شخصیت‌های فیلم‌های خوب، همچون انسان‌های واقعی زنده‌اند و اگر در فیلمنامه به اقتضای داستان، زندگی‌شان خاتمه یابد، در دنیای اذهان، نامیرا و ابدی‌اند. نقش‌های ماندگاری که به «تاریخ» می‌پیوندند: تاریخ حیات بشر.
کد خبر: ۲۵۵۲۲۶

«باباعقیل» در «هور در آتش»

با بقچه و دیوان جیبی حافظ او را می‌شناسیم. همین‌طور با لهجه شیرین شیرازی‌اش. پیرمردی است مهربان که پدری‌اش ما را یاد مادری مادرها می‌اندازد. پسرش «رحمت» نور چشمش است. برای دیدن او آمده. اجازه نمی‌دهند وگرنه او خودش هم مثل رحمت مشتاق جنگیدن در خط مقدم است. خودش می‌گوید: «نگذاشتن برم اون جلوها، همین‌جا در این مقر نگهم داشتن... ما دیگه زوارمون در رفته. تو خط رامون نمی‌دن.» با این حال باباعقیل برای دیدن رحمت باید برود جلو و کوتاه هم نمی‌آید. «مولایی: می‌ترسم، می‌ترسم تا اونجاها نکشی/ باباعقیل: نترس، به رفتنش می‌ارزه/ مولایی: ای بابا، نیومدی خط، حالام که اومدی می‌خوای بری زیر آتیش دشمن/ باباعقیل (به سرفه می‌افتد و با ناراحتی:) تقصیر نداری، هنوز پدر نشدی تا بدونی من چی می‌گم.»

پیرمرد است و ناتوان اما دلش نمی‌خواهد اینجا که آمده اسباب زحمت باشد و دوست دارد هر کاری از دستش برمی‌آید انجام دهد. دلنازک هم هست و وقتی با او مخالفت می‌کنند دلخور می‌شود: «باباعقیل: اگه اجازه بدین همین‌جا پیش اون جوون می‌مونم/ فرمانده: نه، نه، شما مهمون مایی، راضی به زحمت نیستیم/ فاضل: از این گذشته این سنگر جای این تیربار و کمکشه. شما اینجا اذیت می‌شی/ باباعقیل: آخر این طفلی کمک نداره/ فرمانده: کمکش صابره. الان میاد/ باباعقیل: حالا نمی‌شه؟/ فاضل: نه پدرجون، دستور فرمانده است، باید اطاعت کرد/ فرمانده: خدا حفظت کنه تو سنگر رحمت بمون تا بعد/ باباعقیل: نخواستیم بابا!»

زخمی‌شده و لکه‌های قرمز بر باند سرش ظاهر شده است، اما هرچه فرمانده سعی در متقاعد کردن او دارد باباعقیل زیر بار برگشتن نمی‌رود. برایش فرقی هم ندارد که رحمت اینجا چه کاره باشد هرچه باشد پسرش است و باید از او اطاعت کند. حتی فرمانده هم نباید روی حرف او حرف بزند. باباعقیل در مقابل او هم احساس پدری می‌کند: «باباعقیل (به فرمانده:) آقا مجتبی‌جون، شما دیگه ماشاءالله پدر چند تا اولادی، باید بدونی من چی می‌گم، اگه تا حالا قسمت نشده رحمتو ببینم لابد حکمتی تو کار بوده. اینقد مته به خشخاش نذارید، خدا رو خوش نمیاد/ فرمانده: والله چه عرض کنم. اون از رحمت، اینم از بهداری، همه می‌گن شما باید زودتر برگردی، اون وقت.../ باباعقیل: رحمت اگه راست می‌گه چرا خودش قید همه چیزو زده و اینجا مونده؟ بلانسبت شما بیخود کرده همچی حرفی زده. مگه می‌تونه باباشو از اینجا بیرون کنه؟ تماس بگیر تا بهش بگم/ فرمانده: ناراحت نشو پدرجون، شما حالت خوب نیس. اینجا هم موقعیت ما مناسب نیست. هر آن ممکنه دشمن حمله کنه. هر لحظه ممکنه بریم رو هوا. با این حال توکل به خدا. امشب اینجا بخواب، فردا می‌فرستیمت بیمارستان. رحمتم که از مأموریت برگشت می‌فرستیم بیاد/ باباعقیل: شمام مثل اونید، یه‌دنده و (مکث)‌.»

اما آن حکمتی که باباعقیل از آن سخن می‌گفت چیست؟ پیرمرد می‌آید جبهه تا رحمت را ببیند ولی اینجا همه چیز و همه کس برایش رحمت هستند. این را بعداً می‌فهمد. وقتی در ناامیدی از مونس و همدم همیشگی‌اش خواجه شیراز، در آن حساس‌ترین لحظه نبرد، ورق برمی‌گردد و نجات و پیروزی و وصل حاصل می‌شود. حالا اما دیگر تنها رحمت پسر او نیست. مولایی زخمی‌شده و کمک به او مهم‌تر از قربان‌صدقه رفتن پدر و پسر است: «رحمت: یا خدا آخه بابا تو اینجا چی کار می‌کنی؟!/ باباعقیل: خیلی خب پسر الان موقع این حرفا نیست. پاهاشو بگیر بذاریم تو بلم!»

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها