شعر و عرفان والاترین جلوه‌گاه روح انسان آگاه است. در تاریخ همه اقوام می‌بینیم که همه جا انسان‌ها به شعر و هنر و عرفان نیاز داشته و دارند و از این‌رو خاستگاه هنر و شعر به دوره‌های بسیار کهن برمی‌گردد: «در میان اقوام باستانی، شاعر را پیشگو و پیام‌آوری می‌دانستند که در معرض الهامات خدایی است. (این نظر را افلاطونیان دوره رنسانس دگربار زنده کردند.) از این‌رو نزد ایشان، شاعر و عارف مقامی‌ بلند داشت. شعر در خاستگاه خود از پیشگویی و پیام‌آوری جدا نبوده است. در بین همه اقوام، در آستانه پیشا دهش ادبی و آیینی آنها، پیکره شاعر را در مقام کسی که از رازهای هستی الهام می‌گیرد، مشاهده می‌کنیم. همه جا هدیه شعر با الهام همراه بود و این الهام، دانش گذشته جهان و قوم را به همراه داشت و لحظه پنهان کنونی و رویدادهای آینده را پیشگویی می‌کرد و همیشه با موسیقی همخوانی داشت. موسیقی همه جا وسیله پیوند با ارواح بود.»(1)
کد خبر: ۲۳۱۸۵۶

با این همه شاعر از وضع بشری نیز حکایت می‌کرد و مفسر نیازها و تلاشها، شادی‌ها و اندوه‌های قوم بود. تفاوت انسان و باشندگان دیگر فقط در ابزارسازی نیست. انسان افزوده بر احتیاج به خشنود ساختن تمایلات خود، نیازهای معنوی نیز دارد. تهیه ابزار زیست، خورد و خوراک، مسکن، پوشاک و... کل فعالیت او را تشکیل نمی‌دهد. کار انسان سویه آفرینشگری و کمال‌یابندگی نیز دارد و از همین جاست که هنر به وجود می‌آید. در اشعار غیرعرفانی به سویه آفرینشگری آدمی توجه زیاد شده است و در آن گفته می‌شود شاعر به لطف کودکانه شگفتی‌ها، جهان و جهان انسانی را به الگوی خویش می‌آفریند.(2) در اینجا بستگی انسان به ساحت فراسو نادیده گرفته شده است و گمان برده‌اند که کار و بارها فقط به جد و جهد آدمی پیش می‌رود. به این معنا که در این گزاره اما این آفرینشگری بشری است که معجزه شعر را به صحنه می‌آورد ولی در عرفان شعر از عالم غیب می‌آید و شاعر همان چیزی را می‌گوید که «سروش جهان دیگر» برای او آورده است. برداشت‌هایی از این دست را «آرنولد هاوزر»، «سحر و جادو» می‌داند و از نظرگاه او هنرها همگی از این عامل برخاسته‌اند. زمانی که انسان از مرحله دیرینه‌سنگی می‌گذرد و اقوام گوناگون در نقاط مناسب اسکان پیدا می‌کنند، «جان‌پنداری» به پیش‌نما می‌آید و جهان به دو بخش واقعیت و فراواقعیت، جهان محسوس و جسمانی و روحانی بخش می‌شود. عصر جادو عصری است حس‌گرا که در چیزهای ملموس و محسوس چنگ می‌زند در حالی که «جان‌پنداری» رویه‌ای است روحی و به انتزاع گرایش دارد.(3)

عرفان (تصوف و دانش باطنی) اساسا به معنای دانستن و خاموش ماندن است. عارف پس از پیمودن راههای شناخت به شناختی برتر می‌رسد که به زبان عادی توصیف‌شدنی نیست، از این‌رو با ایما و اشاره باید آن را بازگو کرد. از آنجا که سلوک عرفانی، سلوکی فردی است و به توان‌ها و حال و مقام‌های افراد راهرو بستگی دارد، اوصاف آنها نیز تفاوت دارد، اما در همه آنها نکته مشترکی هست و این نکته مشترک همانا «حقیقت‌جویی» است. از نظر افلاطون حقیقت همانا جهان ایده‌هاست. جهان محسوس واقعیت دارد، اما حقیقت ندارد یا در مرتبه نازل حقایق قرار دارد پس انسان باید از آن برگذرد. او حتی شاعران (یا دست‌کم شاعرانی مانند هومر) را مقید به جهان حس می‌دید که صرفا عواطف و احساسات عادی را بیان می‌کردند و چیزهای محسوس را بازنمایی می‌کردند و به دلیل این که از مرتبه محسوس برنمی‌گذشتند به حوزه حقیقت نیز نمی‌رسیدند.

زمانی که انسان از مرحله دیرینه‌سنگی می‌گذرد و اقوام گوناگون در نقاط مناسب اسکان پیدا می‌کنند، «جان‌پنداری» به پیش‌نما می‌آید و جهان به دو بخش واقعیت و فراواقعیت، جهان محسوس و جسمانی و روحانی بخش می‌شود

ولی با این همه انسان همچنان که هیدگر می‌گوید قسمی بودن در جهان است و عالمی دارد. مقصود از عالم مجموعه نسبت‌ها و روابطی است که در آنها زایش، مرگ، نیک‌بختی و شوربختی، پیروزی و شکست، مصائب و نگرانی‌ها، جد و جهدها، شور و شعف‌ها و مهر و کین‌ها تقدیر آدمی را رقم می‌زند.

همین مرتبه از عرفان است که اهمیت حیاتی دارد. عارف در اندیشه حقیقت است اما چون به تعبیر خودش در این عالم «تخته بند تن و محسوسات» است، در این زمینه چیزهای زیادی دارد که بگوید. مهمترین موضوعی که عارف در این زمینه طرح می‌کند، «انسان‌شناسی» است. شاعر عارف در گذر از محسوس به نامحسوس و درگیر و دار مراحل دشوار سلوک، پی می‌برد که عرصه زندگانی عرصه خطرناکی است، عرصه آزمون و کشف است. وجود زندگانی نیز هدیه ایزدی است و نمی‌توان آن را سرسری گرفت یا به آن بی‌اعتنا بود. زندگانی دنیوی در واقع تخته پرش ماست برای رسیدن به زندگانی معنوی. از این‌رو همین که انسان در این ساحت قرار گرفت، و به ساحت حقیقت دیده دوخت، گشایشی برای او حاصل می‌شود. انسان باشنده‌ای است یکتا. هم با فرشتگان تفاوت دارد و هم با باشندگان دیگر، چرا که آنها از «عشق» بی‌خبرند اما انسان عاشق است و به مدد عشق می‌تواند مراتب و مدارج راه را درنوردد و به وصل عرفانی برسد.

البته گرایش عرفانی در مراتب نازل خود به صوفیگری و گنوستی‌سیسم می‌رسد که جهان مادی را شر مجسم و در قبضه قدرت اهریمن می‌بیند و برای رستگاری‌ و رهایی از این «دره اشکها» به انسان سفارش می‌کند «نفسش را بکشد» و «جهان را ترک گوید» و «پیش از مردن بمیرد» اما عارفانی مانند افلاطون و حافظ ریاضت و زهد و خودآزاری و رفض جهان را قبول ندارند و به سلوک‌ معنوی همراه با عشق معتقدند. انسان به هر حال زمینی است و در زمین به سر می‌برد و با آن انس دارد و این‌طور نیست که همواره دور از زمین و در عالم قدس و ساحت معنوی سیر داشته باشد. او زنده است و در زمین است اما می‌تواند شاعرانه در زمین به سر برد و از مادی می‌گذرد و به معنوی می‌رسد. او همین که گام در راه نهاد و مراتب معنوی را درنوردید «شاهد وجود» حجاب از چهره برمی‌‌گیرد و تجلی زیبای او در هنر و در هنر شاعری نمایان می‌شود و همین که آن هستی یکتا در کلامی پدیدار گردد، هنر و شعر واقعیت پیدا می‌کند و همه اینها نیز البته به مدد نیروی «عشق» ممکن می‌شود. همان عشقی که کل جهان را می‌گرداند در انسان نیز هست و بنیاد هستی او را زیر و زبر می‌کند.

با در نظر گرفتن این مراتب و مدارج باید گفت که زندگانی و شعر هر دو موهبت است. زندگانی باارزش است و «باید آن را در راه حقیقت خرج کرد.» شعر نیز تفکری معنوی است که از باطل به سوی حق می‌رود از این‌رو باید روایت‌کننده مراتب سلوک باشد و به ایجاز بیان شود. بیان ایده‌ها و حالت‌ها با واژه‌ها و ترکیب‌ها و توضیح‌های کمتر، تاثیر بیشتری در ما دارد، از این رو حافظ گفته است:

بیا و حال اهل درد بشنو

به لفظ اندک و معنای بسیار

همراه کردن لفظ و معنا به مناسب‌ترین صورت از ویژگی‌های ممتاز سبک حافظ است. گوته می‌گوید: اگر کلمه را عروس بنامیم و لفظ را داماد، از این زناشویی کسی باخبر است که حافظ را بشناسد.(4) از نظر گوته، حافظ بهتر از هر شاعر دیگری لفظ و معنا را هماهنگ کرده است. پیام حافظ نیز البته مهم است. او عارفی است ژرف‌اندیش که زندگانی انسانی و عوالم معنوی را پاس می‌دارد و ضرب‌آهنگ هستی انسانی را می‌شناسد. در اشعار او گزیده‌ترین ارثیه‌های شعر و فرهنگ سرزمین ما ادامه می‌یابد. در شب سیاهی که بر جهان همزمان او سایه افکنده در شعر او همیشه ستاره‌ای هست که در آن سوی نومیدی و تاریکی می‌درخشد:

شب تیره و بیابان به کجا توان رسیدن

مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد

شاعر با یاری عشق از چاه سیاه نومیدی برمی‌آید و به دنیای ما گرمی و روشنی می‌بخشد. گوته همراه با ستایش خود و به الهام از حافظ در «دیوان شرقی، خلدنامه» می‌سراید:

چنان کنم که مرا میسر شود

تا نامم در شعله عشق

مزین به هزاران دل زیبا باشد.(5)

این همان چیزی است که پیشتر حافظ بر زبان و قلم آورده بود:

گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان

هر جا که نام حافظ در انجمن برآید(6)

شعر و هنر ساخته نیروی خیال است و این با نیروی فهم و خرد تفاوت دارد. گفته‌اند که: خرد نوری است در دل که حق را از باطل جدا می‌کند اما نیروی خیال نیرویی است باطنی و نگهدارنده صور محسوسات است. خیال جدا از نیروهای دیگر دانستگی است و صور خیال نیز جدا از ماده است. عارفان اما می‌گویند ظهور معشوق در خیال است:

هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال

با که گویم که در این پرده چها می‌بینم

خیال با «عالم مثال» پیوند دارد اما خرد به گفته فیلسوفان «کلی‌ها» را ادراک می‌کند. از نظر عارفان، ما دو نوع خرد داریم: خرد (عقل) معاش که مکان آن «سر» است و عقل معاد که مکان آن «دل» است. به تعبیر مولوی «چشمه آن در میان جان بود.» در این معنا عقل با خیال مناسبت دارد و تفکر عارفان همراه است با توجه به خیال و صور خیالی و نیروهای باطنی. نیروی خیال واسطه میان احساس و خرد یا واسطه عقل فعال با اعیان موجودات است. به هر حال نیرویی است که هم روی به سوی جهان فراسو دارد و هم روی به جهان محسوس. بنابراین شعر عرفانی بسیار معمایی و رمزی است.

ساختن چنین اشعاری نوعی آفرینشگری است اعم از این‌که محصول تجربه و خیال باشد یا حاصل الهام غیبی. آفرینشگری گاه محدود است (پیکره‌سازی) و گاه نامحدود (شعر و موسیقی.) به گفته شوپنهاور شاعر با کلمات ما را به جهان گسترده تصور و خیال می‌برد. می‌گوییم کتاب روی میز است. این جمله خبری به ما می‌دهد و عادی است، اما زمانی که حافظ می‌سراید:

چو در میان مراد آورید دست امید

ز عهد صحبت ما در میانه یاد آرید

مراد شاعر در این بیان نه «دست» است نه «امید» بلکه استعاره‌ای است که تصورات ما را وسعت می‌دهد و برای گفتن آن حرکاتی در اندیشه و خیال شاعر صورت می‌گیرد. این میدان وسیعی است که در آن انسان محدوده زیست عادی را درمی‌نوردد و به عرصه «آزادی» وارد می‌شود. زمانی که ما زندگانی را به صورت آزادی یا عشق درآوریم، شادی بیشتری احساس می‌کنیم. از نظرگاه عارف، بنیاد زندگانی انسان، عشق و سازندگی و‌ آزادی معنوی است پس هدف آن نیز به دست آوردن بیشترین شادی ممکن است.

کار هنری دیرینه‌سال است. انسان‌های چند هزار سال پیش تصاویر گاومیش یا آهویی را که شکار کرده‌اند، بر دیواره‌های غارها یا بر سنگ‌ها نقش زده‌اند، به طوری که هنوز رنگ و طرح و زنده بودن خطوط آنها ما را به هیجان می‌آورد. « آن هنرمند نابغه مصر باستان که پیش از 3 هزار سال قبل می‌زیست با ساختن پیکره ظریف «نفرتی‌تی» که از سنگ شفاف زرینی تراشیده شده و چهره گندمگون یکی از ساکنان مصر سفلی را در کمال مهارت القا می‌کند، سرودی راستین در ستایش انسان سر داده است. او قلم خود را در نهایت دقت به کار انداخت و صادقانه ویژگی‌های ظاهری همسر «آمن حوتب پنجم» فرعون مصلح مصر را نشان داد... و نیز چهره او را از توازن کاملا هماهنگ برخوردار ساخته و کیفیتی شاعرانه و زنده به تصویر بخشید(.»7)

از مشخصه‌های دیگر بیشتر نگاره‌ها، سرودها و قصه‌های باستانی دینی یا عرفانی بودن آنهاست. در مثل اوپانیشادها؛ گاثه‌ها و بسیاری از پیکره‌های سروده و ساخت هنرمندان کهن از رابطه آدمیان با جهان فراسوی تجربه حسی حکایت دارند. توضیح کامل این آثار بسیار بزرگ کار آسانی نیست. به گفته هاوزر «چیز شگفتی‌آوری که در نقاشی‌های عصر دیرینه‌سنگی به چشم می‌خورد این است که تاثیر بصری را با چنان شیوه مستقیم و نیامیخته و فارغ از هر گونه آرایه‌ها و قیدهای فکری ارائه می‌کنند که باید مدت‌ها به انتظار ماند تا امپرسیونیسم جدید در عالم هنر نظائری برای آن بیافریند.(»8) حتی فیلسوفانی که ساختار زندگانی اقتصادی و تولیدی را سازنده تصورها و اندیشه‌های آدمی می‌دانند، می‌گویند: «مشکلی که فهمیدنش دشوار است نه همان مشکل رابطه و بستگی هنر یونانی و ساخت اجتماعی متناظر با آن است بلکه فهمیدن این مشکل است که ایلیاد هومر، امروز نیز می‌تواند ما را از جهت ذوق و زیباشناسی بهره‌مند سازد و همچون نمونه‌ای دیده شود که دسترس‌پذیر نیست.(»9)

ساختن هنرهای عرفانی البته به معنای نادیده گرفتن بدی، شر، زشتی و لغزش و خطا نیست. اتفاقا هنرمندان عارف در مثل مولوی که باورمند به حوزه زیبایی معنوی است، متضاد آن یعنی عرصه زیست آدمی را که غالبا صحنه تنازع بقاست نیز بخوبی مجسم کرده است. نمونه جدید این قسم هنرمندان، فرانسوا موریاک داستان‌نویس فرانسه است. بعضی از خوانندگان کاتولیک آثار او بر بدبینی وی نسبت به دنیا ایراد گرفتند.

نویسنده در پاسخ گفت: کسانی که ادعا می‌کنند باورمند به سقوط آغازین آدمی و فساد جسم هستند، آثاری که این مسائل را بیان می‌دارد، تحمل‌ناپذیر می‌یابند.

در آثار موریاک هم پاک‌نهادان تصویر شده‌اند و هم دیوصفتان. او در آثار خود نشان می‌دهد عناصری که اشخاص دیوصفت را می‌سازد، در هر یک از ما نیز یافت می‌شود. خطا از ویژگی‌های آدمی است. اشخاص دیوصفت موریاک از مردان هستند و از زنان نیز. «ترز دسکرد» زنی است که شوهرش را مسموم می‌کند. آری، ولی او هرگز به خود نگفته بود من می‌خواهم شوهرم را مسموم کنم. این عمل دیوصفتانه او به آهستگی به علت ملامت، بی‌حوصلگی و دلزدگی به وجود آمد... زمانی که زنی حقیقی پدرش را مسموم کرد و به اتهام کشتن پدر بازداشت شد، موریاک مقاله‌ای نوشت و کوشید در حق او که محکوم شده بود، ترحم و عدالت نشان بدهد. این زن او را متعجب نمی‌سازد. او تعجب می‌کند چرا دیگران از عمل آن زن تعجب کرده‌اند.(10)

این ایده در آثار تالستوی و داستایفسکی نیز هست. آدمی به ورطه گناه و بدکاری می‌افتد، ولی اگر صداقت داشته باشد می‌تواند بار گناه خود را به دوش بکشد و گناهش را جبران کند.

در زندگانی آدمی لحظه‌هایی هست که به «وضعیت بشری» راه می‌برد. لحظه‌های تصمیم و رویارو شدن با عشق، جنگ، گناه و مرگ و کشف تجربه تازه حجاب از دیده آدمی برمی‌دارد و فراسوی وضع موجود را نشان می‌دهد، مانند رستم که فرزندش را می‌کشد و پس از آن دیدگان غفلت‌زده‌اش بر واقعیت‌ها باز می‌شود. کسانی که زندگانی آرامی دارند و با سانحه‌ای رویارو نشده‌اند می‌توانند بگویند بار هیچ خطایی بر وجدان‌شان سنگینی نمی‌کند. به گفته موریاک اما آیا ما هرگز اشخاصی را در زندگانی خود طرد نکرده‌ایم؟ اشخاصی که شاید یک جمله ما می‌توانست آنها را به سوی مرگ ببرد یا نجات دهد؟ (11)

در زمان جنگ دوم جهانی بسیاری بودند که دریافتند پدر، مادر، فرزند و حتی سرزمین‌شان را از دست داده‌اند. اینان در اردوگا‌ه‌های جنگ دیدند که زبان ایشان در فقدان خویشان، کوچه، ساحل، جنگل و خانه‌شان عملکرد مهمی دارد. برای اینان همه چیز از دست رفته بود جز کلمات و این تجربه‌ای است آن‌گونه که کودکان می‌شناسند. کلمات برای آنها درهایی بود به سوی جهان‌های دیگر. در لحظه معینی برای کسی که همه چیز را از دست داده، اعم از این که به معنای بودنی باشد یا سرزمینی، زبان آن چیزی است که سرزمین انسان می‌شود. او وارد سرزمین کلمات می‌شود. شاعران تبعیدی معاصر این را بخوبی تجربه کرده‌اند. سرزمینی دیگر؛ سرزمینی سحرانگیز موجود است و انسان به مدد عشق به زبان وارد آن می‌شود؛ سرزمینی که شاعران در آن زیست می‌کنند؛ شاعرانی که کافکا آنها را «مراقبان و بیداران»(watchers) نامید و نویسنده دیگری می‌بایست آنها را «کارگزاران پنهانی» بنامد؛ یعنی مردی که در نجات و حفظ مفتاح‌های به تقریب درک‌ناپذیر، زندگانی پس از مرگ سهیم‌اند. در این کشور مرزهای مکانی و جغرافیایی و نیز مرزهای زمانی از میان برداشته می‌شود، از قرنی به قرن دیگر. ساکنان این سرزمین با هم حرف می‌زنند و پیام می‌فرستند. این کار همه کسانی است که می‌آموزند و پیام می‌فرستند و هنرورزند. «هماهنگی و همنوایی 3 نفره»(correspondence a trois)  هزاران نفر به وجود می‌آید:

نبرد عظیم آغاز شده: کشاکش عشق و مرگ

کسانی که عشق می‌ورزند هم چنین خود را درگیر مردن می‌کنند. کسانی که عشق می‌ورزند، عاشق می‌شوند. عشق، مرگ را فرایاد ما می‌آورد. یکی از ما می‌خواهد دید دیگری می‌میرد... می‌توان یادداشت روزانه زن یهودی و جوانی را به یاد آورد. او زنی 27 ساله بود که در آمستردام می‌زیست. یادداشت او در طول راه تا دروازه آشویتس نگهداری شد؛ جایی که او در 1943 جان داد.

این گزارشی است که لحظه به لحظه برای نجات و رهایی می‌جنگد. در محوطه و حصاری که بیشتر و بیشتر تنگ می‌شود و بی‌رحم‌تر، نشانه‌های زندگانی کم‌کم محو می‌شود تا زمانی که دیگر زمینی موجود نیست. آسمان باقی می‌ماند، آنگاه آسمان نیز کم‌کم دیده نمی‌شود تا این که به کلی ناپدید می‌گردد؛ اما آن زن به مدد توانی شگرف زندگانی می‌کند. یادداشت او حاوی پیام دیگری نیز هست که شادی عظیمی ایجاد می‌کند. او در حالی که در گوشه محقر دایره رسیدگی به کار یهودیان که مامور انتقال آنها به کوره‌های آدم‌سوزی است، روی قوطی حلبی حاوی زباله نشسته اشعار ریلکه را می‌خواند. اینجا در واقع دایره «دوزخ(inferno) »است. او در این جهان، ریلکه می‌خواند؛ جایی که مردم شتاب می‌ورزند نمیرند... این بهترین چیزی است که می‌توان از «شعر» چشم داشت، آنچه در رویارویی با مرگ انجام می‌دهد. این زن دقیقا در جاده مرگ است. ریلکه او را نجات می‌دهد همچنان که او ریکله را.

این است زندگانی بین شعر و مرگ، یا شعر و زندگانی که ما را مجاز می‌دارد در معنای مستقیم و بی‌درنگ بدانیم که در فراروند زندگانی هستیم؛ در فراروند کاربرد بخشی از خلاقیت و آفرینش؛ بخشی از زندگانی که به ما تخصیص داده و بر ما پیموده‌اند. زیستی که گویی پیشتر از زایش یا مرگ است و هر روزی نخستین و آخرین روز است؛ شادی و هراس. این کاری است که نوشتن برای ما انجام می‌دهد. این روشنی کوچک لرزانی است در ظلمت راه. نویسنده‌ای از مرگ در رویایی مرگ در زندگانی می‌نویسد و نیز بین دوزخ و فردوس می‌نویسد؛ زیرا گاهی دوزخ است و گاه فردوس. گاهی شخص فریاد می‌کشد و گاهی سرود می‌خواند.(12)

***

اما همیشه لحظه‌های زندگانی در شکست و در دوزخ نمی‌گذارد. جهان می‌تواند صحنه کار آفرینشگرانه و خلاق باشد و عرصه نام‌آوری و پیکار. این را شاعران تغزلی و حماسی خوب دریافته‌اند. این را فاوست گوته با همه جان تجربه کرد؛ زمانی که نومیدی، قحطی، وام و تیره‌روزی بر او تاختند تا او را از خود و از جهان بیگانه کنند. او با مفیتوفلسس عهدی بست که چون به اوج شادی رسید و گفت: «ای زمان درنگ کن و ای چرخ بپای!.» اهریمن بدکنش وی را به درکات دوزخ بکشاند. فاوست که راههای شهرت و قدرت و شهوت و ثروت را درنوردیده بود و از آنها به ستوه آمده، زمینی را خرید و کارگرانی را در آن به کار گماشت و برج و باروها و باغهای زیبا برپا کرد و خیره بر منظره این «لطف کودکانه اعجاز» و کار آفرینشگر انسان گفت: اینک کشتزاران سرسبز و بارور. مرد و گله به میل خود در سرزمین جدید به ‌آرامش می‌گذرانند و با نیروی استوار خود تل و تپه و پشته را با کار پرشور و حرارت خود آباد می‌کنند. اینک بهشتی در روی زمین... پس ای زمان بر جای بمان که بس زیبایی!

شعر و هنر ساخته نیروی خیال است و این با نیروی فهم و خرد تفاوت دارد. گفته‌اند که: خرد نوری است در دل که حق را از باطل جدا می‌کند اما نیروی خیال نیرویی است باطنی و نگهدارنده صور محسوسات است. خیال جدا از نیروهای دیگر دانستگی است و صور خیال نیز جدا از ماده است

اهرمن دررسید و خواستار اجرای عهد شد تا روان‌فاوست را به دوزخ برد؛ اما در این لحظه عنایت آفریدگار در کسوت معشوق فاوست «مارگرت[ »گرتشن] به یاریش آمد و با کمک فرشتگان به فردوسش برد.(13)

نقطه اوج بخش دوم فاوست، درام هلن است. هلن، نماد زیبایی آرمانی و کلاسیک است. همسری او با فاوست، روحیه‌ای رمانتیک و قرون وسطایی را به نمایش می‌گذارد و اوفوریون را به وجود می‌آورد، یعنی نماد شعر جدید، یگانگی کلاسیک و رمانتیک که وسیله بایرون ممثل می‌گردد. اوفوریون [فرزند فاوست و هلن] از تخته‌بند زمین بودن سر می‌پیچد و سرودخوانان به اوجها پر می‌گشاید:

باید پیوسته بالا و بالاتر روم

همیشه از اوج دورترین منظره‌ها را بنگرم

اکنون می‌دانم کجا ایستاده‌ام

در میانه سرزمین پلوبس

در میانه جزیره‌ام

که نیمی در خشکی است و نیمی در آب(14)

«اوفوریون» بالاتر می‌رود ولی ناگهان مانند ایکاروس سقوط می‌کند و روی پای پدر و مادرش می‌افتد. دلیری «اوفوریون» او را از بین می‌برد. اما او با رویای شکوهمندش نشان می‌دهد که دلیری والایش چه اندازه ارزش دارد. اوفوریون همان لرد بایرون شاعر است که در راه آزادی و استقلال یونان جان باخت.

شعر ابزار موثر پرورش قوم است. فرهنگ اقوام بدون کمک شعر نمی‌تواند به وجود آید. انسان صرفا بر حسب اصول خرد یا موازین سود و زیان زندگانی نمی‌کند. حالات و عواطفی نیز دارد که هنر آنها را بیان می‌کند. ییتز (W. B. yeats)در شعر «سفر به بیزانطه( »1926) خود، سلوک مرد پیری را مجسم می‌کند که در ظاهر نمایانگر نظریه او درباره زندگانی پس از مرگ است. از نظر او انسان در همین جهان، تجسد دوباره می‌یابد البته در حوزه هنر و با ابزار حسی جدید یعنی به شکل نو و زنده زبان.(15)

از نظر عارفان «زندگانی معنوی» اصل هستی بشری است و باید از وضع زیستی موجود برگذشت و به مرتبه برتر گام نهاد. به نظر ایشان شعر و موسیقی (سماع) می‌تواند به این تکامل معنوی کمک کند. مولوی می‌گوید شعر و سماع ابزار رسیدن به عشق و شوریدگی است، نهایت این که باید دید گوینده شعر کیست؟

من کجا شعر از کجا؟ لیکن به من در می‌دمد

آن یکی ترکی که آید گویدم هی کیمسن

ترک کی؟ تاجیک کی؟ زنگی کی؟ رومی کی؟

مالک الملکی که داند مو به مو سر و علن

جامه شعر است شعر و تا درون شعر کیست؟

یا که حوری جامه زیب یا که دیوی جامه کن

شعرش از سر بر کشیم و حور را در بر کشیم

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن(16)

عارف رهرو منزل عشق است و تا به اقلیم وجود این همه راه آمده است. «مرغ باغ ملکوت» است و باید در اندیشه زادگاه اصلی خود باشد. عارفان از این لحاظ آیین عشق را برگزیده‌اند که عشق چون و چرا نمی‌کند، دل به دریا می‌زند و از همه مهمتر این که کیمیایی است که مس وجود آدمی را به زر خالص بدل می‌کند. عنصر عشق و اهمیت آن را در زندگانی انسانی دست کم نباید گرفت چرا که عشق از حسانی‌‌ترین آن تا معنوی‌ترین‌اش، به ما معنایی می‌دهد که در عناصر دیگر وجودی کمتر دیده شده است. آدمی به جهان می‌آید، چند روزی در جهان می‌ماند و روزی نیز این «سرای دو در» را ترک می‌گوید. این جهان مکان پرش ماست، پرش به مقامی دیگر و برتر.

در شعر «سفر به بیزانطه» ییتز نیز می‌بینیم که او به آرزو می‌خواهد به صورت پرنده‌ای درآید بر شاخه زرینی نشسته و نغمه می‌خواند و این نماد سلاله جاودانه هنر است. نغمه پرنده زرین، جاودانی و فراسوی زمان خواهد بود.

هنر، هنر شعر، موسیقی و نقاشی باید از درون بجوشد،‌از گرمای درون رنگ بگیرد. به مدد صناعت محض هنر را نمی‌شود به وجود آورد. هیچ نقاشی نمی‌تواند با امانت دوربین عکاسی، تصویری از درونمایه شخصی به دست دهد اما هیچ دوربین عکاسی هم جانشین دوربین خلاق و درونی نقاش نمی‌شود. ما در نقاشی این آفرینشگری را می‌ستاییم. هنرمند تاثر خود را با صداقت و قدرت به ما انتقال می‌دهد و این انتقال احساس و اندیشه در ما تاثیر ژرفی دارد.

زبان شعر، زبانی است بسیار موثر و ژرف. شعر جزو هستی ماست. انسان از دورانی بسیار کهن نسبت به جادوی واژه‌ها حساس بوده است. زمانی که شاعر ابیات موزون و با قافیه می‌سرود، می‌اندیشید که آغشته به نیرویی جادویی است. آهنگ شعر و تصویر آن جزء بیان و بافت آن است و از بیرون بر آن زورآور نمی‌شود.

در یونان باستان گفته می‌شد که شعر الهام ایزدان است .(Muse)این ایزدان نه‌گانه بر تاریخ‌نویسی و شعر و موسیقی نظارت دارند. افلاطون در رسانه «ایون» از رامشگری سخن می‌گوید که شعر هومر را خوب می‌خواند و خوب حس می‌کند اما نمی‌تواند آن را توضیح بدهد. سقراط با او گفتگو می‌کند و نشان می‌دهد که «ایون» در زمان خواندن شعر هومر، در حال شیدایی به سر می‌برد. جذبه‌ای در درون او پدید می‌آید و او را از خود می‌رباید. شاعران نیز بر حسب فن، شعر نمی‌گویند بلکه از ایزدان هنر الهام می‌گیرند.(17)

هیدگر، فیلسوف معاصر نیز تفسیر ویژه‌ای درباره شعر و زبان عرضه داشته است. از نظر او انسان در زبان زندگانی می‌کند و در زبان «در خانه خویش است.»

هیدگر می‌گوید: در دوره باستان، انسان با زبان شعر با بودن (وجود) سخن می‌گفته و وجود با او عتاب و خطاب می‌کرده است و می‌افزاید: زبان، خانه بودن است و انسان چوپان بودن (و هستی.)

از نظر او اشعار هولدرلین، گئورکه، ریلکه و «رنه شار...» همانند اشعار باستانی است که حجاب از چهره هستی برمی‌گرفتند و انسان را در روشنگاه بودن قرار می‌دادند.

هولدرلین بویژه مانند شاعران دیگر نیست، یعنی در مثل مانند بودلر نیست که از جسم و جنس بگوید. هولدرلین شاعر مردم عادی نیز نیست بلکه شاعر شاعران است. شاعر این امتیاز را دارد که هم با زبان ارتباط خاصی برقرار می‌کند و هم ذات این ارتباط را بیان می‌کند. هیدگر می‌گوید که هولدرلین به شیوه درخشانی در جستجوی دستیابی به ماهیت شاعر در شعر خویش بود و اشتفن گئورکه که نیز دستیابی رابطه شاعر با زبان را جستجو می‌کرد. گئورکه در شعر «کلمات» از آغاز از قدرت شاعری سخن می‌راند. شاعر می‌تواند نادره‌ها و گنجینه‌هایی را که در رویا دیده است به زادبوم خود بیاورد. خدا بانوی سرنوشت (Norm)به جهت آنچه از سوی شاعر آورده شده به او نامهای قدسی پیشکش می‌کند. به این دلیل آنچه اکنون هست آن طور ساخته شده که حتی برای دیگر انسانها، به وسیله واژگان شاعر درخشان می‌شود. (18)

اهل رمز و راز،‌ همه می‌کوشند هنر و هنر شعر را «تاویل» کنند. آموزه‌ای که می‌گوید: کلمه‌ها‌ بوجودآورنده «شناخت» هستند بخشی از نظریه رمانتیک‌ها درباره «تخیل» است. از نظرگاه کالریج، شعر شیوه‌ای است برای اتصال شناسنده «سوژه» و شناخته شده «اوبژه.» او در نامه‌ای به تاریخ 22 سپتامبر 1800 می‌نویسد: «از شما می‌خواهم کتابی درباره قدرت کلمات بنویسید. آیا تفکر بدون علائم اختیاری ناممکن است؟ آیا کلمات و ... بخشها و جوانه‌های گیاه نیستند؟ و قانون بالیدن آنها چیست؟ درباره مطلبی از این دست باید بکوشم تضاد کهن کلمه و شیء را از میان بردارم. گویی در این کار کلمات در اشیاء و نیز در باشندگان زنده ترفیع می‌یابند.( »19)

بیشتر نظریه‌های ادبی جدید کوششی بوده است برای پاسخ دادن به پرسش‌هایی که کالریج در این نامه طرح کرده است. کروچه، کولینگ وود و کاسیرر به همین دلیل دلمشغول قانون‌هایی شده‌اند که حاکم بر رشد کلمات است. [اما آلن تیت می‌گوید: «این باور که زبان خود می‌تواند واقعیت باشد یا وسیله افسون و جادو می‌تواند «واقعیت» را بیافریند خرافه‌ای است که در فرانسه از لاتره‌مون، رمبو و مالارمه به سوررئالیست‌ها رسیده و در انگلیس به هارت کرین، دالاس استیونس و دیلن تامس».( 20)]

در هنگامه جنگ دوم جهانی پل دومن درباره «تقدیر» قوم سخن گفت و کاربرد «مجازها» و واژگان او تصویری ارگانیستی درباره تاریخ رواج داد که حدت و شور تازه‌ای به تفسیرهای هیدگر داد.

مقاله‌های او: «تاویل‌های هیدگر درباره هولدرلین» و «آزمایشی درباره پایا»( درون ماندگار) [Permance] سبب خشنودی هیدگر شد. به گفته دمان «تاویل»‌های هیدگر درباره هولدرلین معرف رمز و راز سازی فیلسوف در ترغیب ناقدان به بهره‌گیری و کاربرد زبان شاعرانه است. همراه با درهم تافتن مفروض مادی و روحی برای یافتن سرمشق رابطه زنده و اصیل با بودن [وجود] که می‌تواند تقدیر آغازین را که «تمدن» این همه مبهم و تیره‌اش ساخته کشف کند. هولدرلین برای هیدگر، شاعری است که اشعارش بر غفلت از «بودنی» که باید حضور همیشگی و مطلق خود را نمایان سازد چیره می‌شود. «از آن جا که بودن برپایه زبان اشعار شاعر خود را بنیاد کرده ما با تفکر درباره تفکرشعر او آن طور که در این تفسیر می‌بینید ، خود را آماده می‌سازیم در حضور «بودن» زندگانی کنیم و شاعرانه بر این کره خاک مسکن گیریم» دمان با بهره‌گیری از تفسیرهای هیدگر استدلال می‌کند که فیلسوف دقیقا شعر هولدرلین را وارونه دریافته است. شاعر از بودن سخن نمی‌گوید، بلکه از ناممکن بودن نامیدن چیزها سخن می‌راند و از نظمی که در ذات خود با «بودن بی‌واسطه» متمایز است حرف می‌زند.

زبان شعر که از فراهم آوردن «زمینه‌ای مشترک» که بر پایه آن «انسان شاعرانه در زمین بسر برد» بسیار دور است، جایگاه تمایزها و ستیزه‌هاست و همیشه مقوم و سازنده است و می‌تواند بی‌اعتنا به حضور چیزها و اشیاء ، آنها را «بنهد» و پیش کشد و با این نشانی نمی‌تواند بنیادی برای آنچه پیش می‌نهد بدست دهد و فقط در مقام قصد و اراده آگاهی می‌تواند چنین کند.

بینش هیدگر درباره مشکل «بودن» در اشعار هولدرلین با نابینایی او درباره شیوه عملکرد معانی بیان خود او همراه است و حتی آن را ناممکن می‌سازد آن جا که ماهیت زبان شعر را همانطور که با ارگانیسم فراروندهای طبیعی پیوند می‌دهد، مرموز و رازورانه‌اش می‌سازد. به گفته دمان: تفسیرهای هیدگر پیش از جنگ دوم جهانی و در طول آن ایام اندیشیده شدند و به‌طور مستقیم به تامل اضطراب‌آمیزی درباره تقدیر تاریخی آلمان پیوند یافتند، تاملی که بازتاب خود را در اشعار ملی هولدرلین می‌یافت. (21)

***

تاویل رمزگرایان درباره شعر هر چه باشد این نکته مسلم است که شاعر با زبان انسانی از وضع بشری و با انسان‌ها سخن می‌گوید.

اگر به سوی گذشته می‌رود یا به اوج‌ها پرواز می‌کند، باز از آن جا به سوی واقعیت برمی‌گردد و با واقعیت سر و کار دارد. گل و پرنده‌ای که در شعر می‌آید، مجرد «نام» نیست.

آنها خود در شعر حضور می‌یابند. هزاردستان حافظ و چکاوک شاملو که با گلوی خونین نغمه سر می‌دهند، تصویر واقعیت‌اند در آتیه شعر. باید به واقعیت و حضور آنها در شعر اندیشید نه به نام آنها. در برابر خشونت و تعصب حاکم قرن هشتم ، حافظ ... گل سرخ ، لاله و ارغوان و نغمه چنگ و باده ... را در شعر خود زنده می‌کند، شب سیاه را در برابر بامداد روشن می‌گذارد، رموز هستی و رندی را به رغم حسابگری‌های خرد سوداندیش و تعصب از شاعر می‌طلبد و آن‌گاه از ما می‌خواهد آن رموز را از شعر و عشق بخواهیم. اگر به ژرفای این فکر دقیق که از اصالت و غنای زندگانی حکایت دارد و از آن پاسداری می‌کند نرسیم از شعر و از شعر او چیزی نفهمیده‌ایم.

تصاویر شعر ژرفای واقعیت و زندگانی را نشان می‌دهد. در این تصاویر البته تلخی‌ها و هجران‌ها و دشواری‌ها بازتاب می‌یابد، اما زیبایی‌ها و اخگر امید نیز در آنها درخشان است و رشته زرین روشنایی در آنها پیداست. مولوی سروده است:

نار خندان باغ را خندان کند

صحبت مردانت از مردان کند

گر تو سنگ صخره و مرمر شوی

چون به صاحبدل رسی گوهر شوی

مهر پاکان در میان جان نشان

دل مده الا به مهر بی نشان

کوی نومیدی مرو! امیدهاست

سوی تاریکی مرو! خورشیدهاست. (22)


پانویس‌ها:

1 - چادویک (N.K.Chaduvick)شعر و پیشگویی، 19، لندن 1942

2 - مدایح بی صله، ا. بامداد، 38، 1371

3 - انسان دوستی و هنر، 65، تهران 1357

4 و 5 - راهنمای کتاب، سال 16، کریستف بورگل، صفحه 590

6 - حافظ پژمان، 231

7و 8 - تاریخ اجتماعی هنر. آرنولد هاوزر، ترجمه ابراهیم یونسی، 11/1، تهران ، 1370

9 - دستیابی به نقد اقتصادی سیاسی، 351، دیالکتیک، گورویج، ترجمه دکتر حبیبی، 170

10 و 11 - مقالات ادبی، آندره موروآ. ترجمه میرفندرسکی، چاپ دانشگاه تهران

12 - نظریه ادبی آینده، Helene cixous، 6، نیویورک، 1989

13 و 14 - فاوست، ترجمه دکتر مبشری، 397، تهران 1363، Fausa، گوته، ترجمه F.waayne، لندن، 1959

15 - شعر، E.Drew، 263 ، لندن 1960

16 - دیوان کبیر، بدیع الزمان فروزانفر، 1949/4، صفحه 199

17 - آثار افلاطون، ترجمه دکتر لطفی، ج 4، از 1255 تا 1267، تهران، 1357

18 - نظریه ادبی آینده، همان.

19 و 20 - نقد ادبی ، W.wimsatt، 584، لندن، 1970

22 - مثنوی، تصحیح نیکلسن، 45/1 ، لیدن هلند

عبدالعلی دستغیب

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها