مراسم پیاده روی اربعین را میگویم که بزرگترین پیاده روی جهان است و عجیب است که تا حالا توی ثبت «ترین»های جهان که گاه چیزهایی ثبت کرده که آدمیزاد به عقل متولیانش شک کرده اما تا حالا این راهپیمایی را ندیده و همینقدری که من تا الان این لید نوشتم هم برایش ننوشته و نگفته که بزرگترین و عجیبترین پیادهروی جهان در عراق هرسال برگزار میشود.
پیادهرویای که بهرغم زیرساخت های ضعیف کشور عراق هرسال پرشورتر و عجیب تر برگزار میشود و صاحبش طوری کارگردانیاش میکند که هوش از سرت میپرد.
چند روزی است توی طریقم، قدم به قدم بغض میکنم، جای خالی رفقایم اذیتم میکند. دلم برای رفتهها تنگ است.
جایشان قدم میزنم و گام بر میدارم. توی موکبی بین راه، گاهی مینویسم گاهی چای و آب خنک میدهم دست مردم گاهی هم عکاسی میکنم.
این عکسها را توی رسیدن تا موکب گرفتم. شما هم به موکب ما خوش آمدید هلابیکم یا زوار ابوسجاد.
یک موکب قشنگ و مرتب و تمیز و معطر . چلوگوشت شتر میداد به زوار با نسکافه و پففیل. شیوخ قبیله هم نشسته بودند و قهوه عربیکا میخوردند و برنامهریزی روزهای آتی میکردند. وسطیشان که کلاه دارد گفت: من عمرم را کردهام میترسم بمیرم و دیگر ایرانیها را توی این راه نبینم. بعد مرواریدهای اشکهایش را پاک کرد و رو کرد به کربلا و چیزهایی گفت.
تا دیدمش یاد فیلم دونده امیرنادری افتادم... ته چهرهاش هم به نیمار بیشباهت نیست. یک وانت یخ را تنهایی خالی کرد. توی آن حرارت دستهایش منجمد شده بود. همیشه نباید از عشق سوخت؛ گاهی هم از عشق میشود یخ زد.
اسمش عدنان بود. یک موتور داشت و با یک دوربین از در و دیوار عکس میگرفت، اینجا داشت از شاسی عکس حاج قاسم عکس میگرفت شکارش کردم، عکسش را دید کیف کرد، گفت ایردراپش کن کردم فرستاده بود برای کسی که توی گوشی ذخیرهاش کرده بود: گلبی قلبش برایش از اینها فرستاد
حاجی صدایش میکنند. بغل موکب ما چای دم میکند با هل و دارچین و گلاب. میگویم کرونا سن و سال نمیشناسد. میگوید عمر من تمام است. فوقش میمیرم. 10 سال دیگر کرونا از یاد همه میرود ولی همه میگویند کربلا مرد.
بابایش با یک لندکروز گنده مشکی از راه رسید. بدو بدو رفت دم در ماشین باسختی یک کارتن را برداشت وگذاشت روی میز و شروع کرد به هلابیکم گفتن، بچه سرتق چندتا کارتن یخمک بین بچههای توی طریق پخش کرد و بعدش ایستاد جلوی دوربین من. برق توی چشمهایش را فقط ببین.
این بسنتی خانم آب توزیع میکرد، گفتم باید عکس بگیرم ازت عکس دوم دستش را آورد جلو که از این چسبونکیهای روی دستش هم عکس بندازم و وقتی عکسش را دید از خنده بالاپایین میپرید. چیه این کودکی...
این سه تفنگدار، خانهشان یکی دو کیلومتر پایینتر از جاده است. صبحها می آیند و واقعا همه کار میکنند، از یخ خرد کردن تا آشغال جمعکردن و قل دادن کپسولهای خالی گاز. خیلی سخت بود توی یک عکس جایشان بدهم عین فنر در میرفتند.
شهرام بیست سالی هست که محرم ها خانه شان روضه می روم، امسال هم افتخار دارم با او همسفر باشم، میخواست برود تجدید وضو. انگشتر و حرز توی گردن و دستبندش را که ذکر داشت را داد به من که تو نبرد و همینطور که دست دراز میکرد سمتم گفت: این وسایل الشیعه رو بگیر من بیام... .
امسال عراقیها دارند یک چیزهای تازهای رو میکنند. پفک هندی یکی از آنها بود که بچههای عراقی برایش سر و دست میشکستند، پف فیل، بستنی و یخمک هم جزو مواردی از همین دست بود. این میراث باید نسل به نسل منتقل شود... جهان آماده باش... موکبدارهای ریزه میره در راهند.
دکتر خزلی دوست من است. یک دوستی که از مجارستان شروع شد. توی یک گروه تلگرامی کلی چت داشتیم توی این هفت سال نشد هم را ببینیم. بارها هماهنگ کرده بودیم شامی، ناهاری، قهوهای را هماهنگ کنیم و پا نمیداد. پایم که رسید به کربلا دیدمش داشت چای عراقی مینوشید. بغل شدیم و اشک.
یک غرفه بود که کالسکه و چرخ و روروک تعمیر میکرد، بامزهاش این بود که فندقها گردن میکشیدند مراحل تعمیر وسایل نقلیهشان را نگاه میکردند، مرد تعمیرکار با ذوق هم لاشه یک کالسکه را انداخته بود وسط و آچار داده دستشان که آنها هم دست به آچار شوندو غر نزنند به جگر مادر و پدرشان.
پدری از ناصریه با دو دختر دو بطن چپ و راست قلب ... دو میوه دل... گفت بهشتان قول داده ام مشهد بیاورمشان. شماره رد و بدل کردیم وقرار شد تهران سری به ما بزنند.
حامد عسکری - شاعر و نویسنده / روزنامه جام جم
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد