مرد تسلیم نمی شود.خاطرات جنگ همه جا پی اش می آیند.مرد، جنگ را رنگ کرده، حل کرده در آب و حالا بیش ازصدتابلو دارد از آب و رنگ.عباس عباسی ، جانباز اعصاب و روان و مجروح شیمیایی جنگ،51ساله است ولی وقتی اولین رکورددار ایرانی پاورلیفتینگ جهان شد، بیست و یکی دو سال بیشتر نداشت.
کد خبر: ۷۴۵۲۳
شاید به همین خاطر هم ، بچه های جبهه صدایش می کردند: «پهلوان !».
باز از ته خاطراتش یکی از بچه ها فریاد می زند: «پهلوان ! بیا کمک !» دست عباس روی غروب تابلو می لرزد و خط کج سرخی می شود بر سبزی جنگل . بغض می نشیند در گلوی عباس.
سبز جنگل را سرخی قلم مو در هم می کند. قلم مو را می اندازد توی لیوان.
تابلوهایش دور دنیا گشته اند، بیش از 100تقدیرنامه دارد از آلمان ، سوریه ، فرانسه ، ایتالیا و... . آب ، رنگ خون گرفته است.
مرد می گوید: «تسلیم نمی شوم .» جنگ هم تسلیم نمی شود. خاطرات عباس را جنگ عکسهای سیاه و سپید کرده است جلوی نور لامپ . عکسهای ریه اش را جنگ خط زده ، لکه های سپید عفونی انداخته روی ریه هایش.
عباس هر روز، با جنگ مسابقه می دهد. یک خط جنگ می کشد روی ریه های او، یک قلم عباس می زند روی تابلو.
پدرش کارگر بوده است اما می گفته : «دلم می خواهد پسرم مدرسه ملی درس بخواند.» نقاشی اش خوب بوده.
روی تخته سیاه ، مدل نقاشی می کشیده است با گچ.طرحهایش مثل طرحهای بقیه نبوده ، «زاویه ها را بسته می کشیدم.
پشت کوهها هیچ وقت پیدا نبود.» خانه هم می کشیده ، ابر هم ، خورشید هم . مثل پسرهای همسن وسالش عاشق فرار از مدرسه بوده ، نه این که از درس خواندن بدش بیاید اما طاقت آرام نشستن نداشته.
گاهی بچه ها را قلمدوش می گرفته و بعد پرتشان می کرده توی جوی آب.
حالا هنوز هم از گفتنش به خنده می افتد. خنده ای که از نیمه فراموش می شود مثل همه پسرهای همسن و سالش ، سرش را تراشیده بوده ، مثل همه پسرهای همسن و سالش.
وقت روخوانی کتاب فارسی تپق می زده و کلاس را به هم می ریخته اما هیچ کدام از همسن و سالهایش مثل او عاشق نبوده اند.
پسرها همین که زنگ می خورده مثل زنبور با جیغ از در مدرسه بیرون می دویده اند و پخش می شده اند توی خیابان.
بعضی ها تا غروب دور میدان و فواره هایش چرخ می زده اند. بعضی ها با کلاس بالایی ها یا کلاس پایینی ها تصفیه حساب می کرده اند. بعضی ها هم فوتبال بازی می کرده اند.
او ولی عاشق بوده است ، نه اهل سینما بوده ، نه اهل دعوا. غروب ها را با رازش سر می کرده.
غروب ها با رازش خوش بوده ، با رازش حرف می زده ، غربت غروب ها را با رازش تحمل می کرده است . ماجرا از یک سفر شروع شده به قم ، پدرش او را برده پیش سیدی که مشهور بوده به مبارزه طلبی . «امام خمینی بودند. من 8ساله بودم.
نشستیم کنارشان. خادم چای آورد. امام چای خودشان را گذاشتند جلوی من و همان وقت نگاهم کردند و همان یک نگاه کافی بود. دلم تکان خورد.»
او به همان یک نگاه عاشق شده است ، عشق رازش شده ، رازی که زندگی اش را رقم زده.بعد از آن به محض تعطیل شدن مدرسه از کلاس بیرون می زده به هوای شرکت در مجلس وعظ ملاعلی گودرزی یا شیخ جواد خراسانی ، ولی خاطره آن یک نگاه ، روشن و شفاف هی جلوی چشمش بود. به امید روزی که سید مبارز را دوباره ببیند.
علما ذکر گفتن را یادش داده اند، ذکر را اول به زبان می گفته است بعد زمزمه دلش شده.
دلش ذکر را زمزمه کرده و روحش طنین ذکر را رنگ کرده روی تابلوها. شور انقلاب ، انقلابی اش کرده ، قهرمان بوده و سرشناس که خیلی از جوانها به تبعیت از او در تظاهرات شرکت می کرده اند. «در میدان امام حسین ع ساواکی ها محاصره ام کردند.
زخمی شدم . پای چپم تیر خورد ولی فرار کردم .» عصایی که به آن تکیه کرده ، یادگار همان روزهاست.
دستخوش قهرمانی اش ، دو سال محرومیت از ورزش بوده است. «علتش را که پرسیدم گفتند نپرس ! فقط برو! به خاطر فعالیت های انقلابی ام بود.» سالهای محرومیت فرصت خوبی بوده برای مبارزات جدی تر. بعد از انقلاب سید مبارز را دیده و باز همان نگاه «نگاهشان نافذ بود، سری داشت تمام نشدنی ، سعی می کردم کنارشان باشم در مدرسه رفاه یا هر جای دیگر. یک روز به من گفتند پهلوان ! شما چرا جنگ نمی روید؛ جوانها شما را می شناسند، جنگ بروید آنها هم می آیند.» همین چند جمله بهانه دستش داده است برای رفتن.
دل کندن از امام برایش سخت بوده و تبعیت واجب «هنوز هم حسرت می خورم اما چاره ای نبود بار سفر بستم.
جنگ نگذاشت کنارشان بمانم ».

خاطرات تلخ مجنون
از اولین نیروهای امدادی بوده که به قصرشیرین رسیده اند.
6ماه امدادگر بوده است «آمادگی جنگ نداشتیم ، تازه از انقلاب در آمده بودیم ، خسته بودیم و از همه مهمتر، جنگ ندیده بودیم ولی 1070 کیلومتر از خاکمان زیر پای دشمن بود. ما طاقت نمی آوردیم ، آرام بنشینیم .»
بدر، فتح المبین ، کربلا، خیبر و... عملیات ها مثل فصلهای سال آمده اند و رفته اند.
«یا زهرا!» باز توی گوشش می پیچد. بغض می دود روی گونه اش. کدام یکی بوده که فریاد زده است ؛ یادش نیست.
سرفه کلافه اش می کند. عرق سرد می نشیند روی پیشانی اش. به تابلوی آزادی خرمشهر خیره می شود.«یا زهرا!» ضرباهنگ خیبر است در خاطرات او، خاطرات تلخ مجنون.
آن روزها مجنون فقط عاشق می طلبیده است . حوالی بهار 63بوده اما هر بار هواپیماها آسمان را سیاه می کرده اند.
بچه ها مثل برگ خزان زده زمین می ریخته اند، «سه روز مانده بود به بهار 63، 10صبح بود که دیدیم هوا پر از هواپیماهای دشمن شده است.
خیلی به زمین نزدیک شده بودند. صورت خلبان ها پیدا بود. بچه ها تعجب کرده بودند». چشمهای بچه ها رد هواپیماها را گرفته است.
چشمهای بچه ها هنوز پف داشته از شب بیداری.
شب قبل همه با هم زیارت عاشورا خوانده اند.
بچه ها التماس کرده اند برای شهادت .آسمان بی مهتاب بوده ، صورت بچه ها نور بالا می زده است و سنگر روشن بوده. مجنون ها فقط در مجنون دوام می آورده اند.
آنها که عاشق نبوده اند بر می گشته اند، عاشقها می مانده اند. خیلی از خیبری ها جوان بوده اند. پسرهای دبیرستانی که جای پدرهایشان کاغذهای رضایت نامه را انگشت زده بوده اند یا بچه هایی که وقت قد زدن روی پنجه پا ایستاده بوده اند تا قد بکشند و لخ لخ پوتین هایشان را پوشانده اند تا پوتین های بزرگ و سنگین اندازه شان شود و جبهه ای شوند.
«بمباران شروع شد.» بمب مثل باران می باریده است . مثل قیر چکه می کرده از دل هواپیماها. باز یکی از ته خاطراتش فریاد می زند: «یا زهرا!» زمین و آسمان آتش گرفته بوده ، «پرتاب شدم روی زمین ، نمی توانستم نفس بکشم ».
چشم که باز کرده ، سبک بوده مثل قاصدک . خیال کرده شهید شده.آتش و درد و انفجار هیچکدام را احساس نمی کرده.«یا زهرا! فکر کردم شهید شده ام ، هیچ دردی نداشتم.
گرمایی نبود، خیره شدم به آسمان که دیدم لاجوردی شد، آبی شد، سفید شد، باز لاجوردی شد، باز آبی شد، باز سفید شد.» دود هوا را خاکی کرده بود، صدای گرفته یکی از بچه ها را شنیده «پهلوان ! بیا کمک !» «بلند شدم.روی پاهایم ایستادم و بچه ها را دیدم .» بچه ها را دیده ، هر کدام طرفی دویده اند. کف سفیدی از دهان بعضی ها بیرون می ریخته.
چشمهای محجوب و پف کرده ، سفید و از حدقه درآمده شده بوده ، صورتها کبود، کف سفید خاک را گل می کرده ، «صورت بچه ها جلوی چشمهایم تاول می زد، تاولهای بزرگ و آبدار.آموزشی برای حمله شیمیایی ندیده بودیم.ماسک شیمیایی هم نداشتیم. ماسکها بعدها باب شدند.» ماسک شیمیایی بچه ها دستها یا چفیه هایشان بود، که می گرفته اند جلوی دهان هایشان.
بی هدف این طرف و آن طرف می دویده اند مثل پروانه هایی که جلوی نور بی تاب شوند. «پوست تنشان زیر دستم ور می آمد.
مجبور بودم موها و پاهایشان را بگیرم تا بگذارم شان پشت ماشین.گاز خردل بود ما نمی دانستیم.
می خواستم کمک کنم ولی تنها بودم .» پشت پرده اشک یکی از بچه ها را دیده «یا وجیها عندالله » می خوانده است ، نشسته بود روی زمین . نفس نفس می زده.
یک ساعت در منطقه بوده ، بچه ها را می گذاشته پشت ماشین و می رسانده به مردم . بعد فهمیده نمی تواند حرف بزند.
«خیلی از دکترها می گویند 3دقیقه استنشاق خردل کشنده است و من یک ساعت در منطقه بودم . بعد فهمیدم ریه هایم آسیب دیده اند». دست آخر صدای ناله دو تا از بسیجی ها را شنیده ، رد صدا را گرفته ، توی گودال آب بوده اند.
جلوتر که رفته دنیا دور سرش چرخیده است ، اما نتوانسته قدم از قدم بردارد. دست دراز کرده ، دستش را گرفته اند. «بچه ها را که پشت ماشین گذاشتم.زمین خوردم.چشم که باز کردم در استادیوم اهواز بودم . صدای همهمه می آمد. گیج بودم .» امدادگرها شلوغ می کرده اند.
سر و صدا را که شنیده ، بین خواب و بیداری احساس کرده آمده برای مسابقه و تماشاچی ها دور تا دور استادیوم اسمش را صدا می کردند.
تماشاچی ها همه تاول های بزرگ روی صورت هایشان بوده ، تماشاچی ها همه خون بالا می آورده اند. تماشاچی ها دست و پا نداشته اند و به جای هورا کشیدن ، ناله می کرده اند.
یکی فریاد کشیده : «یا زهرا!»، سعی کرده از جایش بلند شود، نتوانسته است . حالا نمی تواند حتی تخمین بزند چند جانباز روی تختها خوابیده بوده اند. فقط می داند استادیوم پر بوده است.
گریه می کند: «عملیات خیبر؛ نمی توانم نقش بزنم ! اگر بیهوش نشده بودم ...». بین هق هق گریه هایش می گوید: «من تنها بودم ، بعضی از بچه ها جا ماندند...» خیبر را نمی تواند در چهارچوب قاب محصور کند، غربت آنها که جا مانده اند را نمی شود در قاب جا داد.
می پرسد: «شهادت ؛ شهادت را هم نمی شود کشید! سر نهفته خدا را چطور بکشم ؛!» صدایش گرفته است.اشک صورتش را خیس کرده ، بعد از شیمیایی شدن باز هم طاقت نیاورده ، آرام نگرفته است ، برگشته جبهه.

هر روز، کربلا
کربلا آنجا، هر روز تکرار می شده است.
در کربلای 5هم تکرار شده ، موج انفجار او را برده ، شنوایی گوش چپش را هم گرفته است . از نفربر افتاده پایین.
«حوالی دهلاویه بودیم ، سال 64، روی تپه های الله اکبر، پشت کرخه » از تپه های الله اکبر خاطره دارد. روی همان تپه ها شبها با شهید چمران به آسمان نگاه می کرده اند و حرف می زده اند.
«یک شب با هم از جنگ می گفتیم و من با سرانگشتم روی خاک نقاشی می کردم . دکتر چمران گفت پهلوان ! نقاش هم هستی ؛!» سر تکان داده که بله . شهید خندیده که «من خودم هم نقاشم.
ادامه اش بده ، خستگی ات را در می کند...» این جمله ها را خوب یادش مانده بعد از آن خبر شهادت چمران را شنیده است.
اول با رنگ روغن نقش می زده وقتی ریه هایش بدتر شده اند پزشکان کار با رنگ روغن را برایش قدغن کرده اند.
«به همین خاطر، کار با آبرنگ را شروع کردم.چیزی بلد نبودم.استادی نداشتم.خجالت می کشیدم از کسی بپرسم.می ترسیدم به خیال این که مجروح جنگم بخواهند ترحم کنند...».
آنقدر ذکر گفته و رنگ زده تا آب و رنگ به قلمش خو گرفته اند.
تابلوهایش گاهی از طبیعت اند و اغلب از ائمه طاهرین. «بدون اذن آنها شروع نمی کنم . تابلوها در ذهنم نقش می بندند. مدلی ندارم .» زندان امام موسی بن جعفرع را هم همین طور کشیده است.
بعد از یک سال مطالعه و توسل دالان زندان را خواب دیده ، تاریک و نمور در پرتو ناچیز مشعل ها.
سرداب و امام را اما ندیده است.پهلوان جلوی تابلوی آزادی خرمشهر ایستاده است.تصویرش روی شیشه تابلو، با خرمشهر درهم آمیخته است.
سرش را به تابلو نزدیک تر می کند. باز لبهایش به ذکری بی صدا باز و بسته می شوند و کسی انگار از ته کوچه پس کوچه های خرمشهر فریاد می زند: «یا زهرا!».

مریم یوشی زاده
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها