روایت‌هایی مزه‌دار از دل تاریخ

روایت‌هایی خوردنی

این شکم مبارک تنها چیزی است که ما آدم‌ها در بالا و پایین‌های زندگی، در هر جایی از تاریخ که نگاه کنیم از یاد نبرده‌ایم. البته این‌که توانایی نادیده‌گرفتن آن را هم نداریم، بی‌تاثیر نیست. نیازی که در دل تاریخ به هزارگونه چرخ خورده و هربار خیر و شری را با خودش برای ما آورده است؛ از قابلیت زنده‌ماندن و افزایش جمعیت گرفته تا جنگ‌هایی که بر سر این مهم رخ داده. ما هم به همین بهانه در این صفحه از قطب‌نما به دل تاریخ زده‌ایم تا راوی روایت‌هایی مزه‌دار باشیم.
کد خبر: ۱۴۲۴۹۱۱
نویسنده مریم شاه‌پسندی - نوجوانه
روایت‌هایی خوردنی

نمک‌ بان‌های تاریخ 

برای دانستن این روایت از تاریخ، باید دست‌تان را در دست من‌ بگذارید تا به دوران نوسنگی سفر کنیم. سفر طولانی‌ است، لطفا از خوردن بیش‌ازحد غذا خودداری کنید چون‌که بین راه، جایی برای دست‌به‌آب نداریم!
چشم‌به‌راه نشسته بودیم و هر روز منتظر بودیم که خبری از مردان قبیله‌مان برسد.‌ پدرم از دلیر‌ترین مردان اینجا بود؛ اولین کسی که اینجا سکونت کرد و باقی هم از او یکجاماندن و سر زمین کشاورزی کارکردن را یاد گرفتند. من هم با این‌که سن‌وسالم کم بود اما فهمیده بودم که همه جور دیگری از پدر من حساب می‌برند. مردم قبیله‌ کناری هم این را می‌دانستند، برای همین هم قصد کردند که با پدر من صلح و دعواهای قدیمی را تمام کنند اما پدر من باجنم‌تر از این حرف‌ها بود که به صحبت‌کردن تن دهد، برای همین هم دست مردان قبیله را گرفت و با هم به قبیله‌ کناری حمله کردند. الان هم همه‌ مردم قبیله منتظرند که مردان‌شان دست پر برگردند و گوله‌گوله نمک برای ما هدیه بیاورند. مادرم همیشه می‌گفت: چشم قبیله‌ کناری به نمک‌های ماست که این‌طور سوسه می‌آیند، چشم ندارند ببیند ما نمک داریم و می‌توانیم غذاهای‌مان را این‌طور طولانی‌مدت نگه‌داریم؛ انگار همه باید مثل آنها عقب‌مانده باشند و پیشرفت نکنند.
بله، درست متوجه شدید، صدها سال قبل وقتی که کنسرو و یخچال وجود نداشت، نمک برای نگهداری از غذا آن‌قدر مهم و حیاتی بود که مردم حاضر بودند برای داشتنش به جان یکدیگر بیفتند. 
اینها بخشی از خاطرات یک کودک در دوران نوسنگی است، البته بنا بر تخیل بنده!

آزادی به قیمت گرسنگی

سال ۱۹۷۲ بود که عضو ارتش آزادیبخش ایرلند شد، تازه ۱۸ساله شده بود و سرش درد می‌کرد برای مبارزه و اعتراض. بریتانیا سایه‌ نحسش را از سر ایرلند بر نمی‌داشت و هرچه مردم ایرلند فریاد استقلال و جمهوری سر می‌دادند، نادیده می‌گرفت. این جوان، بابی ساندز بود؛ یکی از همان مردم آزادیخواه که دیگر تحمل حضور ارتش بریتانیا در ایرلند شمالی‌ را نداشت. بابی از ۱۸سالگی تا ۲۷سالگی چندین بار کارش به زندان کشید و بنا به دلایل مختلف زندانی شد. سال ۱۹۸۱، آخرین باری بود که پایش به زندان باز می‌شد. نقطه‌‌عطف زندگی او دقیقا همین‌جاست! بابی ساندز را به جرم حمل اسلحه به ۱۴ سال زندان محکوم کردند اما او خودش را زندانی سیاسی می‌دانست و نه جنایی؛ برای همین هم از پوشیدن لباس زندانیان امتناع می‌کرد. او مثل دیگر زندانی‌ها حق دریافت حکم قضایی نداشت و از طرفی سر پرسودایش به او اجازه نمی‌داد که ۱۴ سال از عمرش را در زندان هدر بدهد بی‌آن‌که آزادی ایرلند را از چنگال بریتانیا گرفته باشد؛ پس تا پایش به زندان رسید، اعتصاب غذا کرد. بعد از اعتصاب او، ۹ نفر از زندانیان هم دست به اعتصاب زدند و با بابی همراه شدند؛ او یک‌جورهایی تبدیل به رهبر این جنش اعتراضی شده بود‌. ۶۶ روز گرسنگی و سختی را تاب آورد، خودش را از ابتدایی‌ترین حق انسانی‌اش محروم کرد تا صدایش شنیده شود و سرآخر در ۵ می ۱۹۸۱، براثر گرسنگی در زندان فوت کرد‌. شخصیتش برای مردم ایرلند شمالی بسیار محترم و مهم بود، برای همین هم مرگش تاثیر زیادی بر جمهوریخواهان ایرلند گذاشت. حجم زیادی از اعتراضات صورت‌گرفت و هنوز هم مردم در ایرلند به او ادای احترام می‌کنند. اما قسمت جالب ماجرا برای ما اینجاست که در همان سال‌ها، یعنی حدود سال ۱۳۶۰، یکی از خیابان‌های تهران به نام او شد؛ خیابانی که سفارت بریتانیا در آن قرار داشت.

بخت‌مان مثل نان‌مان سیاه بود!

حتما تا الان طعم گرسنگی را چشیده‌ای اما این‌که ساعت‌ها معده‌ات بسوزد و از درد به خودت بپیچی چه؟ چشم‌به‌راه یک تکه نان سیاه بوده‌ای؟ من بوده‌ام! وقتی کم‌سن‌وسال بودم و از فرط گرسنگی هم‌آوا با خواهر و برادرانم گریه می‌کردم. مادرم رنجور و کم‌توان شده بود و به‌سختی ما را تحمل می‌کرد. پدرم ساعت‌ها در صف نان می‌ایستاد و دست‌آخر با یک تکه نان سیاه برمی‌گشت؛ نانی که انگار از هرچیزی جز آرد گندم درست شده بود. هرازچندگاهی هم لابه‌لای جمعیت معترضان در میدان اصلی شهر می‌ایستاد و همراه با مردم اعتراض می‌کرد. پدرم می‌گفت آدم باید خیلی بدبخت باشد که برای یک لقمه نان التماس کند و ما بدبختیم!
جمعیت مردگان شهر از دست‌مان در رفته بود؛ قحطی کم بود، تیفوس هم بلای جان‌مان شد. تیفوس و عفونت‌ها چنان شیوع پیدا کرد که تمام دکتر‌ها و پرستارهای بیمارستان بیمار شدند؛ مجبور شدند بیمارستان را هم تعطیل کنند و من جز در آن روزها و تابه‌حال، تعطیلی بیمارستان‌ها را ندیده‌ام.
به گمانم روزی از ماه‌های آخر سال۱۳۲۰ بود که برای اولین بار همراه مادرم به مرکز شهر رفتم و دیگر هیچ‌گاه صحنه‌های دلخراش آن روز از جلوی چشمانم کنار نرفت. در گوشه‌‌ای از خیابان جنازه دیدم، انسان نیمه‌مرده‌ای را دیدم که در حال جان‌دادن بود. صورت‌های نحیف‌ولاغر، نیمه‌برهنه و گرسنه دیدم و صدای ناله‌ها و زاری‌ها چنان برایم گوشخراش بود که احساس می‌کردم وارد قبرستان یک شهر شده‌ام. من که سن و سالی نداشتم و دلیل حال زار آن روز‌های‌مان را نمی‌دانستم اما مادرم می‌گفت: ما بدبخت‌های ازهمه‌جابی‌خبر، قربانی جنگ فرنگی‌ها شده‌ایم!

والامقام طویل‌المعده 

در ضیافت باشکوه آن شب نحس، پادشاه حال عجیبی داشت و همه‌ ما بهت‌زده گوش‌به‌فرمانش بودیم و جز این، کار دیگری از ما ساخته نبود. مگر یک پیشخدمت می‌توانست به سرورش تذکر بدهد؟! هرگز. ما فقط گوش‌به‌فرمان‌بودن را یاد گرفته بودیم. آن شب لعنتی، دوازدهم فوریه۱۷۷۱ بود؛ شبی که هیچ‌گاه از خاطر من پاک نشد. پادشاه آن شب به طرز عجیبی به خودش می‌رسید و غذا میل می‌کرد. هرچه دم دست او می‌گذاشتند را با ولع می‌خورد و انگار که سیری‌ناپذیر شده بود. از خاویار و خرچنگ و شاه‌ماهی گرفته تا انواع و اقسام نوشیدنی‌ها. از یک سمت ما از استقبال پادشاه برای خوردن غذاها ذوق زده بودیم و از سمت دیگر نگران بودیم که نکند معده و روده ایشان دچار مشکل شود و دور از جاشان، اسهال! 
وضع اما بدتر شد؛ آن‌هم وقتی که «سملا» همان پیشخدمت خوش‌خدمت پادشاه که هیچ‌کدام دل‌خوشی از او نداشتیم، دسر موردعلاقه سرورمان را برایش آورد. آب از لب ولوچه‌ همه‌ ما آویزان شده بود؛ این شیرینی لذید که با شیرداغ هم سرو می‌شد، چنان سیرکننده و سنگین بود که اصلا به خیال‌مان نمی‌رسید پادشاه عزیزمان، آدولف فردریک والامقام، پادشاه ۶۱ساله سرزمین سوئد، ۱۴کاسه از آن را میل کند‌؛ آن‌هم بلافاصله بعد از غذاهایی که در شکم مبارک ریخته بود. حتی یادآوری آن روز هم من‌را ناراحت می‌کند. ما می‌ترسیدیم سرورمان اسهال‌شود و به دردمعده بیفتد اما معده ایشان پاره شد و به مرگ افتاد!
 یادآوری این غصه‌ها به کنار، خنده‌های این نسل جوان من‌را بیشتر غمگین می‌کند؛ این‌که سال‌ها از فوت آن والامقام می‌گذرد اما هنوز هم سربه‌سر من پیرزن می‌گذارند و مرگ باشکوه پادشاهم را به سخره می‌گیرند!

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها