با محمدرضا سرشار به انگیزه انتشار جلد چهارم کتاب «آنک آن یتیم نظرکرده»

حق پیامبر (ص) در ادبیـات ادا نشـــده اســت

چند سالی هست که عکس صفحه‌نمایش رایانه‌ام در محل کار، تصویر امیرخان است. یعنی اصلا یک‌جایی باید عکسش باشد و هرروز ببینمش.
کد خبر: ۱۳۱۲۴۲۰

توی کیف، قفسه‌های کتابخانه یا همین صفحه‌نمایش... و هفته پیش تازه متوجه شدم این فقط عادت من نیست و چند نفر دیگر از رفقای قدیمی هم همین حس و حال را دارند. عادتی که صدالبته بی‌دلیل نیست. جدای از آن‌که یادش می‌کنم و همیشه با دیدن تصویرش دوباره برمی‌گردم به سال‌هایی که حضور داشت و پشتمان به او گرم بود چند دلیل دیگرهم دارد.

دیده‌اید قدیمی‌ترها وقتی می‌خواهند چیزی را فراموش نکنند، نخی می‌بندند دور انگشتشان یا با خودکار علامتی می‌زنند کف دست‌شان؟ نخ و علامت برای آنها حکم معنایی خاص دارد. تصویری که چشم آن‌را می‌بیند و به‌جای فرستادن تصویر آن به مغز، ترجمه‌اش می‌کند و معنای آن را به ذهن می‌فرستد.

جمله‌ای مثل‌این‌که فلان کار از یادت نرود. حکایت تصویر امیرخان هم مثل همین است که حالا دیگر چشم و ذهن با هم به توافق رسیده‌اند سر معنا کردنش.

این‌که عکس امیرخان را که دیدی یاد آرامش او بیفت و نگذار اتفاق‌ها و رفتارها و هرچیز دیگری آرامشت را به هم بریزد. این‌که حتی اگر لبهایت از نشان دادن شادی معذور بودند، چشم‌هایت لبخند بزنند.

این‌که طوری نباش که خیال کنند غریبه هستی. بگذار هرکسی تو را می‌بیند خیال کند سال‌هاست تو را می‌شناسد و با تو دوست است... این‌که یادت باشد هنوز انگشتمان زیر پوتین دشمن است و اگر از درد فریاد بکشی آن‌وقت دشمن متوجه ما خواهد شد و همه را به رگبار خواهد بست (درباره این حکایت و این مثالش پیشتر نوشته‌ام) و خلاصه این‌‌که یک عکس می‌تواند هزار جا و هزار وقت ترمزنفست را بکشد و در مسیر درست هدایتت کند.

به شرطی که عکس متعلق به عزیز بزرگواری باشد مثل امیرحسین فردی. آقای فردی که هیچ‌وقت نه خواسته‌ام و نه توانسته‌ام کلمه مرحوم را بچسبانم اول اسم و فامیلش... امیرخانی که به‌سادگی می‌توانست با استفاده از رانت برای خودش و خانواده‌اش هزار و یک امتیاز بگیرد اما حتی فکر کردن به آن را گناه می‌دانست. آقای فردی که وقتی از دنیا رفت، رفقا و دوستان و شاگردانش حس یتیم شدن داشتند...

و امیرخانی که گرچه هشت سال از رفتن تلخش می‌گذرد اما همچنان نوشتن از او نه نیازی به فکرکردن دارد و نه هیچ چیز دیگر... اگر امیرخان را بشناسی می‌بینی که قلم از تو مشتاق‌تر است برای قدم زدن روی کاغذ و آفریدن تصویرهایی به‌یادماندنی.

تصویرهایی که لبخند امیرخان در آنهاست، بیزاریش از تلفن همراه و هر آنچه لزوم دیدار چهره به چهره را کم می‌کند در آن هست. کیهان بچه‌ها هست. تصویر امیرخان که همه را مجبورمی‌کند قبل از فوتبال دور زمین بگردند و نرمش کنند.

تصویر محسن مومنی که داخل دروازه می‌ایستد و امیرخان که انگار با لبخندش می‌خواهد مراقب دروازه باشد.

محمدرضا سرشار که می‌خواهد رضا امیرخانی را دریبل بزند و ...تصویرهایی که از بین نمی‌روند. همیشه هستند.

فقط نمی‌شود دیدشان و درعوض با قلم می‌شود جامه عینیت به آنها پوشاند و دوباره رفت به همان سال‌ها... به همان روزها که امیرحسین فردی بود و داستان انقلاب داشت با هدایت او بیش‌ازپیش خودی نشان می‌داد میان فضای پرهیاهوی آن زمان...

کیوان امجدیان - دبیر گروه فرهنگ‌وهنر / روزنامه جام جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها