شب از نیمه گذشته است.صبح دارد از گریبان فلق، آمدنش را جشن می‌گیرد و هزار ستاره که در شب دویده‌اند‌، در پای خورشید می‌ریزند. مردی که جهان ظلم را زلزله‌ای شده بود، برای «تولدی دیگر» با خواب خداحافظی می‌کند.
کد خبر: ۲۷۹۱۳۵

حالا کوچه از او پر شده است. تنهایی شب پرپر می‌شود با صدای قدم‌هایی که روزی، تا شانه‌هایی از جنس بهشت، که وحی بر آنها باریده بود، ارتفاع یافت. در عصری که تنهایی می‌بارید و انسان‌ها برای دوست داشتن هم، دلیل جستجو می‌کردند و نمی‌یافتند.

در بازاری که تنها متاعش خدا بود در ازای زمانی که باهم نبوده‌ایم. جهان عاشق‌‌تر از مرگ به انسان، بهار را انتظار می‌کشید و منتظر بود مردی را، که بهشت در پیراهنش زندانی بود و عشق در قدمش می‌دوید. مردی از جنس سوختن و سکوت، مردی که فریادش را زیسته و اندوهش را چاه به چاه گریسته بود و نمازهای یومیه وامدارش بودند، نبودن را زندگی کرد. حالا شب از نیمه گذشته است.

باران همچنان خیابان را به خود سرگرم کرده است. جوی‌ها سرود دسته جمعی می‌خوانند و تو ناگهان، از شرقی‌ترین نقطه تاریخ غروب می‌کنی، تا شب آمدنش را، بودنش را جشن بگیرد.

هرچند هنوز آوازهایمان شروع نشده است و شب همچنان بر شانه‌های نورانی ماه می‌بارد، ما باید غروب را شاباش کنیم!!

ناگهان مردی از نژاد عریان عربده، از تبار تیره تیغ، در مقدس‌ترین لحظه تاریخ، در پاکیزه‌ترین نقطه جغرافیا، انحنای تیغ را بر راست‌ترین پیشانی جهان فرود می‌آورد.

مردی که در شب و تا شب دویده بود. مردی که جز در انحنای شمشیر و سایه مرگ نزیسته بود.

مردی که تاریخ، افتخار لعنت کردنش را لبخند می‌زند، ناگهان ماه‌‌ترین پیشانی عالم را چون سیبی میان قبایل قبله قریش تقسیم می‌کند و خدا سوگوار می‌شود.

ناگهان فریاد یتیمان کوفه آسمان را به گریه می‌کشاند. پیران در سوگ آفتابی‌ترین خورشید، آرامششان را چون مترسکی در مسیر طوفان گم می‌کنند و زنان با مویه‌ای ابدی، آه می‌شوند.

«علی» جان! ما بی‌تو در چهارچوبه زمستان ایستاده‌ایم، آن‌سوتر از خودمان، چون مترسکی که وعده‌گاه کلاغان «قارقار» است و آستین‌های تهی از دستمان در باد قصیده می‌شوند.

ما باید همدیگر را بیابیم آن سوی پنجره‌ای که چشم‌هایمان را به میهمانی آسمان برده است. حالا به یاد «پنج تابستان» عدالتت دف می‌زنیم. باید به بام عشق برآییم.

باید از نامت که آبروی جان است، پرچمی بسازیم تا بهارمان را در باد برقصاند. ای پدر یتیمان تاریخ!

علی جان! نام تو بارانی است که از چشم‌های حوا می‌بارد؛ کسی که از بهشت بیرون آمد تا تو را متولد کند. ای که فرشته در پیراهنت زندانی است، علی جان!

تو تکه‌ای از بهشت در زمین بودی که شبی قطبی آن را از ما دریغ داشت و ما در سوگت دریا دریا گریسته‌ایم، تا آنجا که سرچشمه تمام رودهای خونین و خروشان، دل ماست.

رسالت کدام تیغ شوربخت و کج‌اندیشی بود که بر پیشانی بلند تو ببارد؟

آسمان‌مردترینی که بهشت از لب‌هایت هدیه‌مان شده است! فریاد ابری کدام شب تو را از ما گرفت و زمستان را به میهمانی دل‌هایمان آورد؟

تو کیستی که بهشت را به خدا بخشیدی، چون خودش را بیشتر عاشق بودی، بهشت را سه طلاقه کردی و هراس جهنم تو را به سجده وادار نمی‌کرد؟

تو کیستی که امروز آب‌ها در سوگت سیاه پوشیده‌اند و چشم‌ها تا دریا دنبال قدم‌هایت دویده‌اند؟

تو کیستی که ما بی‌تو روزهایمان را گریه کرده‌ایم و شادی‌هایمان کوتاه‌تر از نفس‌هایمان شده است؟

بی‌تو به تلخی صبر ایمان آوردیم.

ما بی‌تو مرگ را زیسته‌ایم. دریا را گریسته‌ایم و شب را زندگی کرده‌ایم. علی‌جان! دریا آتشفشانی است از آه گرمی که تو در چاه باریدی.

بعد از تو، شب ماه را بلعید و ما گم شدیم در دهان نهنگی، نه کوسه‌ای که خشکی را چرید تا آب را زندگی کند. ای کسی که با لهجه شیرین باران صحبت می‌کردی با مردمی که زبان ذوالفقارت را بیشتر می‌فهمیدند!

ای آن که زبان رساترین اسطوره‌ها هم از دامنت کوتاه است و هیچ داستانی را گنجایش آن همه ایثار نیست!

ای زلال‌تر از زلال! ای آبی‌تر از آبی! دریاتر از دریا! امروز جهان عدالتت را عاشق‌ترین است آن‌سان که گنجشکی آسمان را.

ما یاد و نام تو را زیسته و شب بی‌برادری کوفه را گریسته‌ایم.

ما عاشق‌تر از مرگ به انسان، تو را می‌خواهیم.

عاشق‌تر از ماهی به دریا و پرنده به آسمان. چون بوتیماری اندوه نگاهت را دریا دریا اشک می‌ریزیم.

من می‌روم. می‌میرم اما جهان می‌ماند تا قدر تو را بداند ای علی!

محمود اکرامی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها