42 سال پیش ، غروب یکی از روزهای سرد پاییز بود. خورشید پشت کوههای پر برف یکی از روستاهای آذربایجان فرو رفته بود. کار روزانه دهقانان پایان یافته بود... دهی که ریزعلی در آن زندگی می کرد، نزدیک راه آهن بود.
کد خبر: ۵۶۵۸۰
ریزعلی از کنار راه آهن می گذشت تا به خانه اش برسد.
آن شب ، ناگهان صدای غرش ترسناکی از کوه برخاست. سنگ های بسیاری از کوه فرو ریخت و راه آهن را مسدود کرد... ریزعلی با خود اندیشید، اگر قطار با توده های سنگ برخورد کند واژگون خواهد شد... قلبش به تپش افتاد... در جستجوی چاره ای بود تا جان مسافران را نجات بدهد...
امروز در یکی روزهای آفتابی دیماه 83، دبستان پسرانه پیام اسلام در منطقه 17 تهران دو راهی قپان پر از شادی روبه رو شدن با ریزعلی خواجوی ، دهقان فداکاری است که بچه های سوم ابتدایی بتازگی درس فداکاری اش را در کتاب فارسی خود خوانده اند.
دهقان فداکار اینک پیرمرد 74 ساله ای است که 42 سال از شب قهرمانی اش در یک شب سرد پاییزی گذشته است. سرکانی مدیر دبستان پیام غدیر می گوید: همه ما مسوولان در هر پست و مقامی که باشیم ، یک بار از روی درس دهقان فداکار مشق نوشته ایم.
ریزعلی خواجوی با زبان آذری ماجرای آن شب معروف را تعریف می کند و یکی از معلمها ترجمه می کند: «42 سال پیش و حدودا آذرماه بود. باجناقم مهمان ما بود. شام که خوردیم ، گفت مرا برسان به ایستگاه ، می خواهم بروم تهران. می خواست گوسفند ببرد تهران. گفتم باران است. امشب نرو.
گفت اگر تو هم نیایی ، خودم تنها می روم. من هم فانوس و تفنگ شکاری برداشتم و با او رفتم. به ایستگاه که رسیدیم ، ایستادم تا سوار قطار شد و برگشتم. باران می آمد. راه پر از گل بود. برای همین از مسیر راه آهن برگشتم.
بین دو تونل تونل 18 دیدم کوه ریزش کرده و راه ریل قطار بسته شده است. یادم آمد، الان وقت حرکت قطار مسافربری است. برگشتم و بسرعت رفتم به سمت ایستگاه تا نگذارم قطار خارج شود. آنقدر با سرعت می دویدم که باد فانوسم را خاموش کرد.
هنوز یک کیلومتر مانده به ایستگاه ، ریزعلی صدای سوت حرکت قطار را می شنود. قطار که هوهوکنان و با سرعت حرکت می کند، ریزعلی به فکر می افتد کتش را در بیاورد و بعد نفت فانوس را روی آن می ریزد و با کبریتی که در جیبش داشته ، کتش را آتش می زند.»
ایستادم کنار راه آهن و کتم را تکان دادم. قطار از کنارم رد شد و کسی اعتنایی نکرد. مشعل را انداختم و شروع کردم با تفنگ شکاری ام تیرهوایی در کردن. داد می زدم نروید، جاده بسته است ، قطار یک مقدار حرکت کرد و بالاخره ایستاد.
بعد عقب عقبی برگشت به سمت من و دوباره ایستاد. تمام مامورها آمدند پایین و شروع کردند به کتک زدن من. رئیس قطار آمد و به آنها گفت دست نگه دارند.
بعد پرسید چه شده است. من گفتم کوه ریزش کرده است. نزدیک تونل 18 راه بسته شده است. گفتم به خاطر رضای خدا و نجات جان مردم قطار را خبر کردم.
بعد من را نشاندند توی لکوموتیو کنار راننده ؛ آهسته رفتیم سمت ریزش. نزدیکش که رسیدیم ، قطار ایستاد. آن شب همه مسافران دور من جمع شدند و مرا دعا می کردند.

دهقان فداکار در بیمارستان
اما آن شب سرد بارانی کار دست دهقان فداکار داد. او که تمام مسیر را زیر باران و در هوای سرد دویده بود، دچار عفونت حاد ریه شد و مجبور شد برای معالجه 35 روز در بیمارستان شفای تبریز بستری شود و برای معالجه ، گوسفندانش را بفروشد و سرمایه اش را از دست بدهد.
یک سال بعد از آن تاریخ وزیر راه وقت که به قزوین آمده بود، او را می خواهد... رفتم آنجا. از من پرس و جو کردند. قصه را تعریف کردم. بعد این ماجرا در کتابها چاپ شد.
همان جا خبرنگاری که اسمم را پرسیده بود، به اشتباه «ازبرعلی حاجوی» را نوشت «ریزعلی خواجوی» یک برگه هم به من دادند که اگر جایی با قطار مسافرت کردم ، بلیتم مجانی باشد. تا سالها بعد، دیگر کسی سراغ دهقان فداکار را نگرفت.
او بود و خانه اجاره ای اش در روستای قهرمانلو و حتی روستاییان دههای مجاور نمی دانستند دهقان فداکاری که سپاهیان دانش درسش را به بچه های ده می دادند در چند فرسنگی آنها زندگی می کند و او بی هیچ ادعایی روی زمین کشاورزی اش کار می کرد. هنوز هم کشاورز است.
گندم ، جو، عدس و نخود می کارد و دیگر کسی سراغ او را نمی گیرد، تا همین چهار پنج سال پیش که فرماندار میانه سراغش را می گیرد و او را دعوت می کند و برایش جشن می گیرد. بعد از یک سال هم مرحوم دادمان که وزیر راه بوده او را دعوت می کند به دفترش.

کارمند افتخاری راه آهن
در دفتر وزیر راه ، 2 نفر آلمانی هم بودند. از من فیلمبرداری کردند. یکی شان که مسن تر بود، دستم را گرفت رفتیم بیرون. مرا برد بانک 666 هزار تومان به حسابم پول ریخت. گفت ناراحت نشی.
این پول چیه؛ این پول را بچه های 2 تا دبستان آلمان در قلک هایشان جمع کرده بودند و برای شما فرستاده اند. نمی دانم بچه های آنجا چطوری از داستان زندگی من خبردار شده بودند، انگار در کتابی یا روزنامه ای خوانده بودند.
آقای دادمان هم 2 تا سکه و 50 هزار تومان پول نقد به من داد و من و خانمم را با هزینه راه آهن به مشهد فرستاد. از همان موقع شدم کارمند افتخاری راه آهن...
انگار سالهای گمنامی دهقان فداکار سرآمده است. او که تا چند ماه پیش هنوز خانه هم نداشت و در روستای قهرمانلو مستاجر بود، حال خانه ای در زنجان هدیه گرفته است.
5/4 سال است کارمند افتخاری راه آهن است و سر ماه حقوقش را می گیرد. فرمانداری میانه او را به حج عمره فرستاده است و مجسمه دهقان فداکار، در یکی از میدان های میانه همچنان مشعل به دست ایستاده است ؛ کاش چراغ فداکاری هم همیشه روشن بماند.

فائزه جمالی عالم
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها