در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
هیچی دیگه؛ تا رسیدیم مقصد خانومه جیک نزد!
نسیم از توابع بهبهان
خخخخ! باز خوبه ازش نپرسیده: «خودتون چطورین؟» وگرنه چه بسا جواب میداد: «خودم که کلاً سر زا رفتم! اینم که میبینی روحمه!» :/ یهو یه فیلم میشد ازش ساخت با عنوان «گفتوگوی ارواح در تاکسی»!
ققنوس
هی تو، که گذشتهات را بر دوشت گذاشتهای و زمان حالت را مدفون میکنی، بدون جنگیدن نمیر. هی تو، که مست شکستهایت هستی، آسان ننشین. هی تو، که چند سال است تنهایی ادامه میدهی و به نوازش دستان گرمی محتاجی، دستان من مال تو، صورتت را نزدیک بیاور. هی تو، بیسروسامان، برای راههای نرفته نگران نباش، بگذار راهها نگران ندیدن تو باشند. بگذار از نبودنت کم شوند. هی تو، که پیر شدی، همة فرصتها را از دست دادی و هیچ خاطرة زیبایی نداری، باید با هم خاطرهساز بشویم. شروعش میتواند همین نوشته باشد. هی تو، به خاطر همة عشقهای نداشتهات شکسته نشو؛ من تو را باور دارم؛ احساسم کن و عاشق شو. هی تو، که خرد شدهای؛ از خردههایت یک آدم نویی بساز، قویتر و بزرگتر از گذشته. هی تو، به من قول بده که قبل از مرگ، پیروز میشوی.
امید، بچة بیستوچن ساله از کرج
فرهنگ معاشرت
سخت است حتی اگر هزاری هم بخواهی برایشان وقت بگذاری که یاد بگیرند. نه، فایدهای ندارد. از همین حالا میگویم که فایدهای ندارد. انگار حرف زدن با بعضی آدمها فقط تلف کردن زمان است. باید وارد یک راه دیگری شد. حرف زدن، بیشتر از اینکه فقط زبانت را برایشان خسته کنی هیچ سود دیگری ندارد. نتیجه کار از همین حالا معلوم است. باید از راه دیگری وارد شد. من همان راه دیگر را انتخاب میکنم. توی این دوره و زمانه خودمان را با همین حرفزدنهای دروغین گول زدهایم؛ محترمانه حرف میزنیم، سری تکان میدهند مثلاً به تأیید اما روز بعد، انگار نه انگار. جلسه میگذاریم، حرف زده میشود، اما چند روز بعد، باز هم انگار نه انگار. [...] وقتی جلسه هم فایدهای نداشته باشد باید دنبال همان راه دیگر گشت؛ همان راه دیگری که خیلی وقت است کنار گذاشته شده است. برای اینکه فکر کردهایم با گذشت زمان و گذشت نسلها باید خیلی راهها کنار گذاشته شود اما انگاری برای بعضی از آدمهای همین دوره و زمانه همان راه قدیمی بهترین راه حل است.
محمود فخرالحاج از قم
دقیقاً سرِ پیچ
۱-گاهی روحت آنقدر خسته میشود که دلش میخواهد یک دل سیر بخوابد؛ اما مغزت همچنان فرمان به کار میدهد. باشد؛ حرفی نیست؛ تو دلش را بشکن و نشنیدهاش بگیر. او هم خوب میداند چطور وقتی مغزت مدام فرمان خواب میدهد از فرماندهاش سرپیچی کند.
۲-کاش میدانستنی فکر کردن به تو چقدر شیرین است. درست شبیه هندوانه است وسط تابستان! تماشای برگهای هزار رنگ در یک عصر پاییزی! به دلچسبی یک استکان چای وسط برف زمستان و شبیه به دلشوره و امید، لحظة تحویل سال. آری، دیگر فرقی نمیکند کجای تقویم ایستادهام. دلم که به یادت باشد، لذت هر چهار فصل را با خود دارم.
۳-میگن باید بیچشمداشت محبت کرد و تا میتونی خوب باشی. میگن خوبی بیحسابوکتاب ارزش داره. باشه، قبول؛ اما به نظر من باید طرف معامله رو هم خوب بشناسی! اگه خوشحسابه، حساب و کتابی لازم نیست؛ نسیه هم برد سخت نگیر! اما اگه بهت ثابت شد اعتباری بهش نیست باید محتاط باشی. خیلی بهش نسیه نده که بعد بگی امان از دل غافل! چون از قدیم گفتهن از ماست که بر ماست.
اسرین، دختر سنندجی
در زمان دایناسورها که میگفتن: از ماست که بر پنیر! (روایتهای از ماست که بر شیر هم روی دیوار بعضی غارها ثبت شده!) احتمالاً میخواستهن یه جوری بگن که یعنی تفاوت فرهنگها و آدمها رو هم در نظر بگیریم!
آدم معمولی
ادامة زندگی برام بیاهمیت شده؛ مثل دانشجویی که بعد از حضور و غیاب به کلاس درس میرسه. تبدیل شدهم به مجموعة منظمی از بینظمیها. موضوعاتی که همه رو به خنده میندازه برای من تعجبآوره و هر موضوعی که همه رو به تعجب وا میداره برای من خندهداره. آدم معمولی بودن فرصتیه برای خوش بودن. یکی مثل همه بودن مثل استتار کردن میمونه؛ وقتی نمیخوای با افکار مزاحم مواجه بشی. در آخر، میخوام این نوشتار رو با یک آغازگر ختم کنم: هر کی برای خلاصی از این وضعیت راه حلی داره، بسمالله!
پیمان مجیدی معین
فلسفه به شرط نقاله
۱-عجیب بود. امشب از زمانی که روی صحنه آمده بود نمیخندید! همه حضار به حرکات او خیره بودند و کف میزدند اما منکه او را از زمان جدایی از «او» میشناختم؛ میدانستم شهر و شغلش را رها کرد تا دیگر «او» را نبیند. «او» او را پس زده بود چون فقیر بود. من میدانستم او این شغل را میپرستد و با تمام وجود انجام میدهد. پس چرا نمیخندید؟ نگاهش را در میان جمعیت با نقاله نگاهم زاویه زدم. معشوقهاش با کسی دیگر قهقهه سر میداد به خاطر حرکات دلقکی که دیگر نمیخندید.
۲-من «شرط عشق» را به او باخته بودم. باید پولش را پرداخت میکردم. روزی که پینوکیو را دیدم همان که با دروغ بینیاش بزرگ میشد را میگویم، او هم مثل من همه چیز را به آن دخترک چوبی باخته بود که هرگز در کارتون بچگیهایمان ندیدیمش. دخترکی که پدر برای پر کردن اوقات پینوکیو ساخت؛ غافل از اینکه او عاشق او شد! و این او چهها کرد! باورتان نمیشود با این جمله که «خوبم» چه تجارتی با پینوکیو راه انداختهایم. من و پینوکیو مینشینیم و میگوییم «حالمان خوب است». از من به شما نصیحت: تجارت چوب سود سرشاری دارد!
احسان ۸۷
شاید دوباره دلتنگم؟!
همینکه حضور تو در بغضهای من سنگین است نشان میدهد که همین جا، گوشه و کنار کنایههایی که مطیع لبخند تواند، حضور تو حواس بوسهها را پرت کرده! میشنوی؟ صدای سرودههای سرد جنگل، خواب شبانه چکاوکها را به تأخیر انداخته و بوی بهارنارنجها عرصه را بر مشامها تنگ کرده. در این همهمة نامعتبر، میان کدام لحظه آرمیدهای که ساعتها به حرمت نفسهایت امشب کوک نمیشوند؟ تو کجایی؟ تویی که از نم پلکهایی روییدی که بغضشان باران بود؛ تویی که از دل شبانههایی خواندی که عاشقانههایشان سوگوار سوگندهای شکستهشان بود.
میان شلوغی فریادهایی که بغضهایشان به خیالت نمیرسند فرو رفتهام. اینجا صدا زیاد است اما کاش گوشهایت اندکی کممشغلهتر بود. شاید اینگونه درگذشت واژههای من، کمتر غوغا میکرد.
مریم فرامرزیتبار
باز کبری تصمیم گرفت
یه شهر شلوغ با یه عالمه ربات. انگار نه من، نه هیچکس دیگه نمیتونه کاری بکنه. [...] خسته شدم از دنیا و سختیهاش. نه،اصلاً از این اتفاقاتی که داره میافته، از این تاریکی خستهام؛ میترسم. از کارایی که داره انجام میشه هراس دارم. حالا حتی امید هم بوی ناامیدی میده. اوووف! ای کاش از این جهنم واقعیت خبر نداشتم و خیلی عادی مث بقیه زندگی میکردم؛ اما حالا که فهمیدهم، دیگه نمیتونم عقب بکشم. منم وارد بازی شدهم. «باید» کاری کنم.
سایه تنهایی
۹+۱ قانون طلایی برای ارسال متن
[اگه دست من بود، همین یه قانون رو میذاشتم:] ۱-از نوجوون تا پیر، هر کی هر چی دل تنگش میخوادبگه، خُ بگه! [تموم شد رفت!] آمممماااا [متوجه شدم که دست من نیست و بسا که دست و پای دیگهای درکاره!] پس: ۲-متنت باس حاصل فکر و قلم و تلاش خودت باشه، وگرنه میری توی تلگرافخونه. ۳-نفرست آقا... نفرست؛ دِ! این پیامکای باحالی که به دستت میرسن و شعر و نوشتههایی که قبلاً توی وبلاگ خودت یا دیگران نوشتی و خوندی رو... نفرست؛ اسمت میره توی لیست سیاه کُپیکارها، بعد شاکی میشی مییای میگی که آی اِلِهوبِلِه و چمدونم دیگه جیمبِله! ۴-دقت کن آخر ایمیل، نامه، یا پیامکت یه اسمی (واقعی یا مستعار) یا شهری رو بنویسی؛ باز بلندنشی بیای بگی چرا اسمم چاپ نشد و دوباره اِلهوبِلِه و این دفعه دیگه حتماً جیمبِله! ۵-مطالب بینام، اسامی خارجی و نامفهوم (یا به قول مسئولان: مورددار!)، همممهشون میشن: «بدون نام». ۶-جا کمه، خیلیهام توی نوبت؛ یکی دو ماه (نااااقاااابل!) صبر داشته باش. بچّهم رو گاااازه و چمدونم نامهم نوبره و اینام چیییی؟... نهرییییم ۷-بیشتر از ۱۰۰ کلمه ننویس؛ مجبورم کوتاهش کنم. ۸-آقا اصاً خوش دارم برا مطالب طنز پارتیبازی کنم، حرفیه؟! (دسسستِتُ بندااااز... دِ... یقه؟ یقه؟! بیگی که اومد! زاااارپ!) ۹-پارتی نداری؟ آاااخی... بمیرم من! خُ یه چی بگو به درد دیگران بخوره که آخرش نگیم: «حالا منظـــــور؟» خودم هواتُ دارم! (آممـــاااا... زمینش با من نیستاااا! گفته باشم) ۱۰-تموم شد رفت پی کارش!
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: