سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
برای همین دوباره زنگ زد و باز هم صبرکرد، ولی اینبار هم مثل دفعه قبل جوابی نشنید. تعجب کرده بود و نمیدانست چرا مادرش در را باز نمیکند. پیش خودش فکر کرد که شاید مامان خانه نباشد، اما تا به حال سابقه نداشت مادر وقتی او از مدرسه میآید بیرون از خانه باشد، بنابراین تصمیم گرفت برای بار سوم زنگ بزند، اما یکدفعه یادش آمد که مامان صبح موقع رفتن به مدرسه و سوارشدن به سرویس از آقای راننده خواهش کرده بود او را به خانه مادربزرگش ببرد و از فرشته هم خواسته بود حواسش باشد و فراموش نکند، اما حالا هم او و هم آقای راننده یادشان رفته بود و فرشته مثل هر روز جلوی خانه خودشان پیاده شده بود!
خانه مادربزرگ خیلی دور نبود و او میتوانست براحتی خودش را به آنجا برساند، اما فقط یک مشکل وجود داشت و آن هم اینکه در مسیر خانه آنها و خانه مادربزرگ بایستی از یک خیابان به نام «شانزده متری دوم» عبور میکرد و این برایش کمی سخت بود، چون تا به حال از آن خیابان بهتنهایی نگذشته بود.
چند لحظهای روی تک پله جلوی خانه نشست و فکر کرد، اما تنها نتیجهای که به آن رسید این بود که چارهای جز رفتن به خانه مادربزرگ ندارد. برای همین کیفش را برداشت و آرامآرام به سمت سر کوچه راه افتاد. در مسیر او مدام به گذشتن از خیابان فکر میکرد و البته مطمئن بود با کمی دقت و احتیاط براحتی میتواند این کار را انجام بدهد. فرشته وقتی به خیابان رسید تو پیادهروی کنار آن و درست روبهروی خطکشی عابر پیاده ایستاد و با دقت به اطرافش و ماشینهایی که پشت سر هم حرکت میکردند نگاه کرد. کمی دلهره داشت؛ هم برای گذشتن از خیابان و هم اینکه نمیدانست وقتی مادرش از این ماجرا باخبر بشود چه اتفاقی میافتد و فکر میکرد حتما او را دعوا میکند. اما حالا وقت فکر کردن به این حرفها نبود و باید همه حواسش را جمع میکرد تا بتواند از خیابان عبور کند.
چند بار تصمیم گرفت که برود، اما هردفعه کمی ترس به سراغش میآمد و پشیمان میشد. تو دلش از خدا میخواست به او جرات بیشتری بدهد و کمکش کند و همینطور از او خواست تعداد ماشینها را برای چند دقیقه هم که شده کم کند تا او بتواند از خیابان رد بشود.
در همین فکرها بود که متوجه شد یک خانم چادری کنارش ایستاده و به نظر میآمد قصد عبور از خیابان را دارد. فکری به نظرش آمد و با خودش گفت این بهترین فرصت است و باید از این خانم کمک بگیرم، اما خجالت کشید به او چیزی بگوید. ولی باید عجله میکرد وگرنه آن زن میرفت و او دوباره همانجا میماند. بنابراین تصمیم دیگری گرفت و خودش را به زن نزدیکتر کرد و در کنارش ایستاد و زمانی که او به راه افتاد تا به آن سوی خیابان برود فرشته هم حرکت کرد و با هر قدم زن او هم یک قدم برمیداشت و سعی میکرد پا به پای او و بدون اینکه جلب توجه کند همراهش برود و به این ترتیب توانست از خیابان بگذرد. وقتی به آن طرف خیابان رسیدند آن خانم رفت و فرشته از خوشحالی مشتهایش را گره کرد و فشار داد و خدا را شکر کرد و بسرعت به طرف خانه مادربزرگ دوید.
رضا بهنام
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
علی اصغر هادیزاده، رئیس انجمن دوومیدانی فدراسیون جانبازان و توانیابان در گفتوگو با «جامجم» مطرح کرد