کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست/ چرا به دانه انسانت این گمان باشد؟ (مولوی)
کد خبر: ۸۱۷۴۳۸

وقتی یک دانه در پرده چند لایه خاک قرار می‌گیرد، با آب و مواد و موجودات درون آن درآمیخته، پرورش یافته و پس از چندی تغییر شکل داده، تحول یافته، سر از خاک به در آورده و به برکت آفتاب و باران، به گیاه و میوه‌ای تازه تبدیل می‌شود. جلال‌الدین محمد بلخی (مولوی) در بیت بالا از این در خاک قرار گرفتن دانه و تغییر و تبدیل و تحول تدریجی، تعبیری زیبا و معنایی انسانی به دست داده و در گفتمانی عرفانی، جاودانگی و بقا را در برابر مرگ و نیستی تعریف کرده است: مرگ چیست؟ چرا از مرگ می‌هراسیم؟ دریغ و درد آدمی در زندگی چیست؟ چرا جاودانگی را انکار می‌کنیم؟ زندگی و مرگ ما، در دست کیست؟

محمد بلخی با این بیت لطیف و پرمعنی به پرسش‌های بالا پاسخ داده و انسان را در همانندی با یک «دانه» که در خاک یا زمین قرار می‌گیرد، تولید «نشانه ـ معنا» کرده و یادآور شده است که هر کس در این عالم که از «نیستی» به «هستی» می‌آید، دگرگون شده، تحول یافته، صورتی نوین پیدا کرده، پیشرفت نموده و با مرگ خود به مرتبه تکامل می‌رسد. محمد بلخی بر این باور است که هیچ موجودی در این جهان هستی به یک حال و قرار نمی‌ماند؛ چه اگر بماند به پستی و فساد می‌گراید: «این بقاها را فناها یافتی» و تاکید می‌کند: «در فناها این بقاها دیده‌ای / بربقای جسم / چون چسبیده‌ای؟»

چرا آدمی سرسپرده دیو نفس و دنیای طبیعی شده است؟ انسان واقعی در نظر محمد بلخی، کسی است که درد و دریغ این دنیای فانی را ندارد و اسیر نفس اماره و تمایلات حیوانی نیست: «مردم از حیوانی و آدم شدم / پس چه ترسم، کی ز مردن کم شدم؟» از این‌رو، واژه «زمین»، کنایه از «گور» وگذرگاهی موقت است که انسان؛ یعنی، همین دانه به ظاهر ناچیز برای رسیدن به بهشت و اصل خود باید از آن عبور کند و به زندگی نوین جاوید برسد؛ چرا که به فرموده رسول اکرم(ص): «دنیا زندان مومن است و مرگ پلی است که او را به بهشت می‌رساند.» و به قول صائب تبریزی: «تا همچو باد، عمر سبکرو نرفته است /سستی مکن ز کاه، جدا ساز دانه را.»

عبدالحسین موحد

پژوهشگر ادبیات

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها