پرونده ماجرا سال آغاز ماجرا: 1369 مکان: شیراز ــ تهران شخصیت‌ها : ارشاد ــ ف، زندانی سابق یوسف: دوست ارشاد عزت: پدر زن ارشاد زهرا: همسر ارشاد علی و رضا: فرزندان زهرا و ارشاد
کد خبر: ۲۱۹۸۱۷

می‌گویند آدم عاقل از یک سوراخ دوبار گزیده نمی‌شود، اما من اصلا آدم‌ عاقلی نبودم. سه بار گزیده شدم. اولین بار 16 سالم بود. تازه ترک تحصیل‌کرده و علاف و سرگردان بودم. حالا چرا ترک تحصیل کردم خودش ماجرای مفصلی دارد. پدرم یک آدم معتاد بود که به هیچ چیزی جز جور کردن پول مواد فکر نمی‌کرد. مادرم هم با داشتن 6 بچه و شوهری بداخلاق عاصی شده و زده بود به سیم آخر. دیگر به هیچ کدام از ما کاری نداشت فقط جان می‌کند شب و روز را یکی بعد از دیگری بگذراند. حالا این وسط من، یک پسربچه، توی سنی که عقلم به جایی نمی‌رسید. فکر می‌کردم درس و مشق به چه درد می‌خورد. با دوستان خودم از صبح تا شب در خیابان‌ها ویلان و سرگردان بودم و وقتی ترک تحصیل کردم دیگر خیالم کاملا راحت شد. پدرم که اصلا نفهمید دیگر مدرسه نمی‌روم مادرم هم که فهمید چیزی نگفت. خلاصه این طور بود که افتادم توی خط خلاف و این را برای خودم تازه افتخار هم می‌دانستم. یک موتور وسپا دزدیدم و همیشه با آن این طرف و آن طرف می‌رفتم تا این که گیر افتادم و بعد هم کانون.

آزاد که شدم فهمیدم برادر بزرگترم حبس است. چرا؛ قتل. کی را کشته بود؟ رفیقش را. ظاهرا سر پول مواد بود. برادر بزرگم هم معتاد شده بود و موادفروشی هم می‌کرد. آمدم به خودم بجنبم که برادر دومم را هم گرفتند. او را چرا؟ کیف‌قاپی. من از این قافله جا مانده بودم. باید دست می‌جنباندم. پدرم از من پول می‌خواست. با چند نفر از بچه‌ها افتادیم توی کار دزدی از خانه‌ها، اما به یک سال نکشید دستگیر شدم. این بار زندان بزرگسالان برایم خیلی سخت بود، اما سعی می‌کردم خم به ابرو نیاورم. می‌خواستم جلوی جمع خلافکارها آبروداری کنم و خودی نشان دهم. اتفاقا در حبس هر دو برادرم را هم دیدم. من از آنها زودتر آزاد شدم البته برادربزرگم که اصلا آزاد نشد.

قصاصش کردند. این بار تازه یک ماه از آزادی‌ام گذشته بود که پدرم مرد. مصیبت مثل سیل راه افتاده بود توی زندگی ما. 2 ماه بعدش خواهر کوچکترم تصادف کرد و او را هم دیگر ندیدم. نامزد خواهر بزرگم هم از دست خانواده ما دیوانه شد و رفت. دیگر پشت سرش را هم نگاه نکرد. اوضاع قمر در عقرب و آشفته‌ای بود. من در تمام این مدت هنوز از کار خلاف دست نکشیده بودم یعنی اصلا نمی‌توانستم. چون فکر می‌کردم راه و رسم زندگی همین است. از آن بچه ژیگول‌هایی که کیف و کتاب دست‌شان می‌گرفتند و آهسته می‌رفتند، آهسته می‌آمدند بدم می‌آمد. یک روز مادرم پا پیچ من شد که ببرمش سر خاک خواهرم. بعد گفت می‌خواهد برای حافظ هم فاتحه بخواند. مدت‌ها بود که به حافظیه نرفته بودم. قبل‌ترها، وقتی هنوز پدرم دولا دولا راه نمی‌رفت و سین‌هایش، شین نشده بود هرازگاهی دست ما را می‌گرفت و می‌برد. آنجا را خیلی دوست داشتم. مادرم همیشه می‌گفت همین جا بود که با پدرم آشنا شد. القصه ما آن روز حسابی با مادرم گشت و گذار کردیم و من یاد روزهای خوش اما کم دوام بچگی افتادم. مادرم بعد از مدت‌ها یادش افتاده بود باید چند کلامی هم با بچه‌اش حرف بزند. سفره دلش را باز کرد و حسابی برایم درددل کرد و بعد هم چند نصیحت چاشنی حرف‌هایش به خوردم داد: <ارشاد دیدی پدرت چه شد؟ برادرت را ببین می‌خواهند اعدامش کنند. آن یکی هم که معلوم نیست کی از حبس بیاید بیرون. خواهر بزرگت هم بنده خدا پاسوز شماها شد و نامزدش ولش کرد. من دیگر به بدبختی‌ عادت کرده‌ام، اما نمی‌خواهم آینده تو و خواهر و برادرهایت مثل عاقبت من و پدرت بشود. دست بکش از این کارها.... > حقیقتش زیاد هم به حرف‌های مادرم گوش نمی‌دادم و در یک کلام میخ آهنی در سنگ فرو نرفت و من برای بار سوم افتادم حبس. باز هم به جرم دزدی. در زندان بودم که برادر بزرگم را قصاص کردند و مادرم هم فوت کرد. دیگر از زندگی بیزار شده بودم. چند باری به فکر خودکشی افتادم و اتفاقا یک بار چند تایی سوزن خوردم ولی بردنم بهداری و زنده ماندم. «این هم شد وضع.
زندگی‌ام شد، عاقبت یزید.» این جمله را روزی صدبار تکرار می‌کردم. ‌آقایی بود در بندمان به اسم یوسف او هم جرمش قتل بود، اما مرد خوبی بود. ظاهرا ناخواسته و خیلی اتفاقی کسی را کشته و حالا حسابی پشیمان بود. یک روز او سر صحبت را باز کرد و برایم از هر دری حرف زد. واقعا گفته‌هایش رویم تاثیر گذاشت. پیش خودم فکر کردم راست می‌گوید اگر بخواهم این‌طور ادامه دهم تا چند وقت دیگر سرنوشت من می‌شود مثل سرنوشت برادرم. یوسف گفته بود اگر آدم خودش بخواهد می‌تواند به همه جا برسد به شرط این که سرعقل بیاید. حالا من هم می‌خواستم سر عقل بیایم. 25 سالم شده بود و به نظر خیلی دیر می‌رسید، اما به هر حال جلوی ضرر را از هر جا که بگیری منفعت است.

یک سال بعد آزاد شدم. در نبود من خواهر و برادرهایم هر کدام به سمت و سویی رفته و پراکنده شده بودند از 3 نفرشان که اصلا خبری نبود. خواهر بزرگم، خودکشی کرده بود و آن برادرم که دیگر کیف‌قاپ حرفه‌ای شده بود. ظاهرا در کرمان افتاده بود زندان. توصیه‌های یوسف را آویزه گوشم کردم و افتادم دنبال کار، اما در شیراز هیچ‌کس حاضر نبود به من کار بدهد. خیلی‌ها من و خانواده‌ام را به بدنامی می‌شناختند و حالا باید تاوان گذشته سیاه خودم را پس می‌دادم. این طور شد که راهم را کشیدم و آمدم تهران.

هیچ چیز نداشتم فقط یک دست لباس و یک جلد شناسنامه. دو هفته تمام خیابان خوابی کردم و با گرسنگی ساختم تا این که در یک کله‌پزی کار پیدا کردم. خوبی‌اش این بود که شب‌ها را باید در مغازه می‌خوابیدم. یک سال در کله‌پزی ماندم. روزها آنقدر سریع می‌گذشت که اصلا نفهمیدم چه طور این مدت گذشت. بعد کله‌پزی تعطیل شد و من هم بیکار. دوباره شناسنامه‌ام را گذاشتم ته جیبم و راه افتادم دنبال کار. از این در به آن در. از این خیابان به آن خیابان اما ظاهرا این بار شانس با من نبود. بعد از 3 ماه کم‌کم کفگیرم ته دیگ خورد. دیگر پول اجاره اتاقم را هم نمی‌توانستم بپردازم و صاحبخانه صدایش در آمده بود البته به غرغرهایش زیاد اعتنا نمی‌کردم چون بقیه مستاجرها هم وضع بهتری نداشتند.

مرد صاحبخانه به هر کدام یک اتاق داده بود و می‌خواست با سختگیری و نق زدن کاری کند که حساب کار از دستش در نرود. این را هم بگویم که در مدت بیکاری چند باری وسوسه دزدی به جانم افتاد و مردم‌ و زنده شدم تا توانستم از شرش خلاص شوم. به خودم گفتم همین بیکاری عاقبت رفتارهای گذشته‌ام است هر کجا که می‌رفتم سوءپیشینه می‌خواستند، مدرک تحصیلی می‌‌خواستند، ضامن می‌خواستند و من شرمنده می‌شدم. بعد از 5 ماه دربه‌دری بالاخره در یک آرایشگاه به عنوان نظافتچی کار پیدا کردم. تمام حقوقی که 2 ماه اول گرفتم رفت بابت بدهی‌هایم به صاحبخانه بعدش هم مرا از آرایشگاه اخراج کردند. البته بلافاصله بعدش در یک آموزشگاه زبان به عنوان آبدارچی رفتم سر کار، 3 ماه هم آنجا بودم تا این که باز هم عذرم را خواستند چون تازه فهمیده بودند مدارکم کامل نیست و سوء پیشینه و پایان خدمت ندارم. دیگر کلافه شده بودم. فراز و فرودهای زندگی، امانم را بریده بود و دیگر طاقت آوارگی نداشتم. در همان روزهای یاس و ناامیدی،‌ به یاد یوسف افتادم. به سرم زد بروم شیراز او را ببینم.

هرکاری کردم به من وقت ملاقات ندادند. البته راهش را هم بلد نبودم و نمی‌دانستم چه طور باید وارد زندان شوم. در همان گیرودار که دنبال گرفتن اجازه ملاقات بودم بالاخره در دادگاه یکی پیدا شد و حرفم را گوش کرد و بعد از بررسی پرونده‌ها گفت یوسف همین روزها آزاد می‌شود. ظاهرا مغازه‌اش را در کازرون فروخته و داده بود بابت دیه. آن 15 روز را دندان روی جگر گذاشتم تا این که یوسف آزاد شد. جلوی در زندان وقتی مرا دید باورش نمی‌شد به پیشوازش رفته باشم او هم مثل من کسی را در این دنیای بی‌رحم نداشت. همان شب یوسف من را با خودش برد کازرون. در طول مسیر کلی درد دل کردیم. وقتی به کازرون رسیدیم مغازه‌اش را که بابت دیه داده بود نشانم داد و بعد خانه‌اش را که زنش به عنوان مهریه فروخته و با پولش رفته بود تهران. شب را خانه یکی از دوستان دوران بچگی یوسف ماندیم و روز بعد به پیشنهاد من راه افتادیم به سمت تهران. قرار شد جدا جدا دنبال کار بگردیم و هر چه در آوردیم بریزیم وسط تا این طوری از گرفتاری نجات پیدا کنیم. 4 ماه اول یوسف کارگیر نیاورد ولی من در یک ساندویچی مشغول بودم. ماه پنجم بود که یوسف مریض شد. قلبش گرفت. بردمش دکتر و بعد بیمارستان . دکتر ها گفتند باید زودتر عمل شود اما پول در بساط نداشتیم خلاصه آنقدر دیر شد که یوسف هم رفت آن دنیا و دنیا را روی سرم خراب کرد.

تنها و بی‌کس. داغدار و ناراحت. اصلا نمی‌دانید چه وضعی داشتم. مرگ برایم بهتر از این زندگی بود ولی حرف‌های یوسف در گوشم تکرار می‌شد که می‌گفت باید مقاوم باشم و نگذارم مشکلات زندگی مرا از پا درآورد. کار در ساندویچ‌فروشی تا یک سال ادامه داشت. در این مدت اتفاق بزرگی در زندگی‌‌ام افتاد. شروع کردم به درس خواندن. وقتی هم بیکار شدم به درسم ادامه دادم تا این که دیپلم گرفتم. فکر می‌کردم حالا که این مدرک را دارم هر کجا بروم برای کار دو دستی مرا می‌چسبند اما این طور نبود و اوضاع هیچ فرقی نکرد باز هم همان روال سابق ادامه داشت و هر از گاهی از مغازه‌ای به مغازه دیگر می‌رفتم تا این که بالاخره در یک شرکت خصوصی به عنوان آبدارچی استخدام شدم و به یک ثبات رسیدم. شرایطم تقریبا روز به روز بهتر می‌شد و توانستم آنقدر پول پس‌انداز کنم که اتاق پامنار را با خانه‌ای در قلعه حسن‌خان عوض کردم و بعد خانه‌ام را به سه راه آذری آوردم.

30 ساله شده بودم و هنوز آن طور که باید و شاید نتوانسته بودم برای خودم زندگی درست کنم. می‌خواستم تشکیل خانواده بدهم اما چطور؟ موضوع را با چند نفر از همکارانم در میان گذاشتم و‌ آنها دختر آقا عزت راننده شرکت را پیشنهاد کردند اسمش زهرا بود و دختر خوبی به نظر می‌رسید البته تا روزی که به خواستگاری‌اش رفتم او را ندیده بودم و اصلا نمی‌دانستم چه جور آدمی است ولی خدا را شکر همه کارها خودش روبراه شد و من زهرا را با 14 سکه نیم بهار آزادی به عنوان مهریه عقدکردم و به خانه خودم بردم. همان سال اول ازدواجمان بچه‌دار شدیم و علی به دنیا آمد. حالا احساس خوشبختی می‌کردم اما باز هم زندگی‌ام طوفان زده شد. شرکتی را که در آن کار می‌کردم تعطیل کردند و بیکار شدم. مدتی را با حقوق بیکاری سر کردم ولی هنوز دستم به جایی بند نبود و نتوانسته بودم خودم را مشغول کنم تا این که عزت پیشنهاد داد پولی را که بابت سنوات گرفته بودیم روی هم بگذاریم و یک پیکان مدل پایین بخریم. عزت خودش ماشین داشت و با آن کار می‌کرد من هم با ماشین جدید، البته 40 درصد درآمدم به پدرزنم می‌رسید. در همان حال که با سختی مخارجمان را درمی‌آوردم بچه دوممان به دنیا آمد. علی و رضا یک سال با هم اختلاف سن داشتند و هزینه‌هایشان خیلی زیاد بود. یادم است یک بار هر دوشان با هم مریض شدند. واقعا پول نداشتم. احساس ناامیدی مطلق می‌کردم فرزندانم جلوی چشمانم در تب می‌سوختند و باید از آنها آزمایش می‌گرفتند ولی پول نداشتم. یاد یوسف افتادم که چطور از دستش دادم. نمی‌خواستم این اتفاق درباره دو بچه‌ام تکرار شود. در بن‌بست گرفتار شده بودم. دیگر زدم به سیم آخر. هر چه باداباد. یک روز به قصد دزدی از خانه زدم بیرون. روز چهارم مریضی بچه‌هایم بود. دنبال سوژه مناسب می‌گشتم و اصلا حواسم به رانندگی نبود. به همین خاطر هم تصادف کردم و تا ظهر گرفتار شدم و این طوری بود که از فکر دزدی بیرون آمدم. در واقع خدا کمکم کرد. زنم با کمک عزت و مادرش بچه‌ها را این دکتر، آن دکتر می‌بردند و من با مسافرکشی پول جور می‌کردم تا این که بالاخره تلخ‌ترین اتفاق زندگی‌ام رخ داد. رضا فوت شد. حالم از این زندگی سراسر بدبختی و نکبت به هم می‌خورد و دوباره به همان احساس پوچی سال‌های قبل رسیده بودم ولی این بار با کمک زهرا و به عشق او و پسر دیگرمان تلاشم را به کار گرفتم تا دوباره به حالت عادی برگردم.

از آن به بعد دیگر زندگی‌مان در یک مسیر یکنواخت قرار گرفت. 6 صبح از خانه می‌زنم بیرون و تا 9 شب کار می‌کنم. البته نه با آن پیکان شراکتی. حالا یک پراید گرفته‌ام. زهرا از این که می‌بیند من برای زندگی‌مان تلاش می‌کنم راضی است و به مسائل دیگر و کم و کاستی‌ها گیر نمی‌دهد. علی هم روز به روز بزرگ‌تر می‌شود و این موضوع از یک طرف برایم خوشحال‌کننده است و از طرف دیگر باعث نگرانی‌ام می‌شود. می‌ترسم نتوانم وظایف پدری‌ام را به خوبی انجام بدهم. دوست ندارم علی مثل من بزرگ شود و تجربه‌های تلخ مرا تکرار کند. یکی دیگر از دغدغه‌هایی که این روزها ذهن من و همسرم را مشغول کرده بیماری عزت است. دو هفته پیش سکته مغزی کرد و الان اصلا حالش خوب نیست. از خدا می‌خواهم او را شفا بدهد و به من کمک کند تا بتوانم پدر و شوهر خوبی برای همسر و پسرم باشم.

مرجان لقایی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها