پرده اول: صبح تقویم روی میز عسلی را ورق می‌زنم تا دوشنبه آغاز شود. از پشت پرده توری به کوچه نگاه می‌کنم و دختری را می‌بینم، دراز کشیده روی پله خانه رو به رویی. 25 30 ساله است با پوستی تیره که خشک‌ شده و حتی رژگونه و لب، پودر و سایه هم، پلاسیدگی‌اش را کمرنگ نکرده است.
کد خبر: ۲۵۸۰۰۹

آنقدر نشئه است که حتی فرصت نکرده آستین مانتوی خاکی‌اش را بعد از تزریق پایین بکشد یا سرنگ را میان شمشادهای کنار جدول پرتاب کند. دراز کشیده زیر نور خوش آفتاب صبح و گاهی در عالم نشئگی خنده‌ای روی لب‌هایش می‌نشیند و محو می‌شود.

پرده دوم: 12 ظهر، روی امروز تقویم، ستاره‌ای کج و کوله کشیده‌ام. پشت پرده توری پنجره، دختر را تماشا می‌کنم که هنوز روی پله همسایه رو‌به‌رویی خواب ابرها را می‌بیند. حالا سرنگ از دستش افتاده روی زمین؛ دیگر لبخند نمی‌زند و من هنوز امیدوارم سرپا شود و باردیگر که پشت پنجره می‌آیم، نباشد. باد بوی قورمه‌سبزی را از لای پنجره تو می‌ریزد. دختر حتما بوی غذا را شنیده، حتما گرسنه است، اما تکان نمی‌خورد و اگر بالا و پایین رفتن آرام قفسه سینه‌اش را نمی‌دیدم، شاید مطمئن می‌شدم مرده است. 

پرده سوم: از سرپا شدن دختر ناامید شده‌ام. غروب سرخ و خون گرفته آمده است. حتی از خیال تاریک شدن هوا و ماندن دختر روی پله دلنگران می‌شوم. صفحه امروز تقویم را پر از زیگزاگ‌های درهم و برهم کرده‌ام. زیر چشم‌های دختر گود افتاده و سیاه شده است و من از ناامنی شب، ماشین‌های گذری و سرنشینانشان که شب‌ها پی‌گمشده‌ای در خیابان‌های خلوت ول می‌گردند، می‌ترسم.

پرده چهارم: شماره 123، اورژانس اجتماعی را می‌گیرم و داستان را تعریف می‌کنم. آن طرف گوشی مددکاری برایم توضیح می‌دهد که جمع‌آوری معتادان ولگرد در شرح  وظایف اورژانس اجتماعی نیست. می‌گوید باید با گشت جمع‌آوری معتادان شهرداری تماس بگیرم. می‌گوید مسوولیت جمع‌آوری معتادان خیابانی با آنهاست. شماره معاونت اجتماعی را می‌نویسم. برای روان‌شناس شیفت شب شهرداری توضیح می‌دهم که خبرنگارم و ماجرای دختر را شرح می‌دهم و از رگ‌های  ورم‌کرده و بنفش شده دستش می‌گویم و از دلواپسی‌ام حرف می‌زنم که  به غذایی که روی پله برایش گذاشته‌ام دست نزده و احتمالا از شدت گرسنگی از هوش رفته است و.... مرد سر حوصله اطمینان می‌دهد که: «نشانی را بدهید، همین الان تیم مددکاری شهرداری را می‌فرستیم.» و بعد درباره آسیب‌های اجتماعی حرف می زند و از خطرهای مضاعف اعتیاد زنان می‌گوید و...

پرده پنجم: صفحه امروز تقویم را توی مشتم مچاله می‌کنم. ساعت از یک شب گذشته است. دست‌هایم می‌لرزد. شماره شهرداری را دوباره می‌گیرم. سعی می‌کنم طوری حرف بزنم که روان‌شناس شهرداری نفهمد تا چه حد عصبی هستم. می‌گویم: «تیم مددکارانتان نیامدند»! با خنده جواب می‌دهد: «فرستادیم.» صدایم بلندتر می‌شود: «من از ساکنان همان کوچه‌ای هستم که به شما نشانی دادم، تیم شما نیامده...» می‌گوید: « اجازه بدهید از همکارم بپرسم.»  و صدای خفه‌اش را می‌شنوم که می‌گوید: «گیر داده ! چی‌کار کنم؟» صدای همکارش می‌آید که: «بگو ما رفتیم، ولی شما اشتباه گرفته بودید...» نمی‌گویم که از صبح پشت پنجره ایستاده‌ام و خبری از تیم شهرداری نبوده است، نمی‌گویم که بالاخره با اصرارهای من پلیس 110 آمد و دختر را بیدار کرد و ماموری که بی‌سیم داشت از او پرسید که:«خانه داری؟» و او گیج سر تکان داد و تلوتلوخوران رفت. نمی‌گویم که امشب دلواپسم و نمی‌دانم او با آن وضع به خانه می‌رسد یا نه. نمی‌پرسم که متولی جمع‌آوری معتادان ولگرد بجز شهرداری کجاست تا در موارد بعدی با آنجا تماس بگیرم!  می‌گویم: «ممنون! کاملا متوجه قضیه شدم»! گوشی را می‌گذارم. به جای خالی دختر روی پله نگاه می‌کنم. فردا باید جای این پرده‌های توری، پرده‌ای کلفت‌تر به پنجره بیاویزم، تا نشود از پشت آن، پله خانه رو‌به‌‌رویی را دید.

مریم یوشی زاده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها