روایتی از قدم زدن در شهری بزرگ

کشتی شکسته آن موتور زهوار دررفته

دست تکان دادم. سوار شدم. عجله داشتم. باید می‌رسیدم خانه، ماشین را برمی‌داشتم و می‌رفتم میرداماد. از مترو تا خانه را نمی‌رسیدم با تاکسی‌های عبوری بروم. عجله داشتم.
کد خبر: ۱۱۴۸۶۹۴

ساعتهای پایانی روز بود. جویبار ماشینها توی خیابان روان بود. آنقدر توی خیابان ماشین بود و آنقدر از توی فرعیهای منتهی به این خیابان ماشین در رفت و آمد بود که ترافیک خیابان ما «کند» نبود، «راهبندان» بود. فکر کردم با این وضعیت تا به خانه برسم، نیمِ وقتم را از دست دادهام. به اولین موتوریای که رد میشد، اشاره کردم. چند متری جلوتر از من ایستاد. صورتش را پوشانده بود تا سرما نرود توی صورتش. شال بسته بود به سرش و کلاه کاسکت بیارزش 5000 تومانیای هم سرش بود. از آن کلاهها که حفاظ جان راننده موتور نیست. تنها ابزاری است برای آنکه پلیس، موتورسوار را نگه ندارد و موتورش را به خاطر بی کلاهی نخواباند. ابروهای پرپشتش از زیر کلاه معلوم بود. «تا زیر پل، 5000 تومان. بریم؟» سرش را به نشانه تائید تکان داد؛ یعنی: « بیا بالا.» سوار شدم. راه افتاد. از لای ماشینها گذشتیم. برگی خشکیده بودیم که در این جویبارِ آهن و دود، میگذشتیم و میرفتیم.

«شما علامهحلی درس میخوندی دیگه. درسته؟ اسمت هم احسانه. اشتباه نگرفتهام؟» راننده موتور این را پرسید. صدایش در باد پیچید و تفالههایی نامفهوم از حرفهایش ریخت توی جویبار ماشینها. گفتم: «آره. من علامهحلی بودم. تو هم مگه... مگه علامهحلی درس میخوندی؟» سرش را تکان داد. گفتم: «کی اونجا درس میخوندی؟» جوابم را نداد. جوابم را طور دیگری داد: «تو مینشستی کنار حسین. یادمه. علیچ هم یادمه؛ خبر داری که توی مالزی گرفتنش به خاطر مواد؟ از اون بچههای اون سال، حسین رجبیان فوت کرده. خدا رحمتش کنه. وحید سیفی که الان کانادا درس میخونه، آتوت شرکت مهندسی داره. جواد علیمرادی رو هم بیخبر نیستم ازش. تو هم که تو کار روزنامهای! از بقیه هم خبر ندارم.»

همکلاسیام بود، هرکه بود. «اسمت چیه؟ من چرا تو رو یادم نیست؟» زهرخندی کرد، تلخ. تلخ و فرساینده. پرسیدم: «جان من، تو رو خدا. تو کدومی؟ من اینایی که گفتی رو یادمه. خودم هم چند نفری رو هنوز از اون دوران باهاشون ارتباط دارم. ولی تو کدومی؟» دندهای چاق کرد. به موتور نفسی تازه داد. از لای ماشینها راه تازهای پیدا کرد و پیش رفت به سمت پل. همانجا که من باید پیاده میشدم. گفتم: «من از بچهها، از رضا حسنی خبر دارم. رضا داره زن میگیره. مهندس مخابراته. ممد ناصری هم الان دانشجوی دکتراست توی سوئد. اون پزشکی میخونه. بعد از این که درسمون تو علامهحلی تموم شد، خانوادگی مهاجرت کردن سوئد. امید مداح هم سوئیس درس خوند، اما برگشت دوباره اینجا. الان اینجا یه شرکت واردات صادرات داره. شنیدم همایون غریب فوت کرده تو فرانسه. از باقی بچهها هم بیخبرم. تو که جزو اینا که گفتم، نبودی. بگو کدومی؟ دارم میمیرم از کنجکاوی.»

گفت: «اسمم رو نمیگم. اگه یادت اومد که اومد. ولی جام توی کلاس اینجا بود: من سمت راست کلاس مینشستم. جلوی کلاس. میز دوم، سمت راست. چسبیده به شوفاژ. یه بار از آقاکلانتری، معلم جغرافیمون کتک خوردم. تنها کسی که اون سال توی کلاس ما از آقاکلانتری کتک خورد من بودم. یه بار هم تقوی، معلم ریاضیمون گوشم رو تابوند و من خیلی سر کلاس گریه کردم. شاید یادت اومده باشه.» یادم نیامده بود. گفتم: «حالا آمارت رو درمیآرم... بگو ببینم، تو کلا با موتور کار میکنی؟»
این بار نخندید. سر چسبانده بودم به تیره پشتش. نفس عمیقی کشید و خردههای آهش را دیدم که ریخت روی آسفالت خیابان.

«من از علامهحلی که اومدم بیرون، بابام فوت کرد. بابام ورشکست شده بود، طلبکارهاش از همون روزی که دفنش کردیم، پشت در خونهمون نشسته بودن. من فکر میکنم همین
ورشکسته شدن بابام رو کشت. سکته کرد. بابام که فوت کرد، من موندم و مامانم و صد میلیون چک برگشتی. مثل تراکتور کار کردم. آخریاش رو یکی دو سال پیش صاف کردم. به خاطر بابام. نتونستم درس بخونم. حالام دارم با موتور کار میکنم که زندگیم رو بچرخونم. همین.»

کرایه نگرفت. اسمش را هم نگفت. از موتورش که پیاده شدم، گفت: «راستی، اسمت رو پای مطالبت دیدهام تو روزنومهها. اولش شک داشتم که خودتی یا نه. ولی الان دیگه مطمئن شوم. یه روز هم یه چیزی درباره من بنویس. خدافظ، حسینینسب!» و رفت. دود شد لای موتورها و ماشینها و دود و چراغهای یکی درمیان روشن ترمز ماشینها که پشتشان به ما بود. از موتورش که پیاده شدم، به ممد ناصری پیام دادم و گفتم که دوستی از همکلاسیهای دوران راهنماییمان را در مدرسه علامهحلی دیدهام و آشنایی داده است، اما نگفتم که او راننده موتور بود. در کشف نام او از ممد ناصری کمک خواستم. آدرس راننده موتور را دادم: «سمت راست کلاس بود. ردیفِ دوم مینشست، بغل شوفاژ. یه بار از آقاکلانتری کتک خورد. اسمش یادته؟» ساعاتی بعدتر، ممد ناصری جوابم را داد: «آره. امیر دهقانی. سبزه بود. ابروهای پرپشتی داشت. شاگرد اول کلاسمون بود. الان تو کدوم دانشگاه بزرگ دنیا درس میخونه؟ کجا دیدیش؟» هیچ نگفتم؛ هیچ.

احسان حسینینسب - نویسنده و روزنامهنگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها