دیگ‌های مسی بزرگ را کارگران از انباری بیرون می‌کشند. دیگر مهم نیست که به درو دیوار بخورد، قر شود یا اندود قلعش از بین برود. این دیگ‌ها امروز فقط چند کیلو مس هستند نه بیشتر.
کد خبر: ۸۴۹۰۱۶

روی چهارپایه می‌نشینم و نگاه می‌کنم و رو‌به‌رویم انگار هزاران محرم و عید و اربعین و عروسی و عزا و ماه رمضان ورق می‌خورند. هزاران دورهمی بزرگ که مهمان این دیگ و لگن‌ها و آبگردان‌های بزرگ بوده‌اند. این دیگ‌ها آخرین ورق‌های خاطرات این خانه قدیمی است که هر آجرش آهنگ رفتن دارد. به درخت تنومند توت تکیه می‌کنم و برگ‌های پاییزی را که هنوز دل در گرو شاخه‌های درخت دارند دعوت به ریختن می‌کنم، با من تعارف دارند. مثل همیشه. توت از آن درخت‌ها نیست که راحت از برگ‌هایش دل ببرد و من به عادت قدیم پشتم را چند بار به درخت می‌کوبم. این صحنه را دوست دارم. صحنه برگریزان پاییز و روزهای مدرسه.روزهایی که وقتی گرسنه و خسته از مدرسه
دوان دوان می‌آمدم مادربزرگ و مادر در حیاط خانه منتظر بودند و وقتی روزهای عزیز بود، رسیده و نرسیده دست به کار می‌شدم که باری از دوش آنها سبک کنم. برنج پاک می‌کردم، عدس می‌شستم، پیاز خرد می‌کردم و دستم را به روپوش مدرسه که می‌مالیدم داد مادر بلند می‌شد و با دخترهای همسایه از خنده ریسه می‌رفتیم.انگار همه فامیل بودند در این شهر غریب.مادر بزرگ زیاد نذر می‌کرد و نذورات مادر هم به آن اضافه شده بود و وقت و بی‌وقت نذری‌پزان داشتیم.

این روزها که بود، خانه و کوچه یکی می‌شد. زن‌های همسایه می‌رفتند و می‌آمدند و هرکسی که نذر کوچکی داشت آن را به نذری ما اضافه می‌کرد و نیت می‌کردند و وقتی شام و ناهار نذری آماده می‌شد چند تا محله را جواب می‌داد.

مادر‌بزرگ که مرد، همسایه‌ها که رفتند، مادر که دیسک کمر گرفت و ما که ازدواج کردیم دیگر زمان نذری و دیگ‌های مسی سر آمد. عصر یخبندان آپارتمان‌نشینی و همسایه‌های یک ساله فرا‌رسید. حالا دیگر عصر سلام و والسلام هم نیست. نه سلامی نه علیکی. همه غریبه‌اند، حتی اگر به چشم آشنا بیایند، حتی اگر در یک چاردیواری باشند. این روزها نگهداشتن خانه خسته 80 ساله مادر و پدر هم دیگر فایده‌ای ندارد، آنها دیگر اینجا نیستند و هیچ‌کس برای دور هم بودن در این خانه بهانه‌ای پیدا نمی‌کند. این روزها نگاه‌ها از هم می‌گریزد و اگر دیگ غذایی هم بار کنیم کسی وقت ندارد به نذری‌پزان بیاید. خانه‌ها و محله‌های کمی را می‌شناسم که به همان سبک و سیاق قدیمی اصیل مانده باشند. همه چیز مختصر شده است در 40 متر آپارتمان و یک نذر نقدی یا 10 پرس غذای حاضری که از کیترینگ محل می‌خرند و همانجا در خیابان پخش می‌کنند.

یاد روزهایی به خیر که درها و دل‌ها و سفره‌ها باز بود و دست در جیب که می‌رفت برکت بیرون می‌آمد.کارگر که وسایل را بار وانت می‌کند، مرد سمسار می‌آید و دست در جیب می‌کند و چند اسکناس وصله‌پینه را بیرون می‌کشد و سمت من می‌گیرد. زیر‌چشمی نگاهش می‌کنم و می‌گویم همین؟ می‌خواهی این را هم نده جاش صلوات بفرست به روح اموات. 50 تومان دیگر رویش می‌گذارد و می‌گوید پول که این روزها برکت ندارد، اما برای ما هم باید بیرزد.

پول را می‌گیرم، اما نمی‌دانم خاطرات هزاران روز عزیز و روزگاران عزیز را به چند بفروشم که ضرر نکرده باشم؟!

ماندانا ملاعلی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها