بهمن بیگی به جای تفنگ و فشنگ قلم و کاغذ را انتخاب کرد، معلم شد و آموزش عشایری را به راه انداخت

اسلحه سواد

محمدبهمن بیگی آن طور که باید و شاید بین ما شناخته شده نیست. او پدر آموزش عشایری است و یک تنه کاری را شروع کرد و سر و سامان داد که خیلی‌ها فکر می‌کردند امکان‌پذیر نیست. با تلاش‌های بهمن بیگی برای عشایر مدرسه شبانه روزی تاسیس می‌شود.
کد خبر: ۱۱۵۷۹۵۹

آزمایشگاه، کارگاه، کتابخانه، واحد سینمای سیار و خلاصه هر امکانی که بچههای شهر دارند برای بچههای ایلات هم به راه میافتد. آوازه کارهای بهمنبیگی از ایران بیرون میرود و از طرف سازمان جهانی یونسکو نشان ویژه افتخار پیکار با بیسوادی «کروبسکایا» را به او میدهند. از او برای پست وزارت دعوت میکنند، اما قبول نمیکند. بورسیه تحصیلی سازمانهای بینالمللی را هم نمیپذیرد و تعلیم فرزندان عشایر را بر هر کار دیگری ترجیح میدهد. اما این اتفاقات روی خوش ماجراست. بهمن بیگی برای رسیدن به این نقطه بسیار تلاش کرده و خون دلها خورده. او در دهه 40 و در یکی از جلساتش موقع درس دادن به نیروهای تربیتمعلم عشایر نکاتی را درباره وضع و حال مردم و وظیفه معلمها گفته که بخشی از آن را اینجا میخوانید.

آن باری که خجالت کشیدم

چندی پیش از یک مدرسه عشایری دیدن میکردم. کودکی دستگاه گوارش را بر تخته سیاه کشید و از دهان و مری و معده سخن گفت که غذا چگونه از این مجاری میگذرد و تغییر و تبدیل مییابد. گفتم غذا چیست؟ گفت نان گفتم فقط نان؟ گفت فقط نان!

بدون غذا، سالم نمیتوان ماند. ما از هر نوع غذای مقوی محرومیم. کودکان ما مزه خاک و گل و سنگ را به کرات چشیدهاند ولی به شکلات و شیرینی و میوه دسترسی ندارند. من از صفحات کتابهای دبستانی، هر جا که مزین و آراسته به تصاویر میوه، شیرینی و مأکولات است و از خواص اغذیه متنوع سخن میگوید، خجالت میکشم.

عمر با عزت

اشک بیش از آب، چهره پدران و مادران ما را شسته است و خون بیش از شربت و شراب به کام نیاکان، کسان، خویشان و عزیزان ما فروریخته است. گرسنگی یار دیرین و وفادار ما بوده است و برهنگی در کنار گرسنگی یک دم نسلهای ما را ترک نگفته است. مادران بسیاری را دیدهام که با پای برهنه ولی کفش به دست راههای دراز پیمودهاند و فقط هنگام رسیدن به نزدیکی مجلس مهمانی کفش به پا کردهاند. فرزند خردسالی را به خاطر دارم که پس از سالها انتظار اولین کفش نو را پوشیده بود و مادر او دائم با دلهره و اضطراب مراقبت میکرد که فرزندش روی شن و سنگ قدم نگذارد. تعاقب گامهای طفل با آن نگاههای مراقب مادرانه از مناظر تکاندهندهای است که هیچگاه فراموشم نمیشود. پیری و زوال زودرس یکی از مظاهر متداول و معمول زندگی عشایری است. تعداد کسانی که در جوانی، پیر و ناتوان میشوند بیشمار است. من 49 سال دارم.

بسیاری از همسالانم، سالهاست که از میان رفتهاند و اگر هم زندهاند دوران آخر عمر را با حالی نزار و با رنج و درد به پایان میرسانند. هیچ یک از اینان در جنگ مقتول نشدهاند. مصدوم سوانح اتومبیل نشدهاند. از هواپیما سقوط نکردهاند ولی تقریباً همه آنان از بیغذایی، کم غذایی، بیلباسی و از بیپناهی مُردهاند.

قبرستان کودکان

چهار سال پیش در دو آبادی که جمعاً 200 خانوار نیستند با ورود سرخک 93 طفل در طول دو ماه جان سپردند. به جای پارک و کودکستان، قبرستان کودکان به وجود آمد. سرخک را ما به نام یک مرض کم خطر میشناسیم ولی همین مرض کم خطر، هنگامی که با جماعت بیرمق، بیغذا، بیلباس و کم لباس روبهرو میشود چنین عواقب سنگینی به بار میآورد. این کودکان اگر میماندند، در مدارس عشایری برای ما مشاعره میکردند، خط خوش مینوشتند، کنفرانس میدادند و مسائل حساب حل میکردند.

یک قیام مقدس

چنین است اوضاع و احوال عمومی مردم عشایر. سیمایی است غبارآلود و رقت آور. خاک فقر و نومیدی بر چهرهها نشسته است. شکی ندارم همه با من موافقید که باید به پا ایستاد و قیام کرد. کلید مشکلات ما در لابهلای الفبا خفته است و من اینک شما را به یک قیام جدید دعوت میکنم. پس از سالها سیر و سیاحت، غور و مطالعه، دلسوزی و دردمندی به این نتیجه قطعی رسیدهام و شما را به یک قیام مقدس دعوت میکنم. قیام برای باسواد کردن مردم ایلات. من به نام این مردم با این چشمهای بیفروغ، پوستهای چروک، لباسهای ژنده، شکمهای گرسنه، با این لبهای بیخنده و دلهای پر خون از شما میخواهم به پا خیزید و روز و شب و گهگاه درس بدهید، درس بخوانید، درس بدهید و درس بخوانید.

زهره ترابی

روزنامهنگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها