در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
دلش میخواهد برود بیرون، برود روی یکی از نیمکتهای میدان بنشیند و برای گنجشکها خورده نان بریزید و آنها را دور خودش جمع کند. دوست دارد، برود درختها را تکان بدهد تا برفهایشان بریزد و قار قار کلاغها بلند شود و رعنا بخندد و بگوید: فکر کردید فقط خودتان برف دوست دارید!
رعنا ژاکتش را بیشتر دور خودش میپیچد، سرما از پاهایش بالا میآید، دستهایش را سرد میکند و به سرش میرسد. به پاهایش نگاه میکند؛ بدون جوراب و دمپایی روفرشی ایستاده روی سنگفرش پذیرایی و به بیرون نگاه میکند به درختان یخزده. پاهایش را کمی جابهجا میکند، حالا مردم را هم میبیند؛ همه لباس گرم به تن دارند، سر و گردن را با کلاه و شالگردن پوشاندهاند و با سرعت هر کدام به سمتی میروند. رعنا هم باید برود بیرون. باید همینجوری شال و کلاه کند و بزند بیرون و برود راسته بازار را از بالا تا پایین بگردد تا آن چیزی را که میخواهد پیدا کند. از جلوی پنجره میآید سمت آشپزخانه و برای خودش چای میریزد. کف دستانش را میگذارد دور لیوان، گرما میرود تا عمق جانش و بخشی از وجودش را گرم میکند. لیوان به دست مینشیند روی مبل، پاهای یخ کردهاش را روی هم میمالد تا گرم شود، به ساعت نگاه میکند، چقدر زود ساعت 4 شد! با خودش میگوید یک ساعت دیگر هوا تاریک میشود. باید برود، باید برود بازار و چقدر طول میکشد تا مغازهها را بگردد و آن چیزی را که میخواهد پیدا کند. چی باید بخرد؟ جدید باشد، نباید هیچ شباهتی به گذشتهها داشته باشد. نباید هیچ ذهنیت و خاطرهای را تازه کند باید کاملا جدید باشد. باید نشان بدهد دنیا هزار رو و رنگ دارد. دنیا ثابت نیست، آدمها هم مثل دنیا ثابت نیستند و تغییر میکنند. نو میشوند، تازه میشوند. قرار نیست که تا آخر عمر همان شکل سابق بمانند.
رعنا چایاش را تلخ میخورد، سرد شده و از دهان افتاده است. باید بزند بیرون الان شب میشود، دلهره میآید و جای بیتفاوتی را در دلش پر میکند. باید شام هم درست کند. شام خاص. میز را هم یکجور دیگر بچیند. امشب باید مهمانی خودمانی ترتیب دهد. دلشوره میگیرد. شام چی درست کند. وقتی نمانده. الان شب میشود. بلند میشود به آشپزخانه میرود لیوان که نصف چای دارد را میگذارد توی سینک ظرفشویی و میرود از فریزر یک بسته گوشت بیرون میآورد. میتواند چلوماهیچه بپزد به یاد گذشتهها؛ وقتی رعنا و سعید تازه ازدواج کرده بودند و سعید به رعنا گفت که عاشق چلو ماهیچههایی است که رعنا میپزد. بعد از آن بود که رعنا هفتهای یکبار سعید را به چلو ماهیچهای مهمان میکرد که به گفته سعید جان داشت و روان و به جان سعید مینشست.
رعنا برنج هم خیس کرد. باید چلوی زعفرانی میپخت با تهدیگ زعفرانی. از همان غذاهایی که سعید سالها بود به فراموشی سپرده بود. آرام که به دنیا آمد و به غذا خوردن افتاد، بدقلقهای غذاییاش هم شروع شد. بزرگتر که شد گوشت نمیخورد و بوی گوشت قرمز و ماهیچه حالش را بد میکرد. آرام بد غذا، گوشت خورشتی را از خانه آنها پراند و جایش را گوشت چرخشده گرفت تا آرام بخورد و نق نزد. دیگر رعنا به این فکر نمیکرد که با غذاهایش جان را به جان سعید بریزد. آرام هم بود، نظر او هم مهم بود. مگر چند نفر بودند؛ سه نفر! نمیشد چند جور غذا پخت. اما سعید هیچوقت فراموش نکرد؛ قورمهسبزیها و حلیم بادمجانها و چلو ماهیچههایی را که رعنا با عشق برایش میپخت. سعید عشق میخواست. رعنا مهروزی را بلد بود، اما انگار با آمدن آرامبخشی از وجودش رفت و گره خورد به وجود آرام. سعید شد حاشیه. رفت توی سایه. رعنا اصلا نفهمید چطور این اتفاق افتاد. حتی نفهمید کی سعید به لاک تنهایی خودش فرو رفت و سرش را گرم کتاب کرد و تلویزیون.
رعنا با آرام خوش بود وآرام با سعید و رعنا. سعید هیچوقت نخواست آرام متوجه شود که او هم از رعنا سهم دارد. با خودش میگفت بگذار مادر و دختر خوش باشند. خوشی خودش را فدای خوشی آن دو نفر کرد.
آرام اما نماند. رفت و رعنا را در برهوت تنهایی جا گذاشت. سوم دبیرستان بود که خیلی جدی گفت که پدر و مادرش بهتر است موافقت کنند تا او بعد از گرفتن دیپلم برود سوئد پیش داییاش و آنجا ادامه تحصیل بدهد. اول نه سعید جدی گرفت این حرف را نه رعنا. اما آرام مدتها بود که تصمیماش را گرفته بود و با دایی هماهنگ شده بود. برادر رعنا با سعید و رعنا صحبت کرد و آنها را متقاعد کرد که بهتر است موافقت کنند و آرام برود.
رعنا پالتویش را پوشید. شالش را سرش کرد و کیفش را برداشت و از خانه بیرون زد. رفت بازار تا هدیه بخرد و زود برگردد تا قبل از آمدن سعید میز را بچیند و مهمانی دو نفره راه بیندازد. سوز برف به صورتش زد و نگاهش دوید طرف میدان و درختهای یخزده از برف. اگر آرام بود الان وسط میدان آدم برفی درست کرده بودند.
فردا سالگرد ازدواجشان بود. آرام نبود و رعنا و سعید میتوانستند چلو ماهیچه بخورند و فردا بروند وسط میدان آدم برفی درست کنند. رعنا راسته بازار را نگاه کرد. حتما توی یکی از این مغازهها یک هدیه پیدا خواهد کرد که نو باشد، تازه باشد و سعید را به وجد آورد. گذشتهها تمام شده و آرام به راه خودش رفته. رعنا فکر میکرد سعید که هست، روزهای گذشته را میتوان تازه کرد. وارد مغازه شد و به فروشنده گفت چه میخواهد. همانی که پشت ویترین است. رعنا نفس عمیقی کشید. ته دلش خوشحال بود که سعید هست! سعید در همه این سالها که او فراموشش کرده بود، دوام آورد و ماند. شاید میدانست رعنا به او برخواهد گشت.
طاهره آشیانی - روزنامه نگار
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: