خانه بر و بچه‌ها

فصل آخر

کد خبر: ۲۳۲۶۱۳

تو جوونی، شال و کلاه می‌کنی، سردت می‌شه، یخ می‌زنی، اگه بیرونی زود کارهات رو انجام می‌دی و تاکسی دربست می‌گیری تا زودتر به خونه برسی و بتونی سریع با یه نوشیدنی گرم جلوی بخاری خودت رو گرم کنی؛ با خنده می‌گی: «چه برفیه... آدم قندیل می‌بنده تو این یخبندون!» اما وقتی پیر می‌شی، برف که می‌آد، می‌شینی پشت پنجره و فقط منظره برفی بیرون رو تماشا می‌کنی.

ناقوس عشق

اجاره‌نشینها

بعضی وقتها، برخی آدمها، بالاخونه‌شون رو می‌دن اجاره یا می‌برن تعطیلات! یکی می‌ره پیش فالگیر و تا چند تا عکس اسکلت روی دیوار و دو تا شیشه توی قفسه و یه کم بخار توی هوا می‌بینه، جوگیر می‌شه و با خودش می‌گه: «این فالگیره حتماً رئیس پیشگوهای جهانه!» فالگیره هم یه نگاه به کف دست و نیم‌نگاهی به پیشونی او می‌اندازه و می‌گه: «شوهر داری، تو فکر افزودن زن گرفتنه ! تو طالعت ناخونگیرم می‌بینم! احتمالا مادر شوهرت با سلاح یوزی بهت حمله می‌کنه!» اون بیچاره هم که ترس وجودش رو گرفته ریز می‌شه تو تمام حرکات شوهرش و از بو کردن لباسها تا چک کردن گوشی و... غفلت نمی‌کنه. با لباس ضد گلوله می‌ره خونه مادر شوهر و اون‌جا لب به هیچ غذا و آشامیدنی‌ای هم نمی‌زنه. خلاصه زندگیش رو می‌کنه جهنم که چی؟ که به گفته فالگیر محترم یا محترمه عمل کرده باشه!

آخه عزیز من، چرا باید سریع به هر کسی که با استفاده از سادگی آدمها پولی به جیب می‌زنه اعتماد کنیم؟ یه کوچولو اگه به بعضی کارهامون فکر کنیم که از خنده می‌میریم! (پس فکر نکنید تا زنده باشید!) بابا اگه با عقل مسائل اطرافت رو ببینی کلید پیروزی تو دستای خودته. حالا بی‌خیال! کف دستت رو بده ببینم فالت چیه!

افشین اشرفی از ساری


به فکر شاپرکها باش

(می‌خواستم بگم اگه احساس می‌کنی تکراری هستم، چاپش نکن. خیلی دلم می‌شکنه اما هیچ اشکالی نداره. ملت که نباید حرص بخورن که باز نرگس اومد و یه متن تکراری نوشت!:)

کاش فاصله‌ها در ترک دیوارها خلاصه نمی‌شدند و دستهایم برای برهم زدن نقش ابرها این‌قدر از آسمان دور نبود. اگر می‌شد، آن‌قدر خورشید را در دستانم می‌فشردم تا به ستاره‌هایت تهمت کوچکی نزند. مگر می‌شود روی التهاب این نسیم خط کشید و جنبش انگشتان این زمستان را ندید؟ مگر رسیدن به راه لحظه‌های تو چقدر طولانی‌ست که جلد این روزهایم را قاب نمی‌کند؟ کاش می‌دانستم نقره‌ای‌ترین بهار را از کدام فصل به ارمغان بیاورم تا باور کنی هزار شبنم نذر آمدنت کرده‌ام.

تو از احساست حرف می‌زنی و کلماتت برای چشمهای من گنگ است. بگذار ثانیه‌ها روی شادی ما مکث کنند و از این شبها دستاویزی بسازم برای با تو بودن. فقط یک‌بار برای نبودنم دنبال بهانه بگرد. میل کدام جاده بود که تو را پایبند کرد و از من بریدی؟ یعنی از قلب این نقطه‌ها به سادگی واژه‌هایم دل نبستی؟ تو که از گلکاری این باغچه‌ی پُر از خاک خسته شده‌ای و بهانه خاکی شدن می‌گیری، کاش کمی به فکر شاپرکها هم بودی که بدون دستهای تو می‌میرند. کاش کمی به فکر دل پروانه‌ها بودی که بدون بوی چشمهای تو می‌میرند.

نرگس، عاشقترین ستاره

آهااااان، آففففرین! حالا شد یه متن غیر تکراری! ببین حالا که از گل و مُل استفاده زیادی نکردی چه‌قد متفاوت شدی؟ یادت باشه: خیلی از آدمها پیشرفتی نمی‌کنن چون نتونستن استعدادشون رو بشناسن. تو که استعدادش رو داری و تصویر می‌سازی به این قشنگی، خب تقویتش کن که آینده درخشانی داری( اگه درست ادامه‌ش بدی.)


پلاک عشق

خسته‌ام از این‌که هر بار تنم در سرمای نگاهت لرزید و هیچ ندیدی. خسته‌ام از این‌که چشمانم در تمنای کلامت خشکید و هیچ نگفتی. این منم. این منم که منتظرم. این منم که سنگ قبرت را با اشکهایم می‌شویم. کجایی ای گمشده من؟ کجایی که ببینی چشمانم سالهاست خون می‌گریند.

یک شاخه عشق


زیر بارش نور

...من از ستاره‌سوزی آسمان آمده‌ام و ماههاست که زیر آفتاب ننشسته‌ام. مرا به سایه‌ها نخوانید وقتی که تکیه‌گاهم را از دست داده‌ام. آفتاب‌نشینی، رسم بی‌سرپناهانِ سرگردان است؛ من تا وصال مهتاب به سایه‌ها تن نخواهم داد...

همراز شب

جناب مستطاب بافقی وحشی، همین که نامه‌ت رو خوند داد زد: آووووو...! چه خبره بابااااااا... این همه شب تو شب؟!! بعدم رو به من کرد و گفت: همین بهترین بخشش رو بچاپ وسط صفحه که دفعه بعد یاد بگیره چیو چه‌جوری چی کنه که چی‌چیش چی بشه بل‌که حداقل از نوشته‌هاش یه چی، چی بشه و یه چیه همچی ملسی از کار دربیاد! چیه چارصد صفحه نوشته و این‌قد شب تو شب و چی به چی کرده؟!!


از دست این لحظه های خراب

همه ما آدما بعد از گذشت یه مدت، از چیزایی که مدام تکرار می‌شن خسته می‌شیم و هیچ کدوممون تکرار رو دوست نداریم. اما یه چیز هست که هیچ وقت از تکرارش خسته نمی‌شیم: دوست داشتن. ما هر روز کنار پدر و مادرمونیم و هر روز صبح که چشمامون رو باز می‌کنیم اونا رو می‌بینیم، اما تا حالا شده از این تکرار خسته بشید؟ شده هیچ کدوم از شما از این‌که هر هفته چاردیواری رو باز می‌کنید و صفحه بروبچه‌ها رو می‌خونید خسته بشید؟ مسلمه که نه (مگه نه؟.) می‌بینید که تکرار چیزهایی که دوستشون داریم و یه جورایی بهشون تعلق خاطر داریم هیچ وقت ملال‌آور نمی‌شه. حالا شاید بتونید به این سوال من جواب بدید: پس چرا گاهی روزای زندگیمون رنگ تکرار به خودش می‌گیره و از زندگی خسته می‌شیم؟

دیوونه همیشگی


واسه حرف مردم

80% عمر ما آدما با حسرت و اضطراب سپری می‌شه و همیشه یا زیر آوار افسوس از گذشته دست و پا می‌زنیم یا از ترس آینده و هراسِ چه‌می‌شودها خود را پنهان می‌کنیم.

20% بقیه عمرمون هم به خاطر کم نیاوردن و برای حرف مردم تلف می‌شه. می‌بینی لب‌ولوچه طرف آبگوشتیه، اما واسه این‌که خودش رو باکلاس نشون بده دم از جوجه‌کباب می‌زنه، چند تا پر مرغ هم به این‌ور و اون‌ورش می‌چسبونه تا همه ببینن! بابا مهم نیست دیگرون چی می‌خورن و چی می‌گن، مهم اینه که خودت از چیزی که می‌خری و می‌خوری لذت ببری.

لیلا داداشی از سلماس


واکسیناسیون

من از اون آدمهایی بودم، خیلی دپرس و ناراحت، اما حالا دیگه همه چیز فرق کرده؛ چون تصمیم گرفتم دیگه ناراحت نباشم و به ناراحتی فکر نکنم. البته از اون‌جا که غم و غصه جزءلاینفک زندگیه، سعی می‌کنم با وجود این لاینفک زندگی، اون رو از خودم دور نگه دارم. ما باید بتونیم از مشکلاتی که باعث ناراحتیمون می‌شن، مثل یه واکسن بهره بگیریم. همون طور که وقتی واکسن می‌زنیم یه چند روزی تب و لرز داریم که بیش از چند روز طول نمی‌کشه، باید ناراحتی واسه یه شکست، یه مشکل، یا هر چیز دیگه هم خیلی زود به دست خودمون برطرف بشه نه این‌که اون رو به یه بیماری مزمن تبدیل کنیم. شاد یا غمگین بودن، خوشبختی یا بدبختی و... همه چیز دست خود آدمه. به قول «افشین اشرفی« :»مؤلف سرنوشت، خودمانیم.»

مینا، شیشه‌ای شکسته از برهوت دوستی

 

هنوز هم زود دیر می‌شود

هر چه پا در سرازیری عمر می‌گذاریم بیشتر به لحظه‌های هدر رفته زندگی پی می‌بریم. آهی از ته دل و افسوس و حسرتی بر لب، تنها واکنشی‌ست که نشان می‌دهیم. این وضع شاید اکثر اوقات دامن دیگران را هم می‌گیرد اما چقدر در پی جبران آن بوده‌ایم، نمی‌دانم. گفتن همین جمله که از فردا شروع خواهم کرد را هم زیاد شنیده‌ایم و با طی شدن همین فرداهاست که ناگهان متوجه می‌شویم سالهای عمرمان در پی امروز و فردا کردنهایمان هدر رفته است، بدون این‌که گامی مثبت برای جبران روزهای به غفلت طی شده برداشته باشیم. همین الان هم عقبیم، چرا دیر دست به کار می‌شویم، نمی‌دانم!

حسن جعفری باکلانی از اراک


رفتن یا ماندن

شاید این بار کمی اشک کفایت کند. آخر اگر بنا به ماندن باشد، یک خواهش کوچک هم کافی‌ست. ولی انگار مثل همیشه، این رفتن است که شیطنت می‌کند. نه به اشک کاری دارد، نه به خواهش، نه به تنها شاخه‌گل باقیمانده در گلدان. کاش این بار او باشد که شکست می‌خورد. رفتن را می‌گویم که کمی اشکِ خشک شده، یک خواهش کوچک و یک گل پژمرده برای سفرش خیلی کم به نظر می‌آید ولی در عوض، ماندن چه‌قدر بهانه برای پیروزی دارد: یک بهار گل، یک آسمان لبخند، یک عمر ماندن.

هویدا

 

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها