ایام مدرسه هم از آن دورههاست، تا تویش هستی و داری آن برهه از زندگیات را زیست میکنی، متنفر و بیحوصلهای و دلت میخواهد زود زود تمام شود.
حسرت میخوری به حال بابا و مادرت که خوش به حالشان مدرسه نمیروند و همین که دانشگاهت تمام میشود، دلت برای یک ثانیه تجربهاش لک میزند. درست عین خدمت سربازی که لحظه لحظهاش جهنم است. آن لحظههای کشداری که تو بالای برجک داری پست میدهی و به ماشینهای بیرون پادگان که نگاه میکنی با خودت میگویییعنی میشود این خدمت تمام شود و تو دوباره توی ماشین بنشینی و موزیک گوش کنی.
امروز میخواهیم کنار هم نوستالژی بازی کنیم از روزهای مدرسه. از روزهایی که اگر الان میتوانید این سطور را بخوانید مدیون همان روزهایید وگرنه شما را به خواندن روزنامه چه کار. عصر جمعه چسبناکی است. نسیمی پاییزی میوزد و من دارم عین پسربچههای سرتق و شیطون مشقهایم را مینویسم.
حس غریبی است. بوی پاک کن پیچیده زیر مشامم و چانهام وقت شرح عکس نوشتن برای بعضی عکسها لرزید. یک چایی بریزید و باحوصله برویم کمی ورق زدن کودکی مشترکمان. یاعلی.
مدرسه گاهی ذوقش میگرفت و یک دوربین میآورد و از بچهها عکس میگرفت. بعد یک دوره عکسها را چاپ میکرد و میچسباند روی کاغذ و زیرش هم یک شماره میزد، بعد اگر عکسی که تویش بودی را میخواستی شماره عکس را با پول ظهورش میدادی و یک ماه بعد عکس حاضر بود، مثل الان نبود توی هر جیبی یک دوربین خدامگاپیکسل باشد.
در کلاس ما فقط یک نفر از این صابونها داشت، بابایش طلا فروش بود و خیلی تیشان فیشان بود، یکی دوبار آورد اینقدر تیکه شنید و طعنه که غلافش کرد. برای بچههایی که دستهایشان همیشه در مهرماه تیره از انارخوریهای دزدانه بود، صابون، آن هم کاغذی، امر مضحکی بود.
معلمها مخالف این کتاب بودند. چرا ؟ چون دشمن خلاقیت بود و مهمترین چیز برای کودکی خلاقیت است. ذهن باید رها میبود و بعضی پدر مادرها برای خلاصی از ذهن سوزاندن، پول میدادند و حاصل ذهن سوزاندن فرزانه خانم زنبقی را میخریدند.
من هنوز معتقدم تجار پاککن زرنگترین بیزینسمنهای جهانند. چون به اندازه موهای سرمان پاک کن گم میکردیم و بابا ننه مان مجبور بودند دوباره بخرند، قشنگی کودکی این بود که اشتباهاتمان پاک میشد. بزرگ شدیم با چیزی به اسم غلطگیر آشنا شدیم، اشتباهاتمان گرانتر تمام میشد برایمان و بدیاش این بود که پاک نمیشد. لاپوشانی میشد و این دردناک بود.
همین خطخطیهای نامنظم و ایستاده، خون به جگر مادرمان میکرد، دستمان درد میگرفت و وقتی بیحوصله میشدیم فاصله بین الفها را زیاد میکردیم و فکر میکردیم فقط خودمان راکفلر بازی بلدیم و وقتی تمام میشد انگار مهمترین کار جهان را انجام دادیم.
همین سه خط دیکته یک زنگ از معلم بیچاره وقت میبرد و بعد از زنگ هم باید سه تا چای میخورد که گلویش باز شود، راستی این چه بود که از روی دست هم گاهی تقلب میکردیم؟
گاهی هم میگفتند فلان روز قرار است بازرس بیاید. یا از اداره بیایند یا فلان مقام مسوول بیاید. آن روز به زبان خوش میگفتند که آدم باشید. شیطنت و بدو بدو و داد و بیداد نداریم. خودشان هم معمولا مهربانتر میشدند و قبل یا بعد از اسممان هم یک آقا یا خانم میگذاشتند. میبینید که عین فنرهای جمع شده با نظارت ناظم چسبیدهاند به دیوار، زیر پارچه خوشنویسی مقام مسوول محترم.
میز تحریر و چراغ مطالعه و صندلی، سوسول بازی بود. جنگ و موشکباران بود و معلمها هم توی کتشان نمیرفت. میگهای بعثی شهر را شخم میزدند. هم باید مشقها نوشته میشد. استایل درستش هم همین بود. یک دست زیر خط بالا بود و یک خط هم مشغول نوشتن که سطری جا نیفتد.
قیمتش دوتومان بود. دوتا تک تومانی، یک خاطره تلخ دارم از این برگه. صبح جمعه بم که زلزله شد پشت خانه مادربزرگ من یک مدرسه بود که دیوار یکی از کلاسهایش فروریختهبود. روی تخته یک جمله تهدیدآمیز را مبصر نوشته بود: بچهها صبح شنبه هرکس یک ورقه امتحانی همراه خود بیاورد. هرکه نیاورد دو نمره از انضباطش کم خواهد شد. صبح شنبه دو نمره از انضباط همه آن بچهها کم شد.
همه تلاشمان این بود که پوز بقیه کلاسها را بزنیم توی تزیینات کلاس. سالن مدرسه هم پر میشد از این جنگول پنگولی های خوشمزه و باحال، روز 22 بهمن هم جشن داشتیم که آیتمهای ثابتش این بود یک تئاتر باشد با چندتا ساواکی احمق که شکست بخورند و یک مسابقه حمل سیب با قاشق و گاز زدن سیبهای آویزان از نخ و ماستخوری با چشم بسته .
امین و اکرم، خواهر و برادر بودند انگار. هم سن و سالهای ما که در یادگیری حروف به ما کمک میکردند. تعجب این بود که چرا آن سالها اسم کسی اکرم نبود. امین و اکرم بزرگ شدند، عین ما. احتمالا الان یکی دو بچه دارند، ماهی چند میلیون قسط و چند دندان خراب.امین و اکرم چند وقتی هست واکسن کرونا هم زدهاند. غرض اینکه ما نسل صبور و امیدواری بودیم که حالا یکی دوماهی میشود آدم حسابمان کردهاند و از تویمان وکیل و وزیر و مسوول در آمده. ما همچنان ایران را دوست داریم و برایش جان میدهیم به رغم همه سوختگیهایی که تجربه کردیم.
یک مدل گرد داشت یک مدل مکعب مستطیل. مکعبیهایش را معلم هنرها برای خوشنویسی انتخاب میکردند، گردها هم بدک نبود، شما را نمیدانم ولی چه جادویی بود که اگر این گچها را میگذاشتی کنار بخاری نفتی کلاس و بعد مینوشتی. خیلی نرمتر و خوش دستتر مینوشتند.
حامد عسکری - شاعر و نویسنده / روزنامه جام جم
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
دانشیار حقوق بینالملل دانشگاه تهران در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
یک پژوهشگر روابط بینالملل در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتوگو با امین شفیعی، دبیر جشنواره «امضای کری تضمین است» بررسی شد