در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
کمیسر از پشت میزش بلند شد و اتاقش را ترک کرد. ساعت 30/12 ظهر بود. منطقه ییلاقی اوکلند تا دروازه شهر 40 کیلومتر فاصله داشت و از اداره کمیسر تا دروازه خروجی شهر نیز 15 کیلومتر فاصله بود. با توجه به ترافیک شدید در خیابانها نزدیک به یک ساعت طول کشید تا کمیسر خود را به صحنه جنایت رساند. حادثه در کوچه 41 خیابان پاتولا رخ داده بود. خیابان پاتولا به سمت جنگل امتداد داشت؛ یک خیابان پهن و زیبا.
در جلوی ویلای 33 که تقریبا در انتهای کوچه 41 قرار داشت، چند خودروی پلیس، تعدادی از همسایگان و چند مامور پلیس دیده میشدند. ویلای 33 یک ویلای حدودا 150 و یا 160 متری بود که در زمینی به مساحت 500 متر بنا شده بود. این ویلا با این که قدیمی بود، ولی بسیار زیبا و شیک ساخته شده بود.
ویلا سمت جنوب کوچه قرار داشت. در بزرگ آن باز بود. کمیسر وقتی از خودرواش پیاده شد، نفس تندی کشید، نگاه جستجوگرش را در اطراف کوچه که 12 ویلای کوچک و بزرگ در آن قرار داشت، چرخاند و بعد به آرامی از لابهلای جمعیت کنجکاو که جلوی ویلا ایستاده و آرامآرام پچپچ میکردند، گذشت و وارد حیاط زیبا و بزرگ ویلا شد. حیاط نسبتا بزرگ ویلا به شکل زیبایی با انواع گلهای رنگارنگ تزئین شده بود. در داخل پارکینگ حیاط که از سقفهای پلاستیکی پوشیده شده بود، 3خودرو دیده میشد که پشت سر هم پارک کرده بودند. خودروها طوری پارک شده بودند که بسختی میشد از لابهلای آنها عبور کرد تا به ساختمان داخل حیاط رسید. و اما ساختمان در جنوبیترین قسمت حیاط قرار داشت. یک حیاط خلوت در پشت ساختمان دیده میشد که دیوار آن تا ساختمان حدود 2 متر فاصله داشت. یک تراس بسیار زیبا در جلوی ویلا دیده میشد که با چند مبل راحتی تزئین شده بود. دورتادور تراس پر از گلدانهای زیبا با گلهای رنگارنگ بود. جلوی تراس، 3 جوان ساکت و آرام ایستاده بودند. جلوی در ساختمان یک مامور پلیس ایستاده بود. کمیسر بعد از این که اطراف ساختمان را از نظر گذراند، با راهنمایی ستوان مارتین، رئیس پاسگاه ساحلی وارد ساختمان ویلا شد. در بدو ورود سالن نسبتا بزرگی دیده میشد که با دو دست مبل و یک میز گرد غذاخوری تزئین شده بود. سقف ویلا بسیار بلند بود و روی دیوارها، انواع و اقسام تابلوهای نقاشی دیده میشد. در قسمت جنوبی سالن آشپرخانه نسبتا بزرگی قرار داشت که پنجره آن رو به حیاطخلوت باز میشد. در قسمت غربی سالن نیز راهروی باریکی دیده میشد که منتهی به اتاق خوابها و سرویسهای بهداشتی میشد.
در داخل سالن روی یک مبل راحتی بزرگ پتو و بالشی دیده میشد، اما اثری از بهمریختگی نبود. روی میز بزرگ دایرهایشکل 4 بشقاب، شیشههای نوشابه الکلی، 4 لیوان و مقداری گوشت و سالاد و غذاهای دیگر که مشخص بود مربوط به شب گذشته میباشد مشاهده میشد. همچنین یک زیرسیگاری پر از تهمانده سیگار جلب نظر میکرد.
وضعیت آشپزخانه نیز تقریبا بهم ریخته بود. چند قابلمه و ظروف غذاهای دیگر روی سینک ظرفشویی رها شده بود. کمیسر به دقت فضای سالن را از نظر گذراند و آنگاه وارد راهروی باریکی شد که ورودی اتاقخوابها محسوب میشد.
درست روبهروی در راهرو که به سالن باز میشد سرویس بهداشتی قرار داشت. در سمت چپ یک اتاقخواب و در سمت راست راهرو دو اتاقخواب قرار داشت. در گوشه اتاق سمت چپی که جسد در آن افتاده بود، یک در دیده میشد که به سرویس بهداشتی دیگر منتهی میشد. این اتاق پنجره نسبتا بزرگی داشت که رو به حیاط بود اما با پرده نسبتا ضخیمی حصار شده بود و نور بسختی از آن عبور میکرد.
در اتاقخواب یک تخت چوبی، میز تحریر که روی آن دستگاه رایانه قرار داشت، کمد چوبی، کتابخانه کوچک، تلویزیون، ضبط و دری که به سرویس بهداشتی مجزا و مستقل راه داشت، مشاهده میشد. وضعیت اتاق کمی نابسامان بود. چند دست لباس در اطراف اتاق پخش بودند و روی دیوار تصاویر چند خواننده زن و مرد نظرها را جلب میکرد، اما روی تخت جسد مرد جوان، ریشار افتاده بود که ملحفهای سفید روی آن کشیده شده بود.
در کنار تخت یک میز کشویی دیده میشد که روی آن یک بسته سیگار، دو ورق قرص، واکمن، گوشی تلفن همراه، یک شیشه نیمهخالی نوشابه و لیوانی خالی مشاهده میشد. کمیسر به دقت به وارسی وسایل روی میز پرداخت.
جلد خالی قرص مربوط به قرصهای روانگردان بود که هر کسی را میتوانست از پای درآورد.
کمیسر پس از کمی که به دقت وسایل روی میز را بررسی نمود به سراغ جسد مرد جوانی رفت که به خواب ابدی فرورفته بود. کمیسر آرام ملحفه سفیدرنگ را کنار زد. چشمان نیمهباز ریشار به سقف دوخته شده بود. صورت او کاملا کبود شده بود. او یک بلوز سفیدرنگ شلوار مخملی قهوهای به تن و کفش کتانی سفید به پا داشت. روی سینهاش پلاک طلاییاش که شکل صلیب بود دیده میشد. دو دستش در دو طرف بدنش قرار داشتند. موهای ژلزدهاش حالت سیخ سیخ پیدا کرده بود.
کمیسر پس از این که جسد ریشار را به دقت وارسی کرد یک بار دیگر فضای اتاق را از نظر گذراند و آنگاه از اتاق خارج شد و به تراس ویلا رفت تا از سه جوانی که بهتزده به یکدیگر خیره شده بودند بازجویی کند. این سهجوان دوستان ریشار بودند که از صبح روز پیش به همراه وی برای استراحت و تفریح به ویلا آمده بودند. اولین کسی که به سوالات کمیسر پاسخ داد رادلف، مرد جوان 27 سالهای بود که موهای بلندش را بافته بود. او که قدی بلند داشت و چهرهاش برافروخته بود، با صدایی لرزان به کمیسر گفت: ما دیروز صبح آمدیم. ریشار از ما دعوت کرد که به ویلای پدرش بیاییم و دو روزی خوش باشیم. دیشب هم تقریبا تا نزدیکیهای صبح بیدار بودیم و تفریح میکردیم. بعد یکییکی به خواب رفتیم. اول دانیل به یکی از اتاقها رفت و روی تخت افتاد، بعد هم برنارد به اتاق دیگر رفت. آخر سر هم حدود ساعت 4 صبح ریشار به اتاقش رفت و من هم یک بالش و پتو تهیه کردم و روی مبل دراز کشیدم و چون خواب از چشمانم رفته بود، مشغول تماشای تلویزیون شدم. حدود نیم ساعت بعد به یکباره ریشار که گویا حالت تهوع گرفته بود از اتاقش بیرون آمد و به دستشویی رفت. به سراغ او رفتم. رنگ از رخش پریده بود. گفت یک دوش بگیرم خوب میشوم. بعد هم حمام کرد. وقتی از حمام بیرون آمد، حالت لرزانی داشت و تعادلش را از دست داده بود.
خواستم کمکش کنم، گفت: خوبم، بعد هم رفت روی تختش افتاد. با خودم گفتم زیادهروی کرده، اهمیتی ندادم و برگشتم داخل سالن و روی مبل به خواب رفتم، تا این که نزدیکیهای ساعت 11 بود که دانیل سراسیمه به سراغم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و وحشتزده گفت: ردلف بلند شو که بدبخت شدیم. پرسیدم چی شده؟ در حالی که اشک میریخت، گفت: فکر میکنم ریشار مرده باشد.
وحشتزده از جا پریدم. در آن زمان برنارد هنوز خواب بود. به همراه دانیل وارد اتاق ریشار شدیم و با آن صحنه وحشتناک روبهرو گشتیم. ریشار بیچاره سرد و بیروح روی تخت افتاده بود و تکان نمیخورد؛ صحنه وحشتناکی بود. در آن لحظه تمام وجودم میلرزید. روی زمین میخکوب شده بودم. قدرت حرکت نداشتم. بعد از گذشت لحظاتی که به اندازه یک قرن گذشت سراسیمه بیرون آمدم. برنارد را صدا زدم او هم وحشت کرد. هر سه بهتزده فقط به هم نگاه میکردیم. هیچ کاری از دست ما ساخته نبود جز این که با پلیس تماس بگیریم که همین کار را هم کردیم.
وی توضیح داد: که ریشار از مدتها پیش معتاد به قرصهای روانگردان شده بود و دائم از این قرصها استفاده میکرد و متاسفانه فکر میکنم دیشب هم زیاد مصرف کرد، بخصوص این که در بازی هم باخته و اعصابش کرخت شده بود و نصیحت مرا هم گوش نمیکرد. هرچه به او گفتم این قرصها و مواد ضرر دارد، گوش شنوا نداشت تا این که بالاخره قربانی این اعتیاد شوم شد و جانش را از دست داد.
وی در پاسخ به این سوال کمیسر که چه مدت است ریشار را میشناسی، گفت: حدود یک سال پیش ما با هم در یک مهمانی آشنا شدیم.
کمیسر از او پرسید: شما هم قرصهای مخدر و روانگردان استفاده کردید؟
او جواب داد: نه، من هیچ چیز مصرف نکردم.
کمیسر از او چند سوال دیگر کرد و سپس به سراغ دانیل رفت. دانیل که جوان 23 سالهای بود و بشدت وحشتزده به نظر میرسید، به کمیسر گفت: نزدیکیهای ساعت11صبح از خواب بیدار شدم و مستقیم به حمام رفتم. وقتی دوش گرفتم و از حمام بیرون آمدم، تصمیم گرفتم بچهها را بیدار کنم تا به دریا برویم و به سراغ ریشار رفتم. وقتی بالای سر او رسیدم، دیدم چهرهاش کبود شده و هیچ حرکتی نمیکند. او را تکان دادم؛ اما همچنان بیحرکت بود، بدنش مثل یخ سرد شده بود. سراسیمه بیرون آمدم. در آن لحظات فکر میکردم خواب میبینم؛ مثل یک کابوس بود. وحشتزده و لرزان به سراغ ردلف که در وسط سالن خوابیده بود رفتم. او را از خواب بیدار کردم و ماجرا را برایش گفتم. بعد هم به اتفاق به اتاق ریشار رفتیم و...
وی در خصوص آشناییاش با مقتول گفت: با ریشار در دوران دبیرستان همکلاسی بودم و بعد از پایان دبیرستان ریشار به دنبال کار پدرش، جواهرفروشی رفته و من هم به تحصیل در رشته روانشناسی پرداختم. نفر بعد که تحت بازجویی قرار گرفت، برنارد بود. برناردت که یک جوان 21 ساله بسیار درشتاندام و قویهیکل بود، با صدای گرفته و خستهای گفت: نیمههای شب بود که کاملا خسته شدم و به یکی از اتاقخوابها رفتم و روی تخت افتادم. من اولین نفر بودم که به خواب رفتم و آنقدر خسته بودم که اصلا نفهمیدم چطور زمان گذشت و همهاش در خواب بودم تا این که با داد و فریاد ردلف و دانیل از خواب پریدم و با آن صحنه وحشتناک و دلخراش روبهرو شدم. وی افزود: من پسرعمه دانیل هستم و از طریق او با ریشار آشنا شدم. این را هم اضافه کنم که ریشار جوان خونگرم و بامعرفتی بود. او بسیار ولخرج و رفیقباز بود. هرچه کار میکرد و یا هر پولی که از پدرش میگرفت، خرج رفیق میکرد و آرزوی هر جوانی بود که با او رفیق باشد.
کمیسر چند سوال دیگر از او کرد و سپس گوش به گزارش ستوان مارتین رئیس پاسگاه ساحلی داد.
ستوان مارتین که تندتند بدون وقفه صحبت میکرد، در قسمتی از گزارش خود گفت: ساعت حدود 30/11 بود که جوانی سراسیمه با پاسگاه تماس گرفت و خبر این حادثه را اعلام کرد. ما به محض اطلاع به سمت اینجا حرکت کردیم و بعد هم تحقیقات اولیه را شروع نمودیم، ضمن این که ماجرا را به خانواده ریشار هم اطلاع دادیم.
کمیسر چند دقیقهای با ستوان مارتین گفتگو کرد و در حالی که ساعت دقیقا 4 بعدازظهر بود کمیسر به تحقیقات و بازجوییهای خود پایان داد و آنگاه گوش به گزارش دکتر مارتمن نماینده پزشکی قانونی داد.
دکتر مارتمن که بسیار آرام و شمرده صحبت میکرد به کمیسر گفت: هنوز علت اصلی مرگ برای ما مشخص نیست و بایستی کالبدشکافی صورت گیرد؛ اما شواهد امر نشان میدهد که وی مسموم شده است، ضمن این که از زمان وقوع قتل تا این لحظه حداقل 13 ساعت میگذرد.
کمیسر از او تشکر کرد و سپس در فکری عمیق فرو رفت. او لحظاتی بعد رو به ستوان مارتین دستور دستگیری قاتل را صادر کرد. شما خواننده عزیز و گرامی حدس بزنید قاتل کیست و کمیسر از کجا او را شناخت.
کمیسر حداقل 3 دلیل داشت، اگر ماجرا را به دقت بخوانید حتما متوجه خواهید شد.
حمید موفق
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: