میترا هنرمند

بن‌بست‌

کد خبر: ۱۶۸۷۵۲

روزهای خوش کودکی را کنار این درخت به شب رسانده بود. «بدو دیگه. الانه که دزدا بهمون برسن. تو برو پشت درخت قایم شو. من خودم حساب همشونو می‌رسم... منو ببین، الان برات مثل تارزان می‌پرم پایین...» بدون آن که خودش بداند، لبخندی گوشه لبش جای گرفت.

«مارال، مارال، کجایی مادر؟» پرده را انداخت و به طرف آشپزخانه رفت. «آمدم آنا، چی شده؟» مادر نشسته بود کف آشپزخانه و از داخل کابینت زیر سماور، لیوان درمی‌آورد و می‌چید روی زمین. «بیا مارال جان، بیا اون سبد بزرگه رو بیار و اینا رو بزار توش.» چشم‌هایش روی لیوان‌ها خیره ماند. «نمی‌دونم اینا بس می‌کنه یا نه؟» دوباره خم شد توی کابینت. دو تا لیوان باقی‌مانده را هم گذاشت روی زمین و شروع کرد به شمردن آنها. «اینا شدن 30 تا.» سرش را بالا گرفت. مارال سبد به دست ایستاده بود کنارش. «زیادن. حالا چه جوری اینا رو ببرم؟».

مارال بدون این که چیزی بگوید، سبد را گذاشت روی زمین و لیوان‌ها را چفت هم، چید توی آن. «گیزیم. دست‌های من که جون نداره. بدو، زودی برو اینا رو بده و بیا!».

حرفی نزد. یک هفته بود که دلش نمی‌خواست با کسی حرف بزند. چادر گلدار مادر را از روی صندلی آشپزخانه برداشت و سر کرد. دو گوشه‌اش را جمع کرد زیر بغلش و با دو دست سبد را بلند کرد. در خانه مثل همیشه نیم‌باز بود. با نوک پا، در را بیشتر باز کرد و وارد کوچه شد. ایستاد و نگاهی به سرتاسر کوچه انداخت. سر کوچه، پسربچه‌ها جمع شده بودند. چشم‌هایشان به دو سر خیابان بود. ته کوچه، درست جلوی خانه حاجی، غوغا بود.
شمسی، چادرش را پیچانده بود دورش و دور سرش را گره زده بود پشت گردن. شلنگ و جارو در دست‌هایش بود.
جلوی خانه را تمیز می‌کرد. چند مرد، با یک نردبان چوبی، جلوی در ایستاده بودند و با سر و صدای زیاد ریسه‌ها را وصل می‌کردند. بچه‌های قدیمی کوچه بودند.

«نذر کرده بودم اگه برگرده، خودم براش کوچه رو چراغونی کنم».

«فکر می‌کنی الان چه ریختی شده باشه؟».

«والا پریروز که رفته بودم استقبال پسرعمه‌ام که حسابی...».

مارال که نزدیکشان شد، همه ساکت شدند. مارال سرش را چرخاند طرف در. «سلام شمسی‌ جون، خسته نباشی».

«قربونت برم، دستت درد نکنه. سبد رو بزار زمین. سنگینه. می‌گم بچه‌ها ببرن.» مارال داخل حیاط شد. «نه شمسی جون، خودم می‌برم. فقط بگو ببرم بالا یا...».

«قربونت برم. ببر تو زیر زمین.» این را گفت و شلنگ را کشید و داخل کوچه شد.

داخل حیاط، پر بود از آدم‌های پیر و جوان. مارال، بیشتر آنها را می‌شناخت. زن‌های همسایه نشسته بودند روی تخت چوبی کنار دیوار. سبزی پاک می‌کردند.

«می‌دونستم، می‌دونستم که اون امام غریب رومو زمین نمی‌ندازه!».

«آره باجی منم دلم روشن بود، اما حرفشو نمی‌زدم...».

پیرمردها کنار باغچه، دور حاجی ایستاده بودند و حرف می‌زدند. «عکسش رو آوردم. باید بهش نشون بدم».

«دل‌گنده باش‌ مرد... می‌گن خیلی‌ها اسمشون ثبت نشده...».

مارال سرش را پایین انداخت. از طول حیاط که می‌گذشت، به همه سلام کرد. از پله‌های زیرزمین پایین رفت. معلوم بود که شمسی، زیرزمین و حیاط را هم فراموش نکرده بود. دخترهای قدیمی کوچه همه توی زیرزمین جمع شده بودند. سروصداهای زیادی توی زیرزمین پیچیده بود، اما مارال صدای تک‌تک آنها را می‌شناخت.

«بیچاره حاج خانوم، الان چه حالی داره!».

«آره والله. اونم بعد از این همه بلاتکلیفی».

«می‌گی هنوزم همون‌ طور خوش‌تیپه؟».

مارال را که دیدند، به طرفش رفتند و سبد لیوان‌ها را از دستش گرفتند. چادر را روی سر جابه‌جا کرد. «سلام به همه... خسته نباشین.» خاله خانوم از آن طرف زیرزمین خودش را به مارال رساند. «سلام عزیزم. دستت درد نکنه.
لیوانا رو به موقع رسوندی.» برگشت طرف میز بزرگی که وسط زیرزمین گذاشته بودند و رویش پر بود از بشقاب و قاشق و چنگال. «بیاین دخترا. لیوانا رو هم بزارین اینجا.» بعد راه افتاد طرف آشپزخانه‌ای که توی زیرزمین بود. «پس این شربت و شیرینی چه شد؟ الانه که می‌رسه و هنوز هیچ چی حاضر نیست.» رسید کنار میز سماور. سرش را چرخاند طرف مارال. «مارال جان، بیا عزیز! تو هنوز تازه‌نفسی! بیا عزیز، یک سری چای ببر بالا. توی اتاق مهمون خونه.» این را گفت و رفت توی آشپزخانه. مارال آمد کنار میز سماور. قوری گل قرمز را برداشت و شروع کرد به پر کردن استکان‌ها. «این بار که برگردم، اون وقت با یک سبد گل می‌یام خونه‌تون. وای که چه کیفی داره که بشینم تو اتاق مهمون خونه‌تون و تو با یک سینی چای بیای تو.» قل‌قل سماور یک لحظه هم قطع نمی‌شد. «می‌گن همیشه، این جور وقتا، دست دخترا می‌لرزه. راست می‌گن؟» دست‌هایش شروع کرد به لرزیدن. قوری را گذاشت روی سماور و نیمه‌خالی استکان‌ها را از شیر سماور پر کرد. چادر را روی سرش مرتب کرد و دو سرش را زیر بغل داد. سینی را برداشت و پله‌ها را بالا رفت.

بالای پله‌‌ها ایستاد و نگاهی به دور و برش انداخت. سالها بود که این خانه، اینقدر مهمان به خود ندیده بود. دم در اتاق مهمان خانه ایستاد. سینی چای را داد به یکی از دخترهایی که توی هال بودند. رفت به طرف اتاقی که رو به کوچه بود. بین چارچوب در ایستاد.

«دکترا گفتن حال آقام خوب نیست. می‌‌خواد زود منو...! به خدا خودم شنیدم».

«حاضری با من توی یک اتاق زندگی کنی؟».

برگشت و از اتاق دور شد. به طرف حیاط رفت. توی درگاه ایوان ایستاد. از اینجا هم می‌شد درخت پیر را دید.

«بالای بالای درخت، اسم خودمونو کندم. اونقدر بالاست که هیچ‌کس نمی‌تونه اونو ببینه، جزخدا!».

«این کارا چیه که می‌کنی؟ پس کی به حاجی می‌گی؟»

«نترس، دیر نمی‌شه، فقط یه ماه مونده. دیگه تمام شد. این بار که برگردم، با دسته‌گل می‌یام خدمتتون!».

عطر برنج دودی پیچیده بود توی هوا. داخل حیاط، همهمه بود. دایی با قصاب ایستاده بودند کنار گوسفندی که بسته بودند به درخت سیب. خاله خانم با شمسی، نشسته بودند روی تخت چوبی و سیب‌زمینی خلال می‌کردند. پله‌‌‌های ایوان را یکی یکی پایین رفت. «مارال، عزیز جون، قربون دستت اون سبد قرمزه رو از کنار حوض بده به من» مارال رفت کنار حوض. باورش نمی‌شد. بعد از 7 سال دوباره حوض پر از آب بود و ماهی‌‌های قرمز توش شنا می‌کردند. «ده بجنب عزیز. اون سبد رو بده دیگه. کارام مونده!» سبد را داد به خاله خانم. دو تا از پسر بچه‌ها داخل حیاط شدند. آب خوردن می‌‌‌خواستند. «هنوز خبری نشده؟» با صدای دایی همه ساکت شدند و چشم به پسرها دوختند. «نه. هنوز که خبری نیست. همه چشممون به خیابونه. از دور هم که ببینیمش خبرتون می‌‌کنیم.»
لیوان‌های خالی را گذاشتند لبه تخت و دویدند توی کوچه. «بیا عزیز، این لیوانا رو ببر پایین بگو...» «ببخشید خاله خانم من باید برم خونه... الان دیگه... بیدار...» به طرف در رفت. «الان من برم آنا می‌یاد کمکتون» داخل کوچه شد.
تمام کوچه را تا سر خیابان ریسه بسته بودند.  نزدیک درخت پیر که رسید، بچه‌ها دویدند توی کوچه. «آمد حاجی... آمد... بیاین... اتوبوس آمد» در خانه هنوز بازمانده بود. قبل از این که جمعیت از خانه حاجی بیرون بیایند،‌ مارال دوید داخل خانه و در را بست. چادر را از سر برداشت و انداخت روی صندلی کنار در. با سر و صدای کوچه، آنا هم به صدا آمد «بالام، آمد؟» اما جوابی نگرفت. چادر را از روی صندلی برداشت و روی سر انداخت و به طرف کوچه دوید. مارال، خودش را رساند به پنجره و لای پرده را کنار زد. همه توی کوچه می‌دویدند. هر چه صورتش را به شیشه چسباند، نتوانست سرکوچه را ببیند. دوید طرف راه پله پشت‌بام. پله‌ها را دو تا یکی بالا رفت. درست مثل قدیم. دستگیره فلزی را چرخاند، در باز شد. بی‌آن که کفش پا کند خودش را به کناره بام رساند. نشست و مثل بچگی‌‌هایش خودش را پشت لبه سیمانی پنهان کرد. از آنجا می‌‌تواست همه چیز را ببیند. جمعیت به سر خیابان که رسید، اتوبوس سرکوچه ایستاد. اتوبوس باز شد و مردی لاغر و خمیده از پله‌ها پایین آمد. برای یک لحظه، همه ساکت شدند. مارال کمر راست کرد و با چشم‌هایی که تنگ‌تر از قبل شده بود، به خیابان نگاه کرد. مردی با موی سفید، جلوی در اتوبوس زانو زده بود و زمین را می‌بوسید. «آی... دی ... ن» فریاد حاجی بود که سکوت کوچه را شکست.
آنهایی که دور حاجی ایستاده بودند زیر بغلش را گرفتند. نشست روی زمین. دو مرد، همدیگر را در آغوش گرفتند و بی‌صدا گریستند. حاج خانم، هنوز به سرکوچه نرسیده بود که از حال رفت و روی زمین افتاد. «آب... آب بیارین» خاله خانم کنارش نشسته بود روی زمین و سر حاج خانم را تکیه داده بود به سینه‌اش. زن‌های دیگر دوره‌اش کردند و با گوشه چادر بادش می‌زدند. یک مشت آب که ریختند روی صورتش، صدایش در کوچه پیچید. «بالام... اوغلوم... آیدین» شمسی منقل به دست، دور پدر و پسر می‌چرخید و لبهاش تندتند تکان می‌خورد. مارال نمی‌شنید که چه می‌گوید اما از آن فاصله هم می‌‌توانست عطر اسپند را حس کند. جلوی چشم‌هایش را پرده‌ای از اشک پوشانده بود. نفهمید آیدین کی خودش را به حاج خانم رساند. دستهایش را که از روی چشم کنار برد، آیدین بر دست‌های مادر سجده کرده بود و صدای گریه زن و مرد، با هم به گوش می‌رسید. «بسه دیگه. پاشین صلوات بفرستین.» صدای دایی بود که همهمه کوچه را ساکت کرد. ایستاده بود کنار دیوار. زن‌ها کنار رفتند. دایی، کنار خواهر زاده رسیده بود. خم شدو با دو دست‌شانه‌های لرزان را از بغل خواهر بیرون آورد. «پاشو جوون، پاشو قهرمان، به خونه‌ات خوش اومدی» رو به جوان‌ها کرد. «نمی‌‌خواین به رفیقتون خوشامد بگین؟» بچه‌‌های قدیمی کوچه جلو آمدند. مارال فقط یک بار چشم‌هایش را بست و باز کرد که دید آیدین را روی دست بلند کرده‌اند و به طرف خانه می‌برند. جلو در خانه که رسیدند، آیدین توانست دوباره‌ پاهایش را به خاک کوچه تکیه دهد. قصاب گلوی گوسفند را برید. آیدین، خودش را عقب کشید و پاهایش را از رگه‌های خونی که روی خاک کوچه پیش می‌رفتند، دور کرد. برگشت و نگاهی به پشت سرانداخت. چشم‌‌هایش به درخت پیر، خیره ماند. مارال نشست و تکیه داد به لبه پشت بام. صورتش را بین کف دست‌هایش پنهان کرد. کم‌کم سر و صدای کوچه خاموش شد. به دست‌هایش تکیه زد و از جا بلند شد. رد خیسی از دست‌‌های مارال روی سیاهی پشت بام به جا ماند. پله‌‌ها را یکی یکی پایین آمد. صدای گریه را که شنید، پا تند کرد. داخل اتاق شد. نگاهش روی صورت کوچکی که از زیر پتوی کاموایی، دیده می‌شد، گره خورد. به سویش رفت. بچه‌ را با پتو برداشت و در آغوش گرفت. پستانک را که در دهانش گذاشت، صدای گریه اش قطع شد. چادرش را از گوشه اتاق برداشت و سر کرد. دم در که رسید، قصاب داشت لاشه سر بریده گوسفند را به یکی از شاخه درخت پیر آویزان می‌کرد. در را پیش کرد. نگاهی به ته کوچه انداخت. جلوی خانه حاجی کسی نبود. گوشه چادر مشکی‌اش را کشید روی سر بچه و به طرف خیابان به راه افتاد.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها