در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
کافه نیمهتاریک رعنا را برای دیدن آن چیزهایی که روی دیوارها بود کنجکاوتر میکرد. با دقت همه چیز را زیر نظر داشت؛ تابلوها و نقاشیهای قدیمی که رعنا شبیه آنها را فقط در کتابها دیده بود. کاشیهای رنگی روی دیوارها که طیفی از رنگهای آبی داشتند، صندلیهای لهستانی و میزهای قهوهای خوشرنگ. عماد سکوت کرده بود تا رعنا همه چیز را آن طور که دوست دارد، ببیند. رعنا دستش را زیر رومیزی برد تا جنس چوب را لمس کند.
عماد گفت: چوب سدره! خوشرنگ، محکم، خوشبو و خندید: آنچه شما خواستهاید!
رعنا: برای همین روی اونا رومیزی نایلونی کشیدن که چوب سدر دیده بشه! با خنده ادامه داد: اما بوش چی میشه؟ بوی سدر.
صدایی از پشت سرش جواب داد: صندلیها که روکش نداره، بوی سدر... .
رعنا تا به خودش بیاید و بخواهد برگردد به سمت صدا، پیرمرد قدبلندی کنار میزشان ایستاده بود. عماد بلند شد و در حالیکه با پیرمرد دست میداد رو به رعنا گفت: عمو رحمان! رعنا تا خواست از جایش بلند شود رحمان بهش گفت: نه نه، بلند نشو دختر نازنین. دستش را روی شانه عماد گذاشت و همان طور که او را روی صندلی مینشاند با دست دیگرش یک صندلی از میز کناری کشید و نشست کنار میز دو نفره رعنا و عماد.
رعنا توی ذهنش دنبال سرنخ یک داستان میگشت. شاید خواب میدید. کافهای کوچک با صندلیهای لهستانی، کاشیهای رنگی و... آن هم در جنوب شهر. جایی که رعنا پیش از این فکر میکرد باید پاتوق قهوهخانههایی باشد پر از قلیان که پر است از آدمهای خلافکاری که کاری جز رد و بدل کردن مواد، سرقت و آدمکشی ندارند، اما کافه شهرزاد جایی شبیه داستانها بود.
رعنا به خودش که آمد، متوجه شد زل زده به عمو رحمان که مو و ریشاش جوگندمی است و مثل صاحب قهوهخانهها که در ذهن رعنا بودند همه انگشتانش پر از انگشترهای جور واجور نبود. فقط یک انگشتر خوشرنگ روی انگشت دست چپش جاخوش کرده بود.
عمو رحمان گفت: میدونستم عماد خوشسلیقه است! خودم بزرگش کردم، چرا پنهون کنم، عکساتو بهم نشون داده بود، اما خودت از عکست قشنگتری. رعنا لبخند زد بعد با خودش فکر کرد تا همین الان حتی یک کلمه حرف نزده. لبخند زد و گفت: شما لطف دارید.
عماد گفت: من برم چایی بیارم و رفت. عمو رحمان همان طور که به رعنا نگاه میکرد، گفت: خوش اومدی دخترم. اینجا را مال خودت بدون.هر وقت دوستداشتی بیا. عماد که گفت امشب میای انگار دنیا را بهم دادن.
عماد آمد با یک سینی که یک قوری چینی گل قرمز و سه استکان دستهدار نقرهای داخل آن بود. رعنا هیجان زده گفت: آهان یادم اومد، اینجا چقد شبیه کافه گراند هتله در سریال هزار دستان!
عماد همانطور که چایی میریخت گفت: عمو رحمان 40 ساله این رستوران را داره. کوبیدهشو که بخوری، مشتری میشی!
رحمان خندید و گفت: البته اینجا مال عماده، پدر خدابیامرزش اینجا را راه انداخت با همین دکور. شاید دوست داشت گراندهتل را زنده نگه داره. حالا هم که پسر خوشسلیقهاش اینجا را کرده عین بهشت.
رعنا به عماد خیره شد، چرا تا حالا نگفته بود که رستوران داره، آن هم یک جای خاص.
عماد تا ته فکر رعنا را خواند و همانطور که استکان چای را جلوی رعنا میگذاشت، گفت: البته من که همه وقتم توی دانشگاهه. عمو رحمان به من لطف داره، اینجا اگه بهشت شده به همت خودشه. کافه شهرزاد اگه شده پاتوق آدمهای فرهنگی و آدم حسابیها برای اینه که عمو رحمان هیچ وقت در اینجا را به روی آدمهای ناحسابی باز نکرده. من فقط میام اینجا که حالم خوب بشه و گرنه صاحبش عمو رحمانه.
عمو رحمان از روی صندلی بلند شد و همانطور که به سمت آشپرخانه میرفت، گفت: مثل بابای خدابیامرزش تعارفیه و آدمو خجالت زده میکنه.
رحمان که رفت رعنا با دلخوری به عماد گفت: یعنی توی این یک سال نباید منو میآوردی اینجا؟ نباید میگفتی همچین جایی داری؟
عماد مثل همیشه دستانش را ستون چانهاش کرد و گفت: حالا آوردمت. هر چیزی به موقعاش. حالا که قراره جنوب تهرانو ببینی از اینجا شروع کن. شبهای کافه شهرزاد! آهان تا دیر نشده اینو هم بهت بگم که شهرزاد اسم خواهرم بوده که وقتی بچه بوده مریض میشه و خب میره پیش خدا. بابام اسم رستوران را به عشق خواهرم میذاره کافه شهرزاد. عمو رحمان هم که بچه نداره. یک خانم داره به اسم خانم گل. خونهشون دو تا کوچه پایینتره. الان که خوابه، اما یه روز حتما میریم دیدنش.
رعنا فرصت نکرد سوالی بپرسد یا حرفش را ادامه بدهد. عمو رحمان با دیس کباب کوبیده آمد و به عماد گفت: عمو برو بقیه مخلفات را بیار. رعنا آرام و کمی گیج گفت: ممنون به زحمت افتادید.
عمو رحمان سینی چای را روی میز کناری گذاشت و دیس کباب را گذاشت روی میز مقابل رعنا و گفت: عماد خیلی دوستت داره. خیلی وقت پیش قرار بود بیارتت اینجا اما دودل بود. هنوز هم نمیدونه شما هم دوستش داری یا نه؟ نمیدونه بهش جواب بله میدی یا نه!؟
رعنا سرش را پایین انداخت، احساس کرد همه خون بدنش جمع شده توی صورتش. قلبش تندتند میزد. عمو رحمان او را یاد همه آرامشی میانداخت که یک عمر دنبالش بوده. کلمهها را شمرده شمرده میگفت و هیچ تهدیدی در صدایش نبود. در رستوران کوچکش امنیتی بود که رعنا را از همه بدیها دور میکرد. یاد حرف عماد افتاد: عمو رحمان بچه همین محله است. پایینتر از میدان راهآهن. همبازی پدر عماد بوده و عماد هم بچه همین محله است.
صدای قلبش را میشنید، اما پس چرا هر دو تایشان اینقدر آرام و صبور هستند. برعکس پدر رعنا که مثل آتشفشان هر لحظه آماده بود گدازههایش را به اطراف پخش کند. دوباره ذهن رعنا رفته بود به شمال شهر؛ به ولنجک به خانهای که پدرش میگفت بهترین خانه شهر است، اما رعنا همیشه از آن خانه فراری بوده. دوست داشت روز بود، خانم گل بیدار بود و با عماد میرفت خانه عمو رحمان. حتما از این خانههایی که با حوضی پر از آب و گلهای شمعدانی است.
رعنا با خودش گفت: چرا پدرش هیچ وقت به خانه مادرش برنگشت. حتی زمانی که بهش خبر دادند خانه پدریاش مخروبه شده. حتی حاضر نشد برود آنجا را بفروشد. شاید آنجا هم خانهای بوده با حوض آبی و گلهای شمعدانی. شاید مادربزرگش هم اسمی شبیه خانم گل داشته، چرا پدرش همه گذشته را دفن کرد و روی آن را با سیمان پوشاند، اما از گوشه و کنار این بلوک سیمانی گاهی نفرت فوران میکند.
عماد با سینی بزرگی در دست آمد، دوغ و نان و ریحان و... توی سینی بود. عمو رحمان سینی را از دست عماد گرفت و شروع کرد به چیدن میز. عماد نگاهش با نگاه رعنا گره خورد، فهمید که هنوز گیج است. هنوز فکر میکند یا خواب میبیند یا فیلم.
ساعت 3 نیمه شب بود. رعنا از عمو رحمان خداحافظی کرد و نشست روی صندلی جلوی ماشین عماد. شیشه را پایین داد؛ عمو رحمان سرش را نزدیک آورد و به رعنا گفت: دفعه بعد که اومدی، جوابی را که قرار بود امشب به من بدی به خانم گل بگو. شما خانمها با هم رازهایی دارید که ما ازش سردرنمیاریم.
قلب رعنا دوباره تند شد و همه خونش آمد به صورتش. وقتی عماد زد توی دنده و راه افتاد، رعنا خیره به خیابان باریکی که از آن عبور میکردند با خودش گفت: شبهای تهران قشنگه. حتی زیر پوست شهر هم قشنگه مثل همین کافه شهرزاد.
طاهره آشیانی - روزنامه نگار
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: