در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
ویلی کارمند یک دفتر وکالت است که بعد از فوت والدینش همراه خواهرش سامانتا زندگی میکند. سامانتا با بداخلاقی و بدزبانیهایش او را به تنگ آورده و با او مثل یک پسربچه احمق رفتار میکند.
ویلی که از زورگوییهای خواهرش خسته شده و جرات مقاومت در مقابل او را ندارد آرزوی مرگ میکند. یک شب که برای انجام کاری بیرون میرود غرق در افکارش خود را مقابل داروخانهای مییابد. ناگهان این فکر جنونآمیز به ذهنش خطور میکند که با خریداری سم و خوراندن آن به سامانتا به جای این که خود بمیرد او را بکشد تا بتواند زندگی راحتی را تجربه کند. البته برای تهیه سم به مجوز پزشک نیاز دارد. حتی فکر این را هم میکند که به چه نحوی خواهرش را مسموم کند. پایان این ماجرا را در این شماره میخوانیم:
ویلی با خودش اندیشید بعد از کشتن خواهرش قادر خواهد بود در نهایت آرامش یک زندگی بیدغدغه و دور از امر و نهی را تجربه کند. طول مسیر دفتر وکالت تا خانه در این فکر بود که چطور میتواند از اتاق در هم و بر هم سامانتا با آن آت و آشغالهایش اتاقی شیک و مرتب درست کند. حتی به متن آگهی برای استخدام خدمتکار مناسب فکر میکرد و این که بعد از سامانتا چه غذایی را برای خودش درست میکرد.
البته مواظب بود مثل بار اول که فکر مردن سامانتا ذهنش را درگیر کرده بود، خیلی غرق افکارش نشود.
دلش نمیخواست آن ترس عمیق را دوباره تجربه کند، مثل آن وقتی که فکر کرده بود روح خواهرش سامانتا مقابلش ایستاده. شب هنگامی که داشت از پلههای ایوان بالا میرفت از دنیای فانتزی به دنیای واقعیاش برگشت، درست به موقع و توانست بسیار عادی با سامانتا روبهرو شده و به او سلام کند.
افکارش را به جهت دیگری سوق داد: قتل را هنوز انجام نداده بود، نقشه آن را به روز بعد موکول کرد. فردایی که هرگز نیامد.
یک هفته تمام با رضایتی وصفناپذیر با افکار متزلزلی که در سر میپروراند سپری شد، بیآن که سعی کند به رویایش رنگ واقعیت بپوشاند و این حالت در زندگی او چیز عجیبی نبود. اگر سامانتا خودش نادانسته شرایط این کار را فراهم نمیکرد شاید تمام عمرش را در چنین وضعی میگذراند.
سامانتا دچار سرماخوردگی سختی شد، سرفههای خشک و سمج امانش را بریده بود، طوری که لازم شد پزشک او را معاینه کند، بعد از رفتن پزشک سامانتا نسخه را به ویلی داد و او را به داروخانه فرستاد. ساعت 10 شب بود. داروخانههای معمولی همه تعطیل شده بودند. کمی دورتر رفت، حتی دو داروخانهای که اغلب دیرتر تعطیل میکردند نیز بسته بودند. باید دست خالی برمیگشت.
فردای آن روز شنبه بود و ویلی سرکار نمیرفت. بنابر این سریع صبحانهاش را خورد و دوباره نسخه را برداشت و رفت. در راه نگاهی سطحی به آن انداخت. به جای یک نسخه دو نسخه به هم چسبیده بود. ظاهرا دکتر اشتباهی دو ورق را که از بالا به هم چسبیده بودند با هم کنده بود، که از قضا بین آن دو نسخه برگه سفید امضاءداری بود که برای نقشه ویلی کاملا مناسب بود.
در بالای نسخه یک قطره بینی تجویز شده بود که زیر آن چنین نوشته بود:
قرص کدئینXXX ، gr یک دومTT
کدئینQ 3. H
گرچه ویلی چیزی از پزشکی سرش نمیشد اما <کدئین> نظرش را جلب کرد. یادش آمد که آن روز در کتابخانه مطلبی درباره آن خوانده بود. نمیدانست که جزو داروهای خطرناک است یا نه، اما مطمئن بود که از دسته مخدرهاست.
در حالی که چشم به نسخه دوخته بود، ناگهان به فکرش رسید که نسخه خالی پزشک چقدر به دردش میخورد. حال که نسخه اصلی را به عنوان نمونه اصل در دست داشت جعل کردن نسخه دوم کار چندان سختی به نظر نمیرسید.
به جای رفتن به داروخانه سر از کتابخانه در آورد تا اطلاعات بیشتری در این زمینه به دست آورد. با کتابی راجع به داروهای پزشکی که از قسمت امانات کتابخانه گرفت به سالن قرائت آنجا رفت.
فهمید که کدئین در اصل برای تسکین سرفه کاربرد دارد. در کتاب توضیح داده شده بود که چرا پزشک این دارو را برای بیمار تجویز میکند. سعی کرد توضیحی در این باره پیدا کند که چه مقدار از کدئین تاثیر کشندهای میتواند داشته باشد، اما موفق نشد. حتی نفهمید که کدئین اصلا جزو سمهای خطرناک محسوب میشود یا نه. فقط با بررسیهایی که کرد دریافت مقدار زیاد آن میتواند خطرساز باشد.
یکبار دیگر نسخه را نگاه کرد. با خود گفت XXX حتما یعنی 30 عدد قرص. اگر هر قرص نیم گرم کدئین داشته باشد روی هم میشود 15 گرم که بیشک میتوان با آن یک آدم را به قتل رساند.
این فکر که ماده مرگبار مورد نظر را به دست آورده شادی وصفناپذیری در او ایجاد کرده بود. دوست داشت از فرط شادی فریاد بزند، اما خودش را کنترل کرد. خودکارش را درآورد و نسخه را در برگه خالی نوشت. سعی کرد امضای دکتر را جعل کند، اما خیلی به خود فشار نیاورد که امضاء دقیقا شبیه آن باشد. چون میدانست که به اندازه امضای روی چک مهم نیست و آنقدرها هم دقیق کنترل نمیشود.
چند خیابان آن طرفتر داروخانهای بود که فروشندههایش او را نمیشناختند، نسخه جعلی را روی پیشخوان گذاشت. بعد از این که نسخهاش را پیچیدند به داروخانه دیگری که در نزدیکی آنجا بود رفت و داروهایی که دکتر واقعا تجویز کرده بود تهیه کرد.
بالاخره به خانه برگشت. خواهرش با غرغرهای همیشگی از او استقبال گرمی به عمل آورد. سرش داد کشید که این همه وقت کجا بوده. اما او بیاعتنا و خونسرد بد و بیراههای خواهرش را به جان خرید. تنها داروهایی که در جیبش بود و آن را لمس میکرد مایه تسلی خاطرش بود.
بعد از چند هفته این اولین بار بود که ویلی در دنیای غیرواقعی نبود. اکنون میتوانست به جای رویابافی نقشه واقعی قتل را طراحی کند و آن را به اجرا درآورد. تمام آخر هفته را فکر کرده بود، تحقیق کرده بود و حالا آنقدر سرشار از شادی و سرور بود که دیگر طاقت نداشت منتظر بماند تا دوشنبه برسد و او از سرکار به خانه بازگردد. هر چندروز دوشنبه در ذهن ویلی در مورد کشتن سامانتا اندک تردیدی به وجود آمده بود لیکن با دیدن او این تردید کاملا رخت بربست و او را در تصمیمش مصممتر ساخت. سامانتا سرما خورده و بداخلاقتر از همیشه بود. او براستی موجود غیرقابل تحملی بود. هنوز وارد اتاق نشده سامانتا با لحن تلخش گفت: مطمئنم که فراموش کردی حق بیمه را بپردازی.
ویلی اصلا متوجه نشده بود این مدت چقدر زود گذشته بود. وقتی فهمید که یک ماه تمام از پرداخت حق بیمه قبلی سپری شده تعجب کرد. سامانتا بیوقفه شروع به ناسزا گفتن کرد. آنقدر ناسزا گفت که ویلی وسط دادوفریادهایش آنجا را ترک کرد و با سر از بالای پلهها افتاد. با دستان لرزان چک بیمه را نوشت، دوباره دوان دوان از پله ها پایین رفت و با عجله رفت که تا دوباره سامانتا او را زیر رگبار ناسزاهایش خرد نکرده، آن را پست کند.
آنها حتی آخرین شب با هم بودنشان را هم نتوانستند در صلح و صفا سپری کنند. هنگام صرف شام سامانتا موضوع تکراری مورد علاقهاش را پیش کشید: ویلی، چرا لطف نمیکنی و از زندگی ساقط نمیشوی؟
بعد از شام هنگامی که در اتاق نشیمن نشسته بودند، چنان سکوت سردی حاکم بود که ویلی جرات نمیکرد لب به سخن باز کند. هرچند جو حاکم کار را برای او آسانتر میکرد، چون زودتر میتوانستند بخوابند.
سامانتا گفت: برایم یک هات چاکلت آماده کن.
شکلات آماده شده بود، ویلی آن را در فنجان ریخت و حواسش را جمع کرد که خرابکاری نکند. با خودش گفت: ای کاش یادم میماند و قبلا قرصها را پودر میکردم. این طوری زودتر حل میشد.
به فراموشکاری دائمیاش لعنت فرستاد. پنج تا از قرصها را برداشت، آنها را در دستش گذاشت و چند ثانیهای به آنها خیره ماند. سپس فنجان دیگری از کابینت برداشت و قرصها را در آن ریخت و با یک قاشق چایخوری شروع کرد به پودر کردن آنها.
این کار کمی زمان میبرد. مقدار زیادی از آنها را پودر کرده بود که ناگهان صدای فریاد سامانتا از اتاق به گوشش رسید: مگر داری فیل هوا میکنی؟ پس چرا آن را نمیآوری، ابله؟ قلبش مثل چکش شروع به زدن کرد. از این فکر که نکند ناگهان سامانتا به آشپزخانه بیاید داشت سکته میکرد، با صدای بلند گفت: الان آماده میشود.
دستپاچه و شتابزده بقیه قرصها را هم پودر کرد، آنها را در فنجان شکلات ریخت و با عجله هم زد. وقتی قرصها کاملا حل شد زبانش را به شکلات زد و فورا دهانش را شست، تلخ تلخ بود! با دستانی لرزان 2 قاشق هم شکر به آن افزود، آن را هم زد و دوباره چشید. حالا دیگر همان مزه همیشگی را داشت. فنجان را روی نعلبکی گذاشت و با نفرت آن را پیش خواهرش برد و به او داد. سپس سامانتا طبق معمول مقداری از شکلات داغ را برای گربهاش راجر در نعلبکی ریخت.
گربه ناگهان از جای همیشگیاش که پشت نردههای پنجره بود پرید و با غرور خاصی به طرف نعلبکی آمد و با احتیاط داغی آن را امتحان کرد. اما به جای این که مثل همیشه یک گوشه بنشیند و منتظر سرد شدن شکلات بشود بلافاصله مشغول لیس زدن شد. ویلی از وحشت سرجایش خشکش زد. این فکر ناگهان همچون پتکی به ذهنش فرود آمد که نکند موقع پودر کردن قرصها و ریختن آن درون فنجان گربه آن را دیده باشد و حالا از روی کنجکاوی غریزی حتی صبر نمیکند که شکلات سرد شود. ویلی بهت زده به حیوان خیره شده بود که چطور پوزهاش را لیس زد و بعد دراز کشید و به پر و پای سامانتا پیچید.
سامانتا لبی به نعلبکی زد و از شدت عصبانیت منفجر شد و گفت: آدم خنگ! هیچ کاری بلدنیستی! این که ولرم است!
ویلی به سختی آب دهانش را قورت داد. چشم از راجر برنمیداشت. گربه نیز به ویلی نگاه میکرد. سامانتا با دادو فریاد گفت: این شکلات را ببر و یکی دیگر درست کن. خودت میدانی که من شکلات را داغ دوست دارم. بیعرضه!
ویلی فنجان را برداشت و به سرعت از جلوی چشمان سامانتا دور شد. محتویات آن را درون قوری کوچکی ریخت و آن را داغ کرد. بعد از مدت کمی قوری را از روی شعله برداشت و دوباره شکلات را درون فنجان ریخت. دستپاچه بود و عجله میکرد.
شکلات کاملا داغ شده بود، حتی سامانتا هم نمیتوانست آن را بخورد. بنابراین آن را روی میز گذاشت تا کمی خنک شود.
ویلی با نگرانی به راجر نگاه میکرد. مدام گربه را زیرنظر داشت. لحظههای حساسی سپری میشد. انگار سامانتا خیال نداشت آن را بخورد.
راجر دوباره به پشت نردههای پنجره رفت. او میومیو میکرد. ویلی مطمئن بود که هنوز شکلات میخواهد.
ویلی با تمام وجود آرزو میکرد که حیوان بدون سروصدا بمیرد. در آن صورت سامانتا متوجه چیزی نمیشد.
بالاخره وقتی سامانتا فنجان را بالا برد تا از آن بنوشد، ویلی نفس راحتی کشید. بار بزرگی از دوشش برداشته شد، اما سامانتا مکثی کرد و با بیصبری گفت: آه. عزیزم، بیا، راجر عزیزم، باز هم شکلات میخواهی؟
گربه از جایش بلند شد، تلوتلوخوران نگاهی به ویلی انداخت. با حرکاتی نامطمئن به طرف نعلبکی آمد و ناگهان از حال رفت.
سامانتا با حیرت به گربهاش نگاه کرد. ویلی وحشت کرده بود و به راجر نگاه میکرد که چطور به زحمت سعی میکند دوباره روی پاهایش بایستد. موفق شد، اما دوباره افتاد. چشمانش دو دو میزد. نفسش بالا نمیآمد.
سامانتا چشم از گربهاش برداشت و به ویلی خیره شد. چشمانش تنگ شده بود. با صدایی بریده گفت: امشب شکلاتم را تو باید بخوری، ویلی.
ویلی با تتهپته نامفهوم چیزی گفت.
نفسهای سنگین راجر بند آمد.
سامانتا پرسید: قصدت کشتن راجر نبود، تو میخواستی مرا بکشی، مگه نه؟
صدایش حاکی از رضایتمندی بود.
ویلی به او نگاه کرد هنوز معنای لحن حرفهایش را نفهمیده بود.
سامانتا با لحنی نرم ادامه داد: برادر عزیزم، این بازی جالب میتواند دوطرفه باشد.
اینجا بود که ناگهان معنای رضایت و خشنودی خواهرش را دریافت.
با سعی و تلاشی که کرده بود تا خواهرش را به قتل برساند این بهانه موجه را به دستش داده بود تا او بتواند آرزوی دیرینهاش را عملی کند. ویلی خوب میدانست که به آخر خط رسیده است.
سامانتا مثل او نبود. آدم خوش فکری بود. براحتی قادر بود نقشههای مختلفی را برای یک قتل طراحی کند.
و همه نقشههایش هم قابل اجرا بودند.
پایان
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: