در اوج موفقیت و پویایی کاری با تمام افت و خیزهایی که تا آن روز تجربه کرده بود، روی هم رفته ایام را به کامش می‌دید و اشکال یا نقص یا دردی وجود نداشت که بتواند حال خوش او را مغلوب کند.
کد خبر: ۸۶۷۵۳۷

همه چیز برای یک زندگی روزمره‌ شیرین و گرم آماده بود: کار خوب، همسر خوب و مسافری کوچک که دیگر روزهای پایانی بودن در رحم مادرش را طی می‌کرد و بعد از 9 ماه انتظار، قرار بود به دنیا بیاید و خانه‌شان را پررونق‌تر از همیشه کند و آن روز فرا رسید. شوق پدر شدن باعث شده بود که سر از پای نشناسد. دلش می‌خواست هر چه زودتر مادر و بچه را صحیح و سالم و شاداب کنار هم ببیند و دید. نورسیده‌اش را آرام در آغوش گرفت و بویید و بوسید. اندیشه‌هایی در سر داشت و برای آینده‌ او خیالاتی در ذهن می‌پروراند. هنوز نیمروزی از آرام گرفتن در کنار همسر و فرزندش در زایشگاه نگذشته بود که دکتر صدایش کرد تا مطلب مهمی را به اطلاعش برساند: «تبریک می‌گویم! اما واقعیتی هست که باید از آن آگاه باشید. فرزند نازنین شما به خاطر نارسایی که در قلبش دارد، بیش از یک هفته دوام نمی‌آورد. کاری هم از دست ما ساخته نیست.»

مرد با شنیدن این جملات به هم ریخت. کامش تلخ شد. احساس می‌کرد تمام اتاق دور سرش می‌گردد. تنش گُر گرفت و زبانش بند آمد. کاری از دستش برنمی‌آمد. گیج و مبهوت وارد حیاط بیمارستان شد و با سکوتی تلخ سعی داشت این واقعیت را هضم کند. حیران بود از این که چرا عزیزی که 9 ماه انتظارش را کشیده بودند، حالا نیامده می‌خواهد برود؟! با خود می‌‌گفت: «این چه حکایت و چه حکمتی است؟!» به سوی خداوند زبان به اعتراض گشود که «چرا با من چنین می‌کنی؟ اگر نمی‌‌خواستی که باشد، از اول چرا گذاشتی که بیاید؟ خدایا! من معنی این اتفاق را نمی‌فهمم...»

به راه رفتن ادامه داد. حیاط بیمارستان را دور می‌زد و گذشته‌اش را در ذهن مرور می‌کرد، به مشکلاتی که در زندگی با موفقیت از سر گذرانده بود اما حالا در برابر این یکی حسابی کم آورده بود. به نمازخانه بیمارستان رفت تا کمی بنشیند و دعا بخواند و اشک بریزد.

در همان حال نزار یکباره متوجه صدای شیون و آه و ناله از یکی از اتاق‌ها شد. خودش را به آنجا رساند. پسری که ده سال از او جوان‌تر بود، روی تخت بیمارستان تمام کرد. خانواده‌اش به سر و صورت خود می‌زدند که چرا این‌قدر زود! و تنها یک واژه به ذهن مرد خطور کرد: «وقت اضافه! من در وقت اضافه زندگی‌ام هستم.» به یاد گریه‌های شب قدر ماه رمضان گذشته افتاد. او در آن شب از خدا خواسته بود که به او «ایمان» بدهد. حالا دریافت که این جریانات، نتیجه همان دعا بود: یک آزمون الهی!

دیگر آرام شد. این حرف خدا بود. یادش آمد که سخن خدا از فعلش جدا نیست. برخاست. این بار احساس قدرت می‌کرد. می‌دانست که دستی حکیم پشت این اتفاق است. مالک هستی لذت فرزند داشتن را به او چشانده بود و اکنون می‌خواست مخلوقش را از او پس بگیرد، تا مشخص شود که کدام‌یک برای این مدعی مهم‌تر است: «داشتن فرزند» یا «ایمان به حقانیت خدا.»

آرام و بنده‌وار، دوباره به اتاقی که همسر و فرزندش انتظارش را می‌کشیدند، بازگشت. این‌بار طوری ایشان را نوازش می‌کرد که گویی دیدار آخر است. دوست داشت نرم‌ترین واژگان را برای ابراز عشق و محبت خود نثارشان کند و هیچ رنجشی به ایشان نرساند. بعد از آن‌که همسرش قدری توان خود را بازیافت، سه نفری به خانه بازگشتند. مرد سعی داشت از هر لحظه بودن در کنارخانواده لذت ببرد و به معنای واقعی زندگی کند. تصور این که شاید این دفعه بار آخر باشد، چشم‌اش را شسته بود و جهان را نو می‌دید. نماز هم که می‌خواند می‌گفت شاید بار آخر باشد، پشت میز کارش هم که می‌نشست، پیرمرد همسایه را هم که می‌دید، هنگام رانندگی ‌، حین مشاهده طلوع و غروب خورشید و زیبایی‌های خلقت ‌ و می‌کوشید عاشقانه‌ترین بهره‌ را از همه‌ اینها ببرد. هر نفس آواز عشق را می‌دید که از چپ و راست به او می‌رسید. روحش بیش از پیش بزرگ و تلخی‌های سابق برایش گوارا شده بود. این معجزه ایمان بود. او به عینه شاهد بود که عشق و مرگ یاران جدایی‌ناپذیرند.

فاطمه عمانی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها