کد خبر: ۵۱۲۸۹۲

 برای همین دوباره زنگ زد و باز هم صبرکرد، ولی این‌بار هم مثل دفعه قبل جوابی نشنید. تعجب کرده بود و نمی‌دانست ​چرا مادرش در را باز نمی‌کند. پیش خودش فکر کرد که شاید مامان خانه نباشد، اما تا به حال سابقه نداشت​ مادر وقتی او از مدرسه می‌آید بیرون از خانه باشد، بنابراین تصمیم گرفت​ برای بار سوم زنگ بزند، اما یکدفعه یادش آمد که مامان صبح موقع رفتن به مدرسه و سوار‌شدن به سرویس از آقای راننده خواهش کرده بود​ او را به خانه مادربزرگش ببرد و از فرشته هم خواسته بود​ حواسش باشد و فراموش نکند، اما حالا هم او و هم آقای راننده یادشان رفته بود و فرشته مثل هر روز جلوی خانه خودشان پیاده شده بود!

خانه مادربزرگ خیلی دور نبود و او می‌توانست براحتی خودش را به آنجا برساند، اما فقط یک مشکل وجود داشت و آن هم این‌که در مسیر خانه آنها و خانه مادربزرگ بایستی از یک خیابان به نام «شانزده متری دوم» عبور می‌کرد و این برایش کمی سخت بود، چون تا به حال از آن خیابان به‌تنهایی نگذشته بود.

چند لحظه‌ای روی تک پله جلوی خانه نشست و فکر کرد، اما تنها نتیجه‌ای که به آن رسید این بود که چاره‌ای جز رفتن به خانه مادربزرگ ندارد. برای همین کیفش را برداشت و آرام‌آرام به سمت سر کوچه راه افتاد. در مسیر او مدام به گذشتن از خیابان فکر می‌کرد و البته مطمئن بود​ با کمی دقت و احتیاط براحتی می‌تواند این کار را انجام بدهد. فرشته وقتی به خیابان رسید تو پیاده‌روی کنار آن و درست روبه‌روی خط‌کشی عابر پیاده ایستاد و با دقت به اطرافش و ماشین‌هایی که پشت سر هم حرکت می‌کردند نگاه کرد. کمی دلهره داشت؛ هم برای گذشتن از خیابان و هم این‌که نمی‌دانست​ وقتی مادرش از این ماجرا باخبر بشود چه اتفاقی می‌افتد و فکر می‌کرد​ حتما او را دعوا می‌کند. اما حالا وقت فکر کردن به این حرف‌ها نبود و باید همه حواسش را جمع می‌کرد تا بتواند از خیابان عبور کند.

چند بار تصمیم گرفت که برود، اما هردفعه کمی ترس به سراغش می‌آمد و پشیمان می‌شد. تو دلش از خدا می‌خواست​ به او جرات بیشتری بدهد و کمکش کند و همین‌طور از او خواست ​تعداد ماشین‌ها را برای چند دقیقه هم که شده کم کند تا او بتواند از خیابان رد بشود.

در همین فکرها بود که متوجه شد یک خانم چادری کنارش ایستاده و به نظر می‌آمد​ قصد عبور از خیابان را دارد. فکری به نظرش آمد و با خودش گفت ​ این بهترین فرصت است و باید از این خانم کمک بگیرم، اما خجالت کشید به او چیزی بگوید. ولی باید عجله می‌کرد وگرنه آن زن می‌رفت و او دوباره همانجا می‌ماند. بنابراین تصمیم دیگری گرفت و خودش را به زن نزدیک‌تر کرد و در کنارش ایستاد و زمانی که او به راه افتاد تا به آن سوی خیابان برود فرشته هم حرکت کرد و با هر قدم زن او هم یک قدم برمی​داشت و سعی می‌کرد پا به پای او و بدون این‌که جلب توجه کند همراهش برود و به این ترتیب توانست از خیابان بگذرد. وقتی به آن طرف خیابان رسیدند آن خانم رفت و فرشته از خوشحالی مشت‌هایش را گره کرد و فشار داد و خدا را شکر کرد و بسرعت به طرف خانه مادربزرگ دوید.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها