در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
آمدند تا به من رسیدند که در صف تاکسی خطی ایستاده بودم.
وقتی نوبت ما رسید، یک پراید مشکی رنگ از سر خیابان پیچید و جلوی صف ایستاد؛ نفر اول صف در صندلی جلو جا خوش کرد، در عقب را که باز کردم، پسرک به سرعت دوید و سوار شد. به مادرش تعارف کردم که بنشیند، عذرخواهی کرد و سوار شد. من هم نشستم سمت راست صندلی عقب و ماشین حرکت کرد.
دستهای مادر همچنان در دستهای پسرک بود. حالا میتوانستم از نزدیکتر این عشق را ببینم.
پسرک مبتلا به بیماری «سندرم دان» بود. حتما این کودکان را دیدهاید. بچههایی همشکل و همقیافه و بسیار مهربان و گویا با لبخندی همیشگی روی لب.
از مدرسه میآمد و بدون تعارف و رودربایستی، همه آنچه را در مدرسه روی داده بود، برای مادر تعریف میکرد، میگفت که یکی از بچهها او را زده و هنگامی که مادر پرسید مگه اذیتش کردی؟ خندید، از ته دل و با چشمهایش اشاره کرد که آره، اذیتش کردم.آنقدر با صداقت حرف میزد، آنقدر با صداقت پاسخ میداد و آنقدر با صداقت نگاه میکرد که وقتی مادر به سکوت دعوتش کرد، ناخواسته به سخن آمدم و گفتم ببخشید که دخالت میکنم، اما بذارین حرف بزنه؛ بذارین بگه...
مادر خندید و سرش را به علامت رضایت تکان داد. پسرک باز هم با اشتیاق حرف زد.
وقتی صحبتهایش در مورد مدرسه به پایان رسید، سوالاتش شروع شد. تقریبا در مورد هر چیزی که میدید، سوال میکرد. از تابلوهای راهنمایی و رانندگی تا ماشینها و آدمها.
مادر هم صبور و با آرامش به تکتک پرسشهایش پاسخ میداد.
این رابطه آنقدر شیرین و دلچسب بود که مرا واداشت تا در مورد پسرک سوالاتی بپرسم.
بیماری او مادرزادی بود. هیچکس هم نفهمیده بود چرا و چطور او اینگونه شده است، 2 برادر دیگرش کاملا سالم بودند. اما مادر از او بیش از برادرانش رضایت داشت، از مهربانیهایش میگفت و علاقهای که پسرک به مادر داشت. از کمکهایش در کارهای خانه و علاقهاش برای این که چای بعد از شام پدر را او برایش ببرد.
مادر میگفت: پیدا کردن مدرسه برای این بچهها مشکلی جدی است. اما بعضیشان میتوانند تا سالهای دبیرستان هم پیش بروند و با این که به نوعی عقب ماندگی ذهنی دارند اما در برخی جهات بسیار باهوشند.پسرک با خنده به ما نگاه میکرد و هنگامی که صحبت مادرش با من راشنید، گویا او هم به من اعتماد کرد و شروع کرد با من حرف زدن. بعضی از کلماتش را متوجه نمیشدم که مادر کمکم میکرد. من هم با او سخن گفتم، سخن گفتنی که احساسی شیرین را در من زنده کرد، احساس این که با آبی جاری سخن میگویی، احساسی سرشار از شادی، مانند خندههای خود پسرک.
مثل اینکه سالهاست مرا میشناسد. میخندید و حرف میزد، بیغل و غش.
در میان صحبتهایمان، شبکه رادیویی پیام که راننده گوش میداد، سرودی را پخش کرد، با شنیدن سرود پسرک ساکت شد و به من گفت: هیس!
همه حواسش را به آنچه میشنید داد و باز هم خندید. وقتی سرود خاتمه یافت، چند بار در گوش مادر زمزمهای کرد تا بالاخره مادر به آقای راننده گفت: پسرم میگه به آقای راننده بگو، ماشینتون خیلی با حاله.
و توضیح داد که او این ترانه را دوست دارد و خواسته برای شنیدنش از آقای راننده تشکر کند.
به مقصد رسیده بودم و باید پیاده میشدم. کرایهام را که آماده کرده بودم به راننده دادم. ماشین ایستاد. با پسرک و مادرش و آقای راننده خداحافظی کردم.
چند دقیقهای که باید در کوچههای فرعی میرفتم تا به خانه برسم، باخودم فکر میکردم، چند نفر از ما از شنیدن یک موسیقی اینقدر شاد میشویم؟
چند نفر از ما برای شنیدن یک ترانه از رادیوی ماشینی، از آقای راننده تشکر میکنیم؟
چند نفر از ما مسائلمان را اینقدر ساده میبینیم؟
چند نفر از ما که خود را باهوش و منطقی میدانیم، اینگونه راحت میخندیم؟
پس مادر حق داشت که از او بیش از فرزندان دیگرش رضایت داشته و او را آنچنان دوست بدارد و احترام کند.
مریم مختاری
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: