ماجراهای‌کارآگاه شهاب - قسمت اول

جنایت در خانه قدیمی

کارآگاه شهاب تازه از بازسازی صحنه قتل برگشته و خیلی خسته بود. دلش چای لیوانی پررنگ می‌خواست و البته یک سیگار که مدت‌ها بود به آن لب نزده بود، اما برای هیچ ‌کدامشان فرصت نداشت چون ستوان ظهوری از نیم ساعت قبل منتظر رئیس‌اش بود تا او را سر صحنه جنایتی تازه ببرد. مقتول مردی 35 ساله به اسم داریوش بود که بعد از مدت‌ها اقامت در آن سوی آب‌ها، تازه به ایران برگشته و در اولین شب اقامتش در تهران به قتل رسیده بود.
کد خبر: ۴۰۴۰۳۵

سرگرد با اعصاب‌خوردی همراه دستیارش راهی بلوار فردوس غرب، خیابان بهار شمالی شد. محل جنایت یک خانه قدیمی‌ساز دو طبقه بود که سال‌ها متروک و خالی از سکنه مانده بود. کارآگاه وقتی وارد طبقه اول شد جنازه داریوش را همانجا تقریبا جلوی در، روی خرسکی رنگ ‌و رو رفته دید. خون زیادی از او رفته و صحنه رقت‌انگیزی به وجود آورده بود. در اتاق خواب همان طبقه اول سه چمدان نو گوشه‌ای افتاده و در یکی از آنها باز بود. به نظر نمی‌رسید چیز خاصی از داخل آن به سرقت رفته باشد.

شهاب دنبال کسی می‌گشت که اطلاعات بیشتری از داریوش به او بدهد، آن شخص کسی نبود جز عموی داریوش که جنازه را پیدا و پلیس را خبر کرده بود. مرد طاس و کمی چاق بود، با قد کوتاه و نگاهی بی‌رمق. او گوشه‌ای نشسته بود و هق‌هق می‌کرد. یکی از ماموران کلانتری کارآگاه را به سجاد معرفی کرد. مرد میانسال تمام قد ایستاد و در حالی که معلوم بود هنوز به خودش مسلط نشده شروع کرد به پشت‌سر هم کردن جملات پرت و پلا و بی‌ربط. سرگرد سعی کرد مرد را آرام کند: «من به یک سری اطلاعات احتیاج دارم که شاید شما بتوانید کمک کنید».

سجاد اعلام آمادگی کرد و قبل از هر چیز درباره برادرزاده‌اش توضیحاتی‌داد. داریوش 15 سال بود که همراه مادرش راهی استرالیا شد و در تمام این مدت فقط یک بار آن هم به خاطر فوت پدرش به ایران آمد. مرد داغدار با حسرت به نقطه نامعلومی خیره مانده بود و همین طور حرف می‌زد: «داریوش دکتری خواند و سرش آنجا حسابی شلوغ بود. بعد از مرگ پدرش خیلی اصرار کردیم برگردد پیش خودمان، اما در سیدنی خیلی به او احتیاج داشتند. حقیقتش من اصلا از مادر او خوشم نمی‌آمد. طلاق گرفت و رفت آن طرف دنیا. داریوش همان یک باری که برای ختم پدرش به ایران آمد حرف‌هایی درباره این که تصمیم به ازدواج دارد به من گفت و از زیرزبانش کشیدم دلش گرو دخترم است. آزاده هم از داریوش بدش نمی‌آمد. هر چه باشد آنها از یک خون بودند. همبازی دوران بچگی و...».

سجاد داشت به بیراهه می‌زد برای همین کارآگاه از او خواست درباره سفر اخیر برادرزاده‌اش بیشتر توضیح بدهد. داریوش طوری برنامه‌ریزی کرده بود که به محض رسیدن به تهران به فرودگاه مهر‌آباد برود و از آنجا راهی همدان شود تا قبل از هر کاری از نزدیک فاتحه‌ای برای پدرش بخواند. او دو روز همدان مانده و دیشب به تهران برگشته بود.

- دیشب خودم دنبالش رفتم. زیاد وقت نداشت و می‌خواست آخر هفته برگردد استرالیا. به او مرخصی نمی‌دادند. مریض زیاد داشت، برای همین قرار گذاشته بود فقط یک عقد محضری ساده انجام بشود و چند ماه بعد که شرایط مهیا شد برای دخترم مجلس بگیرد. امروز صبح قرار بود برای خرید برویم. ساعت 10 دنبالش آمدم، اما هر چه زنگ زدم در را باز نکرد. پیش خودم گفتم شاید خوابش سنگین است با کلید خودم در را باز کردم و... .

سجاد دوباره به گریه افتاد. ماجرایی که او تعریف می‌کرد کمی مرموز و عجیب به نظر می‌رسید. مردی که سال‌ها ایران نبوده در اولین شب اقامتش در خانه پدری به قتل می‌رسد، اما با چه انگیزه‌ای؟! او که مدت‌های طولانی اقوام را ندیده بود تا بخواهد با کسی خصومت داشته باشد. وسایل خانه هم که دست‌نخورده بود و البته هیچ کدام چندان ارزشی نداشت که دندان سارقان را تیز کند فقط می‌ماند ساک‌های مسافر. شهاب عموی مقتول را سر چمدان‌ها برد تا ببیند چیزی از وسایل داریوش کم شده است یا نه.

من که نمی‌دانم چی با خودش آورده بود، اما به گمانم همه‌اش همین‌ها بود؛ چند دست لباس و کمی سوغاتی.

در یکی از چمدان‌ها حدود 100 یورو و 200 هزار تومان وجود داشت و همین نشان می‌داد حدس سجاد درست است و سرقتی رخ نداده، اما درست در همان لحظه که کارآگاه در ذهنش روی فرضیه سرقت خط کشید، عموی داریوش با صدایی هیجان‌زده گفت: «دوربین».

مسافر استرالیا یک دوربین خانگی همراه داشت که به گفته سجاد با آن از لحظه رسیدن به تهران یک‌ریز از در و دیوار فیلم می‌گرفت، اما حالا از دوربین خبری نبود. البته ستوان یک فیلم هندی‌کم را در چمدان مقتول پیدا کرد. ظهوری وقتی با کارآگاه تنها شد از او پرسید: «واقعا ممکن است کسی را به خاطر یک دوربین بکشند؟ به نظر من که احمقانه است. تازه کسی برای صحنه‌سازی هم این کار را نمی‌کند به فرض این‌که قاتل می‌خواست ما را بپیچاند، می‌توانست یک چیز دندانگیرتر بردارد مثلا همان اسکناس‌ها را».

حق با ستوان بود و کارآگاه فقط سرش را به علامت تایید تکان داد. در همین لحظه پزشک کشیک قانونی او را پیدا کرد و سراغش رفت: «اگر اشتباه نکنم قتل حدود ساعت 3 صبح بوده. سفیدرانش چاقو خورده و آنقدر خونریزی کرده تا تمام کرده شاید اگر زود به بیمارستان می‌رسید زنده می‌ماند».

3 ساعت بعد همه برای رفتن از محل قتل آماده شدند. کارآگاه و دستیارش آخرین نفرهایی بودند که خانه را ترک کردند. شهاب همین که پایش به تراس رسید، عینکش را جابه‌جا کرد و به ظهوری گفت باید دوباره برویم داخل.

ـ‌ چرا؟

کارآگاه از این‌که هنوز از دستیارش تیزبین‌تر بود احساس غرور کرد. او به زمین شاید به کفش‌هایش یا چیز دیگری که ظهوری نفهمید، اشاره‌ای کرد. ستوان هنوز گیج بود شهاب بالاخره ناچار شد توضیح بدهد: «کفش. این که برای من است آن یکی هم برای تو پس کفش‌های داریوش کو. معمولا در این خانه‌ها همه کفش را در تراس درمی‌آورند».

ستوان سریع جواب رئیس‌اش را داد: «این خارج رفته‌ها اخلاق‌های عجیب و غریبی دارند. شاید با کفش تو رفته.» بعد خودش از این نظریه پشیمان شد: «ولی پای خودش که کفش نداشت جای دیگر هم کفشی ندیدیم.» دو همکار یک بار دیگر خانه را زیر و رو کردند ولی اثری از کفش پیدا نشد. حالا تعداد اموال مسروقه دو رقمی و ماجرا مرموزتر شده بود.

شهاب از سجاد خواسته بود به اداره آگاهی بیاید، اما خودش دیرتر از او رسید و بازجویی غیررسمی ساعت 4 بعدازظهر در حالی که هیچ ‌کدامشان ناهار نخورده بودند، شروع شد. سجاد که اشتها نداشت، سرگرد هم دیگر به این وضعیت عادت کرده بود، اما گرسنگی بدجوری به ظهوری فشار می‌آورد و او چاره‌ای جز تحمل نداشت. کارآگاه در طول مسیر خانه داریوش تا اداره به این قتل حسابی فکر کرده و به این نتیجه رسیده بود که به احتمال خیلی زیاد قاتل یک آشنا بوده برای همین از سجاد خواست تک‌تک افرادی را که از حضور آقای دکتر در تهران خبر داشتند، معرفی کند. این فهرست زیاد بلندبالا نبود.

ـ‌ حقیقتش چون قرار بود مجلس عقد خصوصی برگزار شود فقط من، زنم، آزاده و دو خاله دخترم موضوع را می‌دانستند البته خانواده خاله‌ها هم در جریان بودند.

با این حساب باجناق‌های سجاد و خواهرزاده‌های همسر او هم در فهرست مظنونان اولیه جای گرفتند و بعد سجاد درباره همه آنها توضیحاتی داد که به غیر از فردی به نام فرشاد بقیه قابل توجه نبود: «فرشاد هم به دخترم علاقه داشت، اما دیر اقدام کرد برای همین هم مجبور شدیم به او جواب رد بدهیم. فرشاد انصافا پسر خوبی است، اما به هر حال آزاده و داریوش با هم صحبت کرده و قرارهایشان را گذاشته بودند. این مدت هم مرتب با هم چت می‌کردند».

کارآگاه با این که خسته بود از سجاد خواست به فرشاد تلفن بزند و او را به اداره بکشاند. مرد با اکراه این کار را قبول کرد. او معتقد بود فرشاد پسر آرامی است و قتل از او برنمی‌آید ضمن این‌که موضوع ازدواج با آزاده برای او تمام شده و پسرک حقیقت را پذیرفته بود یا لااقل در ظاهر این طور نشان می‌دادند.

تا قبل از رسیدن فرشاد، ظهوری ناخنکی به کتلت‌های باقی مانده یکی از سربازان زد و ته‌بندی کرد و بعد با رئیس‌اش جلسه دو نفری تشکیل دادند. او هم با فرضیه قتل به خاطر رقابت عشقی موافق بود: «فرشاد وقتی دید کار دارد از کار می‌گذرد سراغ رقیبش رفت و کار او را ساخت. قبلا هم از این پرونده‌ها داشتیم. یادتان که هست؟»‌

سرگرد از بالای عینک نگاهی به ظهوری انداخت. حافظه‌اش هنوز آنقدر ضعیف نشده بود که ستوان بخواهد چیزی را به او یادآوری کند. ساعت از 5‌/‌7 گذشته بود که فرشاد پرسان پرسان اتاق شهاب را پیدا کرد و داخل رفت. جوانی قدبلند و خوش‌تیپ که در حسن معاشرت هم، چیزی کم نداشت. او همان صبح از خاله‌اش شنیده بود چه بلایی سر آقای دکتر آمده با این حال از پوشیدن لباس مشکی دریغ کرده بود. او که خیال می‌کرد حضورش در آگاهی فقط برای کمک به شوهرخاله‌اش در انجام کارهای اداری است از همان اولین سوال‌های کارآگاه بو برد موضوع کمی جدی‌تر از این حرف‌هاست و بدون این که از دایره ادب خارج شود یا خودش را ببازد به کارآگاه گفت: «چیزی که در این شهر زیاد است دختر خوب. حقیقتش من زیاد هم عاشق آزاده نبودم. از او خوشم می‌آمد، اما نه آنقدر که با یک نه شنیدن دنیا برایم به آخر برسد. برای پسری مثل من که از خودش خانه، ماشین و مغازه دارد، موقعیت ازدواج زیاد است. دیشب هم تمام مدت ‌ خانه بودم البته خانه پدرم. آپارتمان خودم را 3 ماه پیش اجاره دادم. البته قطعا پدر و مادرم نیمه‌شب به اتاقم نیامدند تا حاضر غایب کنند، ولی به هر حال می‌توانید از آنها هم پرس‌وجو کنید».

کارآگاه هیچ مدرکی علیه فرشاد نداشت برای همین به او اجازه داد برود. بعد به دستیارش یادآوری کرد فردا حتما فیلم هندی‌کم را که از چمدان داریوش پیدا کرده بودند، تماشا کنند.

علیرضا رحیمی‌نژاد

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها