خاله مادرم اسمم را گذاشت معصومه، مثل نوه خودش، مثل دخترعمه‌ام، خوب مد آن روزها هم همین اسم‌ها بود، در کوچه دهاتمان که بازی می‌کردیم سه چهار تا معصومه بودیم، سه چهار تا اعظم، پنج شیش تا بتول، یعنی این‌طور بود که یک سال همه اسم بچه‌هایشان را می‌گذاشتند حورا، سال بعد می‌گذاشتند عصمت، صدیقه، نجمه، غلامعلی، محمود. مثل الان که می‌گذارند ملیسا، ملینا، امیرعلی، نازنین زهرا. مد بود دیگر.
کد خبر: ۸۳۴۲۳۵

من برای 70 سال پیشم؛ همان موقع که هنوز کوچه‌ها خاکی بود و مردم از چاه آب می‌کشیدند و یخچالشون پستوی خونه یا زیر پله بود. اون وقت‌ها ننه، در هر خونه‌ای را باز می‌کردی هفت هشت تا بچه ریز و درشت می‌ریخت بیرون و مادرهامون همیشه خدا شکمشان برآمده بود و پا به ماه بودند. نخند، والا به خدا! یادمه ده یازده ساله بودم مادرم، خاله‌ام، مادربزرگم، زن همسایه همه تو یک سال زاییدن. مادرم و مادربزرگم به فاصله یک صبح تا عصر. مادرم سپیده صبح زایید، مادربزرگم اذان شام. مادر خدا بیامرزم دو جین بچه زایید که هفت‌تامون موندیم. یکی رو زردی می‌کشت یکی رو سل، یکی رو وبا، یکی نیومده سقط می‌شد، اما زن‌ها ناامید نمی‌شدن و همچنان می‌زاییدن، ادا و اصول دخترای امروزی رو نداشتن که هنوز یکی نزاییده، می‌گن وای نمی‌تونیم. همه با کلاس شدن ننه، یکی، دو تا. اصلا خودت بچه داری؟

بچگی کجا بود؟ بچگی چی بود اصلا؟ به کسی که هنوز نمی‌تونست راه بره می‌گفتن بچه، به محض این‌که زبون باز می‌کردیم و چهار تا لغت می‌گفتیم و دیگه یاد گرفته بودیم راه بریم، می‌شدیم آدم بزرگ. معصوم کاه بریز جلوی گاو، معصوم واسه مرغ دون بپاش، معصوم برو آب بیار، معصوم برو در خونه مش علی شیر بگیر. عروسکی کجا بود و توپی کجا بود و خمیربازی نبود، اصلا چه برسه به دوچرخه و تبلت و کلاس موسیقی و... خیلی هنر می‌کردن روز جمعه آبگوشت بزباش درست می‌کردند و می‌بردند لب آبی، می‌گفتن با لباس تو جوی تنگ شنا کنید. تو ده تا خونه یکی رادیو داشت، شب‌های جمعه مجلس آقای کافی گوش می‌دادن و به ذکر مصیبت امام حسین گریه می‌کردن. این هم تفریح، بازم بگم؟ همین کارا بود دیگه. تفریح خودشون هم 10 روز بعد از زاییدن بود که زودتر می‌خوابیدن و یک ساعت دیرتر بیدار می‌شدن و نباید غذا درست می‌کردن.

این حرف‌ها همه دروغ است که دل‌ها خوش بود، کجا خوش بود؟ خوش رو شما جوون‌های امروزی می‌گذرونید که همه چی دارید. پدر می‌رفت شهر کار کنه شش ماه به شش ماه رنگ زن و بچه‌اش رو نمی‌دید، نه تلفنی بود، نه اینترنتی بود، بچه رنگ پدر نمی‌دید، پدرمون که بعد هفت هشت روز تعطیلی می‌خواست برگرده تهرون، لباس کثیف عرق کرده‌اش رو یواشکی برمی‌داشتیم، نصف شب بو می‌کشیدیم و گریه می‌کردیم. یک نامه می‌نوشت، هفته‌ای هفت بار می‌خوندیم تا دلمون وا بشه. مادرمون دست تنها باید بچه بزرگ می‌کرد و هوای زندگی رو داشت تا بابا شش ماه بعد برگرده. کجا دل خوش بود؟ پنج سال یکبار جور می‌شد با اتوبوس بریم پابوس آقا امام رضا، ده بار وسط راه خراب می‌شد، تمام این بدن خشک می‌شد تو راه. حالا شما الان سوار قطار شو، راحت بخواب تا خود مشهد. خدا نکنه اون روزها برگرده، هر چی رفاه بیشتر باشه خوشی بیشتره. هرچی مردم راحت‌تر باشن، دلشون هم شادتره. اون روزا دل‌ها خوش نبود، فقط مردم کم‌توقع‌تر بودن و صبر و حوصله‌شون بیشتر. سوختن بود و ساختن.

10، 12 سالم که شد، دیگه این قد بالا نرفت. همین‌طوری که الان هستم موندم. آقا خدا بیامرزم من و رضا برادر بزرگ‌ترم که همین درد رو داشت برد تهروون دکتر. دکتر که مطبش شمرون بود اول برادرم رو دید، بعد من رو، آخر هم رو کرد به آقام، گفت این درد دوا نداره، مادرزادی شده. پدرم خیلی ناراحت شد، از مطب اومدنی بیرون، زد زیر گوش دکتر و تا خود شهررضا گریه کرد. مادرم هم وقتی فهمید فقط گریه می‌کرد، من تا مدت‌ها فکر می‌کردم من و رضا قراره تا ده دوازده سال دیگه بمیریم، آخه دکتر گفت که عمرشون مثل قدشون کوتاهه. شب تا صبح بغل مادربزرگم گریه می‌کردم و می‌گفتم ننه من رو حلال کن! فلان موقع کشمش‌هاتو دزدیم و خوردم، ننه من رو ببخش، گزی رو که دایی برات از اصفهان سوغاتی آورده بود من خوردم. ننه من رو محکم تو بغلش فشار می‌داد و می‌گفت نوش جونت. فدای سرت. باورمون شده بود قراره زود بمیریم.

15 سالم که شد غلامعلی از لواسون اومد خواستگاریم، حالا غلامعلی از لواسون کجا و من از شهرضای اصفهان کجا؟ دوستِ پسرداییم بود و با خودش آورده بود شهررضا برای تفریح و استراحت. تازه زن طلاق داده بود و حال و روز خوبی نداشت. زن‌دایی‌ام من را که رفته بودم خونه‌شون نخ قالی قرض بگیرم بهش نشون داده و گفته بود: این زن زندگی می‌شه، به قدش نگاه نکن، زبر و زرنگِ.، غلامعلی هم دیده بود بچه سال هستم و بر و رو دارم، گفته بود خوبه. کور از خدا چی می‌خواد؟ دو چشم بینا. دو ماه بعد عروسی کردیم.

دکتر گفته بود بچه اصلا نه، امکان حاملگی برای من نبود، ولی غلامعلی بعد از دو سال بنا را گذاشته بود روی این‌که بچه می‌خواهم، بچه می‌خواهم، خودم هم بدم نمی‌آمد. دلم را زدم به دریا و گفتم هر چه بادا باد. توکل کردم به خدا و بچه‌دار شدم. هر دکتری می‌رفتم، می‌گفتند بچه مثل خودت کوتوله می‌شه، گفتم اشکالی نداره، گفتند عقب‌مانده می‌شود، گفتم شما که خدا نیستید، او ارحم‌الراحمین است. گفتند در زایمان می‌میری، گفتم آخرین خانه برای هر کسی مرگ است. فقط توکلم به خودش بود. بچه را نذر آقا قمر بنی‌هاشم کردم و سر 9 ماه یک پسر سفید و چشم سبز با سه کیلو و 300 گرم وزن به دنیا آمد. اسمش را گذاشتم ابوالفضل.

دوران نوزادی ابوالفضل بهترین سال‌های عمرم بود، خیلی شاد بودم، خیلی خوشحال بودم، منی که قرار بود بمیرم حالا خودم بچه داشتم، آن موقع‌ها بچه به زندگی قوام می‌داد، مرد را به زندگی دلگرم می‌کرد، غلامعلی هم اخلاقش خوب شده بود و دیگر سر هر چیزی بهانه و دعوا راه نمی‌انداخت. مقداری از اجاره باغ‌ها به دست می‌آورد و گهگاهی خودش هم در پارک بستنی و یخ در بهشت می‌فروخت و خلاصه سفره‌مان بی‌نان نمی‌ماند. زندگی می‌کردیم دیگر.

این کوتاهی قد اما همیشه برایم دردسر بود، خوب خیلی کم می‌توانم پیاده بروم، سریع قلبم می‌گیرد، پا درد شدید دارم، از 17 سالگی زخم معده گرفتم، غیر از اینها مردم بد نگاه می‌کنند و دائم می‌پرسند که چرا قدت کوتاه است. البته خیلی‌ها هم لطف دارند و کمک می‌کنند. اهالی محل اگر خریدی کنم برایم می‌آورند تا در خانه و اگر کاری داشته باشم برایم انجام می‌دهند، اما مریضی به وفور به سراغم می‌آید و نمی‌گذارد راحت باشم.

من هیچ وقت از خدا چیزی نخواستم و نمی‌خواهم. یکی می‌گفت تو قدت کوتاه است و دلت گنجشک، دعا کن. گفتم من فقط دعا می‌کنم عاقبت بخیر شوم. زمینگیر نشوم، محتاج نشوم، علیل نشوم. به خدا دعای زیادی است. این روزها حواسم زیاد پرت می‌شود، دعا می‌کنم آلزایمر نگیرم. فقط و فقط دوست دارم روز بمیرم؛ شب نمیرم. سر ظهر همین‌طور که چایی‌ام را بعد ناهار خوردم و چادرم را کشیدم روی خودم تا چرت بزنم، عزرائیل بیاید سراغم و من را ببرد پیش مادر و مادربزرگم. این هم آرزویم.

راوی: فهیمه سادات طباطبایی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها