در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عباس شیرخدا، مرشد شهیر و پیشکسوت ورزش باستانی، متولد 1312 تهران است. جایی در «بازارچه سعادت» نزدیک خانیآباد به دنیا آمده، همانجا که اسمش او را یاد مرحوم تختی و خاطرات مشترکشان میاندازد؛ آنقدر که سریع به عکس توی قاب روی میز که آن دو را در کنار هم نشان میدهد و گلی بین آنها رد و بدل میشود، اشاره میکند.
«ضرب زدن» و «خواندن» به نوعی در ذات او بوده. خانوادگی مرشد ورزش باستانی بودهاند و او ادامهدهنده یک سنت دیرپای خانوادگی و ملی است، اما 7 سالگی و دوره دبستان، فصل شکفتن این استعداد خدادادی در او بود.
بازی والیبال را با آواز خواندن شروع میکند، به عشق گرفتن نمره 20 از معلم، روی میز «ضرب» میگیرد و درس «رستم و سهراب» را سر کلاس برای معلم و بچهها با آواز میخواند. تشویقهای معلم، همکلاسیها و مسوولان مدرسه، انگیزه شیرخدا را برای جدی گرفتن و ادامه این راه بیشتر میکند. هرچند وجود برادرش مرحوم علی شیرخدا که از قدیمیترین و اولین مرشدهای زورخانهای بود، در علاقهمند شدن او برای ادامه این راه خانوادگی بیتاثیر نبوده است. «برادرم پیش از من در رادیو بود. من مثل شاعری هستم که در خانوادهای شاعر متولد شده باشد.»
اما سال 1337، نقطه عطفی در زندگی شیرخدا بود. روزی که برای اجرای برنامه به طور رسمی به رادیو دعوت شد و پس از آن پای ثابت برنامههای ورزش صبحگاهی رادیو و تلویزیون بود و هم عضو ثابت و غیرحضوری خانوادههای ایرانی که چون سفیری بانگ «بیدار شو»ی بامدادان را در گوش گران خوابآلودمان برآورد، فریادی دلنشین و گوشنواز و موسیقایی.
بیش از نیمقرن اجرای برنامه رادیویی، آن هم از نوع ورزش صبحگاهی و بویژه از نوع باستانیاش، برای چند نسل پیاپی که صبحها با صدای ریتمیک «ضرب» و «آواز» او از خواب بیدار میشدند تا راهی مدرسه یا محل کارشان شوند، امروز حسی نوستالوژیک و خاطرهانگیز به همراه دارد؛ حسی که ما را بر آن داشت به دیدار استاد برویم در آپارتمانش واقع در اکباتان و در محفلی صمیمانه، اولینهایش را به گفتگو بنشینیم.
اولین بار که با فضای زورخانه و ورزش باستانی آشنا و به آن علاقهمند شدید؟
درست یادم نیست، اما فکر میکنم از وقتی چشم باز کردم خودم را در چنین فضا و حال و هوایی یافتم. پدرم در بازار عباسآباد مغازه خرازی داشت. زورخانه هم میرفت و اهل ورزش باستانی و حماسهسرایی بود. برادر بزرگترم هم که حق پدری بر ما داشت (چون من به آن صورت پدری به خودم ندیدم و پدرم خیلی زود فوت شد) همین طور بود، اهل زورخانه و ورزش باستانی. اصلا خانواده شیرخدا از قدیم حماسهسرا بودند و میخواندند و برنامه اجرا میکردند. مطمئنا رشد و نمو در چنین خانوادهای و زندگی زیر سایه پدر و برادری که اهل این حرفه بودند، در علاقهمندی من بیتاثیر نبود.
اولین تعریف و توصیفی که از زورخانه دارید؟
زورخانه مسجد دوم ایرانیان است. یک ورزشکار در تمام عمر در زورخانه و ورزش باستانی نام مولا علی(ع) را میشنود. در زورخانه هم مثل مسجد با پاکی و طهارت وارد میشوی و البته با تواضع و فروتنی. به خاطر همین سردر زورخانه را کوتاهتر ساختند. ورزش باستانی با صلوات شروع میشود، با صلوات هم تمام میشود و اصلا هر قسمت آن با صلوات جدا میشود تا آنجا که میشود گفت در زورخانه بیشتر از مسجد صلوات میفرستند و دعا میکنند.
اولین بار که برای جمعی شروعی به خواندن کردید؟
مربوط به دوران مدرسه میشود. کاپیتان والیبال بودم. وقتی میخواستم سرویس بزنم، اول میزدم زیر آواز و میخواندم: «چو ایران نباشد تن من مباد یا یکی و دوتا... و بگیر که اومد» بعد توپ را میانداختم. اعضای تیم مقابل هم گیج میشدند و نمیتوانستند توپ را بگیرند، توپ میخورد توی زمینشان و ما میبردیم. اولین بار خواندن من از اینجا شروع شد. بلافاصله همان زمان صدای خوبم که تازه کشف شده بود، معلم و مدیر را بر آن داشت تا از من بخواهند سر صف هم برنامه اجرا کنم. قرآن میخواندم. بعد از قرآن هم کمی شاهنامهخوانی و حماسهسرایی میکردم که بسیار هم مورد توجه و تشویق مسوولان مدرسه و دانشآموزان قرار میگرفت.
اولین بار که با شاهنامه و شاهنامهخوانی آشنا شدید؟
بیشتر در مراسم و جشنهایی که در خانه دوستان و آشنایان برگزار میشد، شاهنامهخوانی را میدیدم و میشنیدم چون معمولا شاهنامهخوانی بخشی از مراسم بود. گاهی هم به اتفاق برادر بزرگترم زورخانه میرفتیم و آنجا از نزدیک شاهد شاهنامهخوانی و ورزش باستانی بودم.
من در بازارچه سعادت به دنیا آمدم. بیشتر پهلوانها و مشتیهای تهران در همان ناحیه و اطراف بودند. طبیعی بود که بازار ورزش باستانی و پهلوانی و شاهنامهخوانی در منازل و مراسم و مکانهای عمومی آن ناحیه حسابی داغ باشد. بویژه که آن زمانها رادیو و تلویزیون هم در خانهها نبود و شاید توی 100 تا خانه یک رادیو هم پیدا نمیشد. بنابراین ضرب و زورخانه و شاهنامهخوانی خیلی بیشتر از الان در زندگیها بود و رواج داشت.
اولین بار که برای اطرافیان «ضرب» زدید؟
ضرب زدن را از همان بچگی بلد بودم. ضربزدن و خواندن استعداد ذاتی من بود. معمولا انگشتانم مرتب کار میکرد و هر سطحی که میدید، روی آن صدایی ایجاد میکرد، اما اولین جمعی که در آن ضرب گرفتم، جمع همکلاسیهایم بود. سرکلاس، کتاب فارسی را جلویم میگذاشتم، درس جنگ رستم و سهراب را با آهنگ میخواندم و روی میز ضرب میگرفتم. معلم هم خوشش میآمد و به من 20 میداد. بعد از آن هم تشویقم میکرد که سر صف برای بچهها ضرب بگیرم. من هم از خدا خواسته قبول میکردم. صبحها قبل از این که سرکلاس برویم، من ضرب میزدم و بچهها ورزش میکردند.
اولین کسی که صدا و استعداد شما را در این زمینه کشف کرد؟
آقای پرویز والیزاده؛ معلم دوره دبستانم.
اولین مشوق؟
آقای والیزاده و نمرههای بیستی که از ایشان میگرفتم اولین و بهترین مشوق من بودند. دست و دلبازی آقای والیزاده در دادن نمره 20 در ازای خواندن و ضرب زدن، بیش از پیش مرا ترغیب میکرد و به من انگیزه میداد. بعد از ایشان هم، همکلاسیها، دانشآموزان و مسوولان مدرسه با توجه و تشویقهای فراوانشان بهترین مشوق من بودند. همان توجه و تشویقها باعث شد تصمیم بگیرم به طور جدی و حرفهای راه را ادامه بدهم.
اولین مربی و استاد؟
من هیچگاه مربی و استادی نداشتم؛ چه برای ضرب، چه برای آواز. همه چیز را به صورت تجربی آموختم؛ با دیدن و شنیدن و تکرار و تمرین. همه دستگاههای آواز را هم بخوبی میشناسم، مثلا برای تولد مولا علی(ع) در سهگاه و چهارگاه میخوانم و برای وفات آن حضرت در دستگاه شور که محزون باشد.
اولین جایزه؟
اولینش را یادم نمیآید، اما تقدیرنامهها و هدایای زیادی گرفتم.
[تقدیرنامههایش را میآورد و نشان میدهد] اما وقتی آقای خامنهای در سخنرانیشان اسم مرا آوردند و از برنامهام قدردانی کردند، برایم ارزش دیگری داشت.
اولین حضور در رادیو؟
سال 1337 با دعوتنامهای که برایم فرستادند، به طور رسمی وارد رادیو شدم.
(دعوتنامه را که بر اثر مرور زمان بعضی جاهایش زرد شده نشان میدهد) اما در واقع چندین سال جلوتر از این کارم را در رادیو شروع کرده بودم، بدون هیچ قرارداد و دستمزدی.
اولین برنامهای که در رادیو اجرا کردید زنده بود؟
بله، آن موقع در بیسیم، جاده قدیم شمیران برنامه داشتیم. بعد رادیو آمد. 15 خرداد در همین میدان ارگ اینجا برنامهها را ضبط میکردند. در حال حاضر هم رفتهایم صدا و سیما و برنامهها را ضبط میکنیم. یکروز میروم، برای یک هفته برنامه ضبط میکنم و برمیگردم، ولی برنامهای که زنده پخش میشد، حال و هوای دیگری داشت.
اولین جملهای که برنامهتان را با آن شروع میکردید؟
میگفتم شنوندگان، ورزشکاران عزیز، سلام برشما، روزتان پیروز( !این جمله را با همان لحن آشنا میخواند.)
در اولین برنامه رادیوییتان چه اشعاری خواندید؟ یادتان هست؟
بعد از بسمالله که همیشه اول برنامههایم میگفتم، خواندم: «ای که دستت میرسد کاری بکن/ پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار»... / اینکه خواندم مال «اندرز» است.
پشت سرش که «شنو» میروند، خوب یادم هست که شاهنامه خواندم:
«چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه/ یکی کودک آمد چو تابنده ماه/ چو یکساله شد ساز میدان گرفت»... / این اشعار مربوط به دنیا آمدن سهراب بود که خواندم. بعد یک برنامه دیگر در ادامه این برنامه هست که «غزل» است و به آن میگویند «گوارگه» یا همان «میل» که آن را هم قشنگ به یاد دارم. (میخواند) ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی/ نروم جز به همان ره/ که توام راهنمایی( /ریتم را تند میکند) تو کلیمی، تو عظیمی، تو رحیمی، تو کریمی/ تو نماینده فضلی، تو سزاوار ثنایی.
آن وقتها زمان برنامه زیاد بود، حدود 20 دقیقه و من در هر برنامه 36 35 بیت شعر میخواندم.
اولین برنامه را که اجرا میکردید چه احساسی داشتید؟
دلهره داشتم و کمی میترسیدم، ولی به خودم تسلی میدادم و میگفتم: «چند میلیون جمعیت دارند صدای تو را گوش میدهند، باید خوب و قشنگ بخوانی.» شاید آن روز کمی با هیجانتر از آنچه باید خواندم.
اولین بازخورد مخاطبان از برنامههای رادیویی شما؟
از همان روزهای اول اجرا تعریف و تشویق اعضای خانواده، دوستان و مردم و ابراز لطف و محبت آنها زیاد نثارم میشد که باعث دلگرمی من بود.
اولین بار که هنگام اجرای برنامه زنده تپق زدید؟
من هیچ وقت در هیچ برنامهای تپق نزدم، اما گاهی اتفاقاتی میافتاد که باید خیلی سریع راه چارهای برای آن مییافتم. مثلا یک بار که داشتم میخواندم، دستم به برگهها خورد و افتادند روی زمین، کسی هم نبود که آنها را به من بدهد، هنوز 2 دقیقه وقت تا انتهای برنامه مانده بود. گفتم حالا چه کار کنم؟ فوری به ذهنم رسید خوب است نرمش سر و گردن بدهم و شروع کردم به شمردن «یکی و دو تا...»، آنقدر شمارهها را از بالا به پایین و از پایین به بالا تکرار کردم تا رادیو ساعت 6 را اعلام کرد و وقت برنامه من هم تمام شد.
یک بار هم روز میلاد امام جعفر صادق(ع) رفته بودم تلویزیون. هوا خیلی سرد بود. خواستند در هوای آزاد برنامه اجرا کنم. به مجری گفتم ضرب من اینجا سرد میشود. گفت: «اتفاقا خیلی خوب است چون از دهانت بخار بیرون میآید و طبیعیتر است»! ولی وقتی داشتم میخواندم باد آمد و شعرم را برد، خودم ماندم و ضربم. یک شعر از خودم خواندم و برنامه را جمع کردم. این که از روی کاغذ میخواندم به این دلیل بود که شعرها باید از قبل تایید میشد.
اولین کسی که شما را برای اجرای برنامه به رادیو دعوت کرد؟
آقای عباس میرآفتابی که از برنامهسازان رادیو بود، البته به پیشنهاد آقای والیزاده، دبیر مدرسهمان.
اولین تهیهکننده برنامههایتان؟
آقای عباس میرآفتابی، اولین تهیهکننده برنامههای من بود.
مرحوم منصور والامقام، آقای اکبر لکلری و خانم عذرا وکیلی هم از دیگر تهیهکنندگان برنامههایم بودند.
اولین پیام «ضرب» و «آواز» استاد شیرخدا؟
دعوت به سحرخیزی و ورزشکاری، البته حامل پیامهای انسانساز بزرگانی همچون فردوسی نامدار، سعدی، حافظ و... نیز هستم.
اولین برنامه تلویزیونی؟
به همان سالهای 8 1337 برمیگردد. کار در رادیو و تلویزیون را تقریبا همزمان با هم شروع کردم. تلویزیون آموزشی (سهراه ژاله) برای ضبط برنامه دعوتم کرد. گاهی هم برای قسمتهای ورزشی فیلمهای سینمایی آن دوره میخواندم.
اولین برنامهای که در ورزش باستانی به اجرای آن میپردازند؟
ورزش باستانی با بسترسازی شروع میشود. برای آغاز باید شعری را بخوانیم که ورزشکار را سر ذوق بیاورد مثلا میگوییم: «جوانمردی از خوی پیغمبر است.» بعد زنگ را میزنیم و به این ترتیب ورزشکار میفهمد که باید «شنا» برود. «دلیران ایران بیشادمان (ضرب روی مبل/) از این شیرمردان و نامآواران (چهچهه.») بعد هم به ترتیب نرمش سر و گردن. میل و گباده و آخر برنامه هم دعا میکنند.
اولین بار که در زورخانهای مرشدی کردید؟
من هیچ گاه سر دم زورخانه یعنی جایی که مرشد مینشیند و از همه بالاتر است، ننشستم و «ضرب» نزدم. ترجیح میدادم به جای آن که 2 ساعت در زورخانه برنامه اجرا کنم و 100 یا 200 نفر گوش کنند، برای رادیو وقت بگذارم و بخوانم تا میلیونها نفر بشنوند، اما وقتی بچه بودم، یک زورخانه کوچک توی مدرسه درست کردم و خودم هم شدم مرشد آن. یکی از کلاسها را زورخانه کردم. بچههایی که اهلش بودند آنجا جمع میشدند، من هم برایشان میخواندم و «ضرب» میزدم تا ورزش کنند. بعد از ورزش هم با کلهپاچه و نان سنگکی که 2 نفر از بچهها میآوردند، دلی از عزا درمیآوردیم.
اولین راز ماندگاری برنامههایتان؟
توکل به ائمه در درجه اول و بعد از آن حفظ سلامتی خودم که صدایم را همچنان رسا نگه داشته. از طرفی هیچ کشوری مثل ایران، ورزشی به نام ورزش باستانی ندارد و چون این ورزش در رگ و ریشه مردم ماست همیشه با آن ارتباط برقرار میکنند و من هم به خاطر لطف و توجه مردم است که هنوز میخوانم و به کارم ادامه میدهم.
اولین خاطره جالبی که یادآوری آن هنوز برایتان جالب و لذتبخش است؟
وقتی رفته بودم خواستگاری، مادرزنم به زنم گفت: «این همان آقای شیرخداست که صبحها بیدارت میکردم که پاشو! شیرخدا داره میخونه....»
بعد از ازدواج، همسرم خانم مهین قربانپور برنامهریز کارهای من است و در تمام این سالها بهترین یار و دستیار من بوده. او برایم تعریف کرده که مادرم صبحها برای نماز بیدارمان میکرد. بعد از آن رادیو را روشن میکرد و منتظر میماند تا برنامه شما شروع شود. عاشق برنامههای صبحگاهی باستانی بودم. همیشه میگفت: ببین مادر! این آقای شیرخدا چقدر خوب میخواند و من همیشه با خودم فکر میکردم زن و بچه این آقا چه رنجی میکشند. همیشه مجبورند صدای او را بشنوند. هر صبح، آن هم از رادیو و تلویزیون!
اولین دستمزد؟
اولین دستمزدم را سال 1337، زمانی که با رادیو قرارداد بستم، دریافت کردم. مبلغ 240 تومان. قبل از آن چند سال بدون حقوق برای رادیو کار کردم و اصلا برایم مهم نبود که پولی نمیگیرم. آنقدر به رادیو و اجرای برنامه در آن علاقه داشتم که به پول آن فکر نمیکردم.
با اولین دریافتی از رادیو چه کردید؟ یادتان هست؟
دو، سه تا همسایه بیبضاعت داشتیم که با آن پول برای بچههای آنها کادو گرفتم و هدیه دادم. یادم نمیرود که بزرگترهایشان گفتند: «آقای شیرخدا، برو که مرتضی علی هر چه میخواهی به تو بدهد انشاءالله.»
اولین سفر کاری برای اجرای برنامه؟
به همراه آقای منوچهر برومند، رئیس ورزش وزنهبرداری آن زمان، رفتیم رشت. حدود 40 یا 45سال پیش بود. در سالن ورزشی شهر رشت، برنامهای اجرا کردم که بسیار مورد توجه قرار گرفت. توجه و تشویق آن روز مردم باعث شد به شهرهای دیگر هم سفر کنم؛ مخصوصا مشهد مقدس و زورخانه لقای امیر چوبدار.
اولین سفر خارجی؟
حدود 5 سال پیش، همراه تیم ملی فوتبال به ژاپن سفر کردیم. آنجا برای ایرانیهای مقیم آن کشور برنامه اجرا کردم که با استقبال بسیار خوبی هم مواجه شد.
اولین ورزش مورد علاقهتان غیر از ورزش باستانی؟
کشتی، بعد هم فوتبال و شنا. مسابقات کشتی و فوتبال را از تلویزیون دنبال میکنم و هفتهای چند بار هم به استخر و سونا میروم.
اولین کشتیگیر محبوب شما؟
مرحوم تختی خوشنام که حقیقتا جوانمرد بود. تختی اگر در مصاف با کشتیگیری احساس میکرد آسیبدیده، روی عضو آسیبدیده او کار نمیکرد. یادم هست وقتی با کشتیگیر روسی که دستش شکسته بود کشتی میگرفت، از اول تا آخر کشتی، دست او را نگرفت و حرکتی روی آن انجام نداد.
اولین روز آشنایی با مرحوم تختی؟
اولین روز آشنایی را دقیقا به خاطر ندارم، اما تقریبا از دوره نوجوانی با هم بودیم. ما در بازارچه سعادت مینشستیم و تختی خانیآباد. تقریبا هممحلهای بودیم. تختی هم کشتی میگرفت و هم اهل زورخانه بود. زورخانه را با هم میرفتیم.
اولین خاطرهای که از مرحوم تختی به ذهنتان میآید؟
یک شب داشتم جایی میخواندم که مرحوم تختی وارد شد تا دیدمش گفتم: «جهان پهلوان تختی نامدار/ که هست از برای جهان افتخار ...» این «افتخار» را آنقدر کشیدم که جلو آمد و گلی به من داد و گفت: «فلانی، برای من نخوان»! گفتم؛ چرا؟ گفت: «من که کسی نیستم. از مولایم علی بخوان.» این را در حالی گفت که قهرمان المپیک بود و بازوبند طلا داشت و پهلوان بود و محبوب مردم.
اولین روز مدرسه؟
یادم هست آنقدر با نشاط و پرجست و خیز بودم که همان روز اول مرا مبصر کلاس کردند.
اولین دوست دبستان؟
غفار بزرگی. امیدوارم اگر روزنامه را دید حتما با من تماس بگیرد. خیلی خوشحال میشوم. محمدعلی جعفری و میرمالک هم که قهرمان کشتی بود و الان مقیم خارج است از دوستان قدیمیام در آن دوران بودند.
از اولین کتابهایی که خواندید؟
غیر از شاهنامه که زیاد میخواندم، مجلههایی بود برای کودکان مثل کیهان بچهها که به آنها علاقه زیادی داشتم.
اولین هنری که به آن علاقهمندید؟ (غیر از ضرب و آواز)
خطاطی و خوشنویسی را خیلی دوست دارم و تقریبا خط خوبی هم دارم.
اولین خواننده و موسیقی منتخب شما؟
موسیقی سنتی گوش میدهم که با حال و هوا و اخلاق و سلیقه ما بیشتر جور درمیآید. صدای آقای افتخاری را هم خیلی دوست دارم و به دلم مینشیند.
فاطمه مرادزاده
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: