمین که هیچ سال و ماه و هفتهای (حتی در کشاکش کرونا) نبوده که بیرزق روضه و هیات بمانم. اما بودن در جلسه حاج مقصود و زل زدنش به آن جای برای من نامعلوم و خواندنش برای او که در آن نقطه نامعلوم برایش از ته دل میخواند ، برایم حسرت است. آدمی که شصت هفتاد سال ثنای کسی را بگوید، لابد چشمش چیزهایی را میبیند که چشم من و شما یتیم ندیدنشان است .