در یک مغازه در بازار تهران کار می‌کند. زندگی جدیدش رنگ تازه‌ای دارد. با خودش عهد کرده دیگر عصبانی نشود. اگر هم عصبانی شد، خیلی سریع آن را کنترل کند و اجازه ندهد کنترل رفتارش را در دست گیرد.
کد خبر: ۸۴۹۵۳۶

هنوز بعضی شب‌ها با کابوس شب اعدام از خواب می‌پرد و باورش نمی‌شود که زندگی دوباره‌ای پیدا کرده است. 26 تیر را هیچ‌گاه فراموش نمی‌کند؛ روزی که مسیر زندگی اش در کمتر از 15دقیقه تغییر کرد و تا به خودش آمد پشت میله‌های زندان بود. «تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخواندم. دوست ندارم بگویم دوست ناباب مرا گرفتار کرد؛ گرفتار بیکاری، خوشگذرانی و دعوا. هر هفته دعوا می‌کردم و خانواده‌ام هم از دست کارهای من خسته شده بودند. دوستان زیادی داشتم و اگر کسی به یکی از دوستانم می‌گفت «بالای چشمت ابروست» سریع لشگرکشی می‌کردیم و دعوا راه می‌انداختیم. شب‌ها هم تا صبح خانه یکی از دوستانم که تنها زندگی می‌کرد جمع می‌شدیم و فقط به خوش بودن فکر می‌کردیم. اهل مواد نبودیم، اما مشروب چرا. همین مشروب زندگی ام را نابود کرد.»

26 تیر ساعت 4صبح در حالی که حالت عادی نداشت سوار موتور شد تا به خانه باز گردد. سر کوچه که رسید، پسر جوانی که کوله‌ای روی دوش داشت، مقابلش قرار گرفت. برای این‌که به او نزند، تعادل موتور را از دست داد و روی زمین افتاد. پایش درد می‌کرد و عصبانی بود. با پسر جوان دست به یقه شد و دقیقه‌ای بعد پسر جوان غرق در خون نقش بر زمین شد.

«عصر همان روز دستگیر شدم. یکی از اهالی شاهد ماجرا بود و پلاک موتورم را یادداشت کرده بود. وقتی مرا به اداره آگاهی بردند تازه متوجه شدم پسر جوان کشته شده است. او دانشجو بود و صبح در مسیر رفتن به دانشگاه با من درگیر شده بود. بازجویی، انفرادی، بازسازی صحنه قتل و تحقیق در دادسرا تمام روز و شبم شده بود. بعد از حدود یک هفته مرا به زندان منتقل کردند. زندان برایم غریب بود و دلگیر، اما خیلی زود با شرایط کنار آمدم. سرانجام روز دادگاه فرا رسید.»

صبح شاهین را با دستبند و پابند از زندان به دادگاه منتقل کردند. در جلسه دادگاه مادر مقتول را برای اولین‌بار دید. زنی که غمی بزرگ در صورتش داشت. زن میانسال در جلسه دادگاه برای قاتل پسرش تقاضای قصاص کرد و گفت: «به هیچ عنوان حاضر به گذشت نیستم و تنها خواسته‌ام قصاص است». دو هفته بعد در زندان حکم به دستش رسید.

«وقتی در پایان برگه حکم با کلمه قصاص روبه‌رو شدم، فهمیدم که این کلمه یعنی پایان زندگی‌ام، پایان آرزوهایم و پایان همه چیز. همان روز تصمیم گرفتم از فرصتی که دارم استفاده کنم شاید بتوانم کمی گذشته را جبران کنم. شروع به نماز خواندن کردم. برای مقتول هم نماز می‌خواندم. نماز آرامم می‌کرد. مرگ برایم راحت تر شده بود. روزها پشت سر هم و یکنواخت می‌گذشت و صبح یک روز پاییزی خبر رسید حکم قصاص در دیوان عالی کشور تائید شده است.این یعنی یک قدم به مرگ نزدیک‌تر شده بودم.

سرانجام روز اجرای حکم فرارسید. شب شاهین را به انفرادی بردند و تا سحرگاه فقط با خدا راز و نیاز کرد و از او خواست گناهانش را ببخشد. دو مامور در سلول را باز کردند و او را به محوطه زندان بردند. چوبه‌دار را که دید پاهایش سست شد و دیگر توان راه رفتن نداشت. مادر مقتول عکس پسرش را در دست داشت و گوشه‌ای ایستاده بود.

«طناب دار را گردنم انداختند و تا مرگ یک قدم فاصله داشتم. چشم‌هایم را بستند که صدای فریاد مادر مقتول سکوت محوطه را شکست» او گفت: به حرمت علی اکبر حسین(ع) بخشیدمش. «فکر کردم خواب هستم، اما واقعیت داشت مرا از چوبه دار پایین آوردند. به پای مادر مقتول افتادم و از او تشکر کردم. زن میانسال در حالی که اشک امانش را بریده بود، گفت: امیدوارم قدر این بخشش را بدانی.

شاهین سه ماه بعد آزاد شد و حالا پیش عمویش در بازار کار می‌کند. هنوز برای مقتول نماز می‌خواند و سعی می‌کند زندگی را بسازد.

«اگر جایی دعوا ببینم از آن فاصله می‌گیرم و دوستانم را فراموش کردم؛ دوستانی که در مدت زندان حتی یک‌بار هم به دیدنم نیامدند و برای گرفتن رضایت یک‌گام هم برنداشتند.»

معصومه کاظمیان

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها