کد خبر: ۴۵۸۸۲۸

حدود یک ساعتی که گذشت ما‌درش برایمان چای و شیرینی آورد و از ما خواست که خوب درس بخوانیم تا نمره‌های بهتر بگیریم و هم چنین به محمد گفت که اگر چیز دیگری لازم داشتید خبرم کنید و بعد هم از اتاق بیرون رفت. مادر محمد که رفت ما بلافاصله مشغول خوردن چای و شیرینی شدیم. در همین موقع یک‌دفعه چشمم به توپ کوچکی که کمی از یک توپ تنیس بزرگ‌تر بود و در گوشه اتاق قرار داشت، افتاد. فکری به سرم زد و به محمد گفتم: می‌آ‌یی یه کم بازی کنیم؟

محمد با تعجب گفت: بازی!

‌‌ـ‌ فقط چند دقیقه، به اندازه یه زنگ تفریح.

‌‌ـ‌ پس درس چی می‌شه.

‌‌ـ‌ زود تمومش می‌کنیم.

محمد با اصرار من قبول کرد و گفت: حالا
چی بازی کنیم؟

نگاهی به او انداختم و گفتم: یه بازی خوب سراغ دارم.

و بعد سریع رفتم و توپ را برداشتم و گفتم: بیا فوتبال بازی کنیم.

او با تعجب گفت: فوتبال!

‌‌ـ‌ نمی‌شه؟ پس بیا پنالتی بزنیم.

محمد حرفی نزد، اما از چهره‌اش معلوم بود که آماده بازی است. کمی این طرف و آن طرف را نگاه کردم تا بتوانم جایی را به عنوان دروازه پیدا کنم و بعد از وارسی کامل اتاق گفتم: آهان پیدا کردم، در اتاق بشه دروازمون؛ چطوره؟

محمد همان‌طور که با تعجب مرا نگاه می‌کرد با تکان دادن سرش حرفم را تایید می‌کرد و قرار شد هر کدام اسم چهار تا تیم را انتخاب کنیم و جام جهانی پنالتی زدن راه بیندازیم.

هر تیم پنج پنالتی می‌زد و ما روی کاغذ تمام اتفاقات را یادداشت می‌کردیم. هر پنالتی که گل می‌شد توپ محکم به در چوبی اتاق برخورد می‌کرد و صدا‌ی بلندی می‌داد و ما هم که غرق در بازی بودیم، اصلا به این موضوع توجه نمی‌کردیم.

از میان تیم‌هایی که من انتخاب کرده بودم «ایران» و از تیم‌های محمد «برزیل» به بازی آخر رسیدند. بازی برای هر دویمان خیلی حساس و جالب شده بود و حسابی سرگرم بودیم. در بازی نهایی من یکی از ضربات محمد را گرفته بودم و اکنون باید پنالتی آخر را می‌زدم و اگر گل می‌شد ایران قهرمان بود.

پشت توپ ایستاده و آماده ضربه‌زدن بودم که یک دفعه در اتاق باز شد و مادر محمد داخل شد و بعد از این که دعوایمان کرد توپ را برداشت و با خودش برد و دوباره تذکر داد که درس بخوانید و بازیگوشی نکنید.

او که رفت دوباره نشستیم و مشغول درس خواندن شدیم، اما من که هنوز در شور و حال مسابقه بودم باز هم به محمد گفتم که بیا بازی را ادامه بدهیم و تمامش کنیم تا قهرمان مشخص بشود، اما او مخالفت کرد و من باز هم اصرار و خواهش کردم که فقط همان یک پنالتی را بزنیم. محمد به ناچار قبول کرد، اما موضوع فقط قبول کردن او نبود باید فکری می‌کردیم چون که توپ نداشتیم. چند دقیقه‌ای هر دو ساکت شدیم تا این که فکری به نظرم آمد و موضوع را با محمد در میان گذاشتم و بدون این که منتظر جواب او باشم جوراب‌هایم را در‌آوردم و از او هم خواستم که جوراب‌هایش را به من بدهد و بعد 3 تا از جوراب‌ها را داخل یکی قرار دادم و طوری جمع و جورش کردم که شبیه به یک توپ بشود. حالا توپ عجیبی داشتیم که می‌توانستیم بازی را ادامه بدهیم.

همین طور که توپ جورابی را توی دستم جابه‌جا می‌کردم رو به محمد گفتم: بفرمایید اینم توپ.

محمد که در این مدت ساکت بود و فقط مرا تماشا می‌کرد گفت: با این؟!

‌‌ـ‌ آره دیگه، مگه چیه.

‌‌ـ‌ نمی‌شه.

‌‌ـ‌ چرا می‌شه،‌ فقط یه دونه پنالتی مونده.

محمد که به نظر می‌رسید خودش هم دوست داشت تکلیف مسابقه معلوم بشود توی دروازه ایستاد و من هم پشت توپ رفتم. نگاهی به توپ عجیب و غریب‌مان انداختم و با اشاره دست از او خواستم که آماده باشد و او هم خیلی جدی مرا نگاه کرد و سرش را به نشانه آمادگی تکان داد.

تصمیم داشتم هر طوری شده ضربه را گل کنم تا «ایران» قهرمان بشود! یک قدم عقب رفتم و یک ضربه محکم به توپ زدم. توپ جورابی با سرعت از جایش کنده شد و جلو رفت، اما نه به سمت دروازه، بلکه ضربه بی‌دقت من با گلدان کوچکی که روی طاقچه بود برخورد کرد و توپ در گوشه‌ای روی زمین افتاد و گلدان چینی هم شروع کرد به چرخیدن دور خودش. هر دو هاج و واج گلدان را نگاه می‌کردیم و مثل مجسمه در جا خشک‌مان زده بود. من از ترس چشمانم را بستم و منتظر شنیدن صدای شکستنش شدم. چند لحظه‌ای گذشت اما صدایی نیامد. همان‌طور با چشم بسته پرسیدم: چی شد، چی شد؟ اما محمد جوابم را نداد. برای همین آهسته چشمانم را باز کردم و دیدم که او هم جلوی چشمانش را با دست گرفته است و از سرنوشت گلدان خبری ندارد. از او خواستم که چشمانش را باز کند و بعد هر دو به سمت طاقچه نگاه کردیم و با تعجب فراوان دیدیم که گلدان همانجا سر جایش مانده و پایین نیفتاده است! هر دو از خوشحالی بالا و پایین پریدیم و سعی کردیم که این کار را بدون سروصدا انجام دهیم و بعد نگاهی به محمد انداختم و گفتم: خدارو شکر که نشکست.

محمد نفس عمیقی کشید و گفت: واقعا خدا رو شکر، خیلی شانس آوردیم؛ این یادگار مادربزرگمه.

و بدون این که قهرمان مشخص بشود بازی را رها کردیم و به سراغ درسمان رفتیم؟!

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها