احضارگر روح ، این داستان:

جوهر جادویی

نوشته آگاتا کریستی مترجم: سهراب برازش
کد خبر: ۲۸۱۳۳۱

خلاصه قسمت اول
سیمون کلود پیرمرد متمولی است که بعد از فوت تنها پسر و عروسش، نگهداری از نوه‌اش کریستینا را با عشق و علاقه به عهده می‌گیرد. اما کریستینا در 10 سالگی بر اثر بیماری از دنیا می‌رود. کمی بعد از فوت نوه‌اش برادرش نیز می‌میرد بنابراین مسوولیت نگهداری از سه برادرزاده‌اش به او محول می‌شود و تمام مال و اموالش را در وصیت‌نامه برای این سه برادرزاده که جرج ، گریس و ماری نام دارند به ارث می‌گذارد. ناگهان سر و کله اویریکا اسپراگ زنی که احضار روح می‌کند پیدا می‌شود. این زن روح نوه از دست رفته را برای پیرمرد احضار می‌کند. سیمون کلود از فرط علاقه به نوه از دنیا رفته‌اش چون این زن را رابط بین خود و نوه‌اش می‌داند به پاس قدردانی از او وصیت‌نامه‌اش را تغییر می‌دهد و جز اندک مبلغی تمام اموالش را برای آن زن به ارث می‌گذارد. جرج، یکی از برادرزاده‌ها، از پتریک که وکیل دعاوی و راوی داستان است تقاضای کمک می‌کند. اما نتیجه‌ای حاصل نمی‌شود. پیرمرد از وکیل می‌خواهد که وصیت‌نامه جدید را تنظیم کند و اما گانت و لوسی دیوید، خدمتکارهای منزل، به عنوان شاهد پای وصیت‌نامه را امضا می‌کنند. پایان داستان را در این شماره می‌خوانیم:

بعد از این که اتاق را ترک کردم، ماری کلود از اتاق دیگری بیرون آمد و در سالن گیرم انداخت.

قبل از رفتن یک فنجان چای که می‌خورید؟ این طور نیست؟

شومینه روشن بود و فضای آنجا را گرم و مطبوع ساخته بود. ماری بارانی‌ام را گرفت و برادرش جرج که همان موقع از اتاق بیرون آمده بود، آن را از خواهرش گرفت و روی دسته صندلی گذاشت. بعد نزد ما کنار شومینه بازگشت. آن وقت سر حرف باز شد که طبعا راجع به مال و اموال سیمون بود. به پیشنهاد من بعد از صرف چای به اتاق کار رفتیم.

حدود یکساعت بعد خواستم آنجا را ترک کنم که ناگهان یادم افتاد بارانی‌ام در سالن است. به سالن رفتم خانم اسپراگ کنار صندلی‌ای که بارانی‌ام رویش آویزان بود زانو زده بود و طوری وانمود کرد که انگار در حال مرتب کردن ملحفه روی صندلی است. با دیدن ما صورتش را که بشدت سرخ شده بود بالا گرفت.

غرغرکنان گفت:‌این ملحفه‌ها هم که مدام چروک می‌شوند. باید جنس بهترش را بخرم.

بارانی‌ام را برداشتم و پوشیدم. در ضمن همانجا بود که متوجه شدم پاکت و وصیتنامه از جیبم روی زمین افتاده‌اند. دوباره آن را داخل پاکت گذاشتم، خداحافظی کرده و رفتم.

حالا برایتان می‌گویم که بعد از رسیدنم به دفتر چه کردم. ابتدا بارانی‌ام را درآوردم و بعد وصیتنامه را از پاکت خارج ساختم. کنار میز کارم ایستادم. یادم هست هنگامی که منشی دفترم به اتاق آمد وصیتنامه دستم بود. منشی گفت که یک نفر پای تلفن منتظرم است. چون تلفن اتاقم خراب بود به اتاق جلویی رفتم و حدودا پنج دقیقه تلفنم طول کشید.

وقتی از اتاق بیرون آمدم دیدم که منشی منتظرم است.

آقای اسپراگ اینجاست، جناب ایشان را به اتاقتان راهنمایی کردم.

هنگام ورودم به اتاق آقای اسپراگ کنار میز نشسته بود. شروع کرد به صحبتی طولانی و پرطول و تفصیل که خلاصه آن توجیه و دفاع از همسر و خودش بود. او از حرف مردم می‌ترسید و گفت که همسرش از کودکی به خلوص نیت و خوش‌قلبی شهرت داشته...

من همینطور سرسنگین و خشک به حرف‌هایش گوش کردم، بالاخره متوجه شد که ملاقاتش با من نتیجه موفقیت‌آمیزی ندارد. آن موقع هم وصیتنامه روی میز بود. در پاکت را چسباندم، دستورات لازم را رویش نوشتم و در گاوصندوق گذاشتم.

حالا به قسمت پیچیده ماجرا می‌رسم. 2 ماه بعد سیمون کلود از دنیا رفت. نمی‌خواهم روده‌درازی کنم، خلاصه مطلب این که وقتی در پاکت وصیتنامه را باز کردم فقط یک کاغذ سفید در آن بود.

او مکث و به چهره‌های علاقه‌مند نگاه کرد و با خوشحالی لبخند زد.

حتما فهمیدید موضوع چیست، مگه نه؟ 2 ماه تمام پاکت دربسته در گاوصندوقم بود. در طول این مدت امکان نداشت کسی به آن دست زده باشد. نه، مدت زمانی که می‌توانسته این اتفاق بیفتد بسیار کوتاه بوده. می‌خواهم نکته‌های اصلی این ماجرا را دوباره برشمارم. وصیتنامه توسط آقای کلود امضا شد و من آن را در پاکت گذاشتم. تا اینجا همه چیز درست است.

بعد پاکت را در جیب بارانی‌ام گذاشتم. ماری بارانی‌ام را گرفت و به برادرش جرج داد. تا وقتی که جرج آن را روی صندلی گذاشت همه چیز زیرنظر خودم بود. احتمالا هنگامی‌که در اتاق کار با ماری و جرج صحبت می‌کردم، خانم اسپراگ به راحتی پاکت را از جیبم برداشته و وصیتنامه را خوانده، آن موقع هم که برای برداشتن بارانی‌ام به سالن رفتم پاکت روی زمین افتاده بود که این خود آدم را مشکوک می‌کند.

اما در همین جا به نکته مهمی برمی‌خوریم، خانم اسپراگ موقعیت این را داشته که کاغذ خالی را با وصیتنامه عوض کند اما انگیزه‌اش از این کار چه بوده؟ وصیتنامه که به نفع او نوشته شده بود و اگر او جای آن را با کاغذ سفید عوض می‌کرد، خود را از ارثی که به او می‌رسید، محروم می‌کرد. همین نکته درباره آقای اسپراگ هم صادق است. او هم موقعیتش را داشت؛ چون حدودا 5 دقیقه در اتاق من تنها بود. اما این کار به نفعش نبود. بنابراین ما با مساله عجیبی مواجهیم. هر دو نفری که فرصت این کار را داشتند، انگیزه‌ای برای آن نداشته‌اند و برعکس آن دو نفری که انگیزه قوی برای تعویض کاغذ سفید با وصیت‌نامه واقعی داشته‌اند، فرصت آن را نداشتند. در ضمن این را هم بگویم که اماگانت هم مورد شک است. او علاقه زیادی به جرج و ماری داشت و از طرف دیگر از خانم و آقای اسپراگ متنفر بود. البته من معتقدم که او اگر می‌خواست به هر حال می‌تونست این کار را بکند؛ اما آن لحظه‌ای که پاکت از دست من روی زمین افتاد و او آن را به من داد، فرصتی برای تعویض نبود، حتی اگر هم بود، آن موقع وصیتنامه با کاغذ سفید عوض نشده، چون یادم هست که وقتی به خانه رفتم، پاکت همراهم بود. در خانه من هم که بعید است کسی آن را عوض کند، پتریک نگاهی به دور و برش انداخت.

بسیار خوب، مشکل من اینجاست. امیدوارم بروشنی آن را برایتان تعریف کرده باشم. حال مشتاقانه منتظر شنیدن نظراتتان هستم.

برخلاف انتظار همه خانم مارپل خندید. موضوع انگار به نظرش سرگرمی آمد.

رایموند پرسید: چی شده؟ نمی‌خواهی ما را هم در خنده‌هایت شریک کنی؟

وکیل گفت: اگر واقعا سر از موضوع درآوردی بگو. برای من یکی که خیلی جالب است.

خانم مارپل روی یک تکه کاغذ تعدادی کلمه نوشت، آن را تا کرد و به دست پتریک رساند.

او تای آن را باز کرد و کلمه‌ها را خواند و با کمال تعجب به خانم مارپل نگاه کرد.

سپس گفت: دوست عزیز آیا واقعا چیزی در این دنیا وجود دارد که شما ندانید.

سرهنری گفت: من که سردر نمی‌آورم حتما آقای پتریک در داستانش یک حقه حقوقی به کار برده. پتریک جواب داد: به هیچ وجه، هرچه گفتم همان بود. بی‌هیچ دوز و کلکی. شما نباید تحت تاثیر خانم مارپل قرار بگیرید. او طرز تفکر خودش را دارد.

رایموند با کمی عصبانیت گفت: ما باید دنبال راه‌حل بگردیم. همه چیز روشن است. این پاکت از زیر دست 5 نفر رد شده. خانم و آقای اسپراگ که بیشتر از بقیه در خور توجهند، گویا تعویض وصیت‌نامه کار آنها نبوده، 3 نفر دیگر باقی می‌مانند. اگر بخواهیم به حقه‌های خارق‌العاده فکر کنیم، ‌آن وقت می‌توانیم بگوییم که جرج با شعبده‌بازی هنگامی که بارانی را از خواهرش می‌گرفته تا روی صندلی بگذارد ‌این کار را کرده.

جویس گفت: من بیشتر احتمال می‌دهم کار ماری باشد. پیش‌خدمت دوان‌دوان پایین آمده و برای ماری تعریف کرده که بالا چه خبر است، ‌آن وقت ماری براحتی پاکت را عوض کرده.

سرهنری سرش را تکان داد و گفت: من موافق هیچ‌یک از دو نظر نیستم. بعید است این شعبده‌بازی‌ها از نگاه تیزبین دوستمان پتریک دور بماند. نظر من چیز دیگری است. همه می‌دانیم که پرفسور لانگمن به دیدار سیمون کلود آمد و با او صحبت کرد. می‌توان این طور فرض کرد که خانم و‌ آقای اسپراگ از نتیجه این ملاقات نگران بودند. وقتی سیمون کلود راجع به ملاقاتش با لانگمن چیزی به‌ آنها نگفت، احتمالا آنها به آمدن آقای پتریک طور دیگری نگریستند. شاید فکر کردند که آقای کلود قبلا وصیتنامه‌ای به نفع اویریکا اسپراگ تنظیم کرده و اکنون براساس افشاگری‌های پرفسور لانگمن وصیتنامه دیگری نوشته و آنها را از ارث محروم کرده یا این که احتمالا فیلیپ گارود گوش عموی همسرش را علیه آنها پر کرده، بنابراین خانم اسپراگ تصمیم به تعویض وصیتنامه گرفت، اما از آنجا که سروکله آقای پتریک بی‌موقع پیدا شده بود، او فرصتی پیدا نکرد محتویات پاکت را بخواند پس آن را با عجله درون شومینه انداخت تا دست وکیل به آن نرسد.

جویس با هیجان سرش را تکان داد و گفت: امکان ندارد قبل از خواندن آن را بسوزاند. دکتر پندر گفت: من تصور روشنی از این قضیه ندارم؛ اما احتمال می‌دهم کار خانم یا آقای اسپراگ باشد. احتمالا به همان دلیلی که سرهنری اشاره کرد. اگر خانم اسپراگ وصیتنامه را بعد از رفتن پتریک می‌خواند از کرده‌اش پشیمان می‌شد اما حرفی هم نمی‌توانست بزند. احتمالا خانم اسپراگ وصیتنامه را لابه‌لای دیگر مدارک آقای کلود گذاشته تا بعدا پیدا شود اما این که چرا بعدا پیدا نشد، نمی‌دانم. شاید هم اما گانت آن را پیدا کرده اما به خاطر وفاداریش به ماری و جرج آن را از بین برده.

جویس گفت: فکر می‌کنم راه‌حل دکتر پندر بهتر از بقیه است. این طور نیست آقای پتریک؟

وکیل پتریک سرش را تکان داد و گفت: اجازه بدهید ماجرا را از آنجا که قطع کردم، ادامه دهم:

حدودا یک ماه بعد فیلیپ گارود مرا برای شام دعوت کرد و موضوع جالبی را برایم تعریف کرد و گفت: می‌خواهم موضوعی را برایتان تعریف کنم، اما قول دهید که راجع به آن با کسی صحبت نکنید.

گفتم: مطمئن باشید.

قرار بود ارث زیادی از طرف یکی از اقوام دوستم به او برسد، هنگامی که دوستم فهمید که آن شخص سهم‌الارث او را به شخص دیگری می‌خواهد بدهد، بسیار ناراحت شد. دوستم آدم زیرکی بود. در منزل فامیل او خدمتکاری بود که سال‌ها در آن خانه خدمت می‌کرد. دوستم خودنویس پر از جوهری را به او داد که او در کشوی میز اربابش بگذارد. منتها نه در کشویی که معمولا قلم‌ها و خودنویس‌ها در آن بود بلکه در کشوی دیگر. قرار شد وقتی اربابش از او خواست که پای یک سری مدارک را امضا کند، او خودنویس همیشگی را نیاورد. به جای آن خودنویسی را که خودش در کشو قرار داده بود، آورد. کل کاری که به آن پیشخدمت محول شده بود، همین بود. دوستم اطلاعات بیشتری به او نداده بود. او زن قابل اعتمادی بود و این ماموریت را با دقت به انجام رساند. فیلیپ گارود حرفش را برید و گفت: امیدوارم حوصله‌تان را سر نبرده باشم آقای پتریک.

گفتم: نه به هیچ وجه. اتفاقا برایم جالب است.

نگاهمان با هم تلاقی کرد.

او ادامه داد: شما که دوستم را نمی‌شناسید.

گفتم: البته که نه.

فیلیپ گفت: بسیار خوب. مطمئنا متوجه شدید مگه نه؟ خودنویس با جوهری پر شده بود که قابل محو شدن بود محلولی غلیظ از نوعی ترکیب شیمیایی همراه با آب و چند قطره ید. این ترکیب مایع شبیه جوهر است با این تفاوت که بعد از 4 تا 5 روز محو می‌شود.

خانم مارپل خندید و گفت: بله جوهر جادویی. چقدر در بچگی با آن بازی کردم!

بعد با چهره‌ای خندان به جمع دوستان نگاهی کرد و با انگشتش به آقای پتریک اشاره کرد و گفت: این هم خودش یک کلک بود، اما چه انتظاری می‌شود از یک وکیل داشت!

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها