راه رفتن برایم دیگر طاقت‌فرسا شده بود، یک مسافت 100 متری، 45 دقیقه طول می‌کشید. آنقدر از این وضع خسته و کلافه شده بودم که براحتی تن به ویلچر دادم.
کد خبر: ۷۷۲۴۰۱

اسب سرکشی که همان روز اول از من زهر چشم جانانه‌ای گرفت...

سعید ضروری هستم. یازدهم اردیبهشت 65 در شهر بادها، یعنی منجیل به دنیا آمدم. آن هم به عنوان آخرین فرزند خانواده. کودکی‌ام را سر خوش بادها بودم و شادی‌های کودکانه. شیطان و بازیگوش نبودم، یعنی نمی‌توانستم باشم، درسم خوب بود، همیشه جزو سومین یا چهارمین شاگردهای زرنگ کلاس بودم، درس برایم مهم بود، دوست داشتم نمره‌هایم خوب بشود که می‌شد.

از کودکی مشکل معلولیت جسمی داشتم، اسم علمی‌اش «دیستروفی عضلانی» است. راه رفتن برایم دشوار بود، مادرم صبح‌ها مرا به مدرسه می‌برد و عصر می‌آمد همراهم. تا پنجم دبستان اوضاع همین طور بود. کج‌دار و مریز به مدرسه می‌رفتم، اما می‌رفتم، تا دوره راهنمایی که دیگر برایم سرویس گرفتند.

هرچه به نوجوانی نزدیک می‌شدم، می‌دیدم که بله، یک کار جدیدی است که دیگر نمی‌توانم انجام دهم که یا باید به طور کلی از آن خداحافظی کنم و به بایگانی خاطرات ذهنم بسپارم یا جایگزینی برای آن پیدا کنم.

هفده ساله که بودم راه رفتن برایم دیگر طاقت فرسا شده بود به طوری که یک مسافت 100 متری، 45 دقیقه طول می‌کشید. آنقدر از این وضع خسته و کلافه شده بودم که براحتی تن به ویلچر دادم. اسب سرکشی که همان روز اول از من زهر چشم جانانه‌ای گرفت و نشان داد حرکت با او به همین سادگی که من فکر می‌کنم، نیست. یادمان رفته بود چرخ‌های ویلچر را باد کنیم و آنچنان با آن زمین خوردم که بیا و ببین ولی خب من هم به سرعت تسلیم این ناسازگاری‌ها نشدم و سعی کردم آن را در دستانم آرام کنم. من و ویلچرم خیلی زود با هم عجین شدیم، با آن حس آزادی بی حد و حساب داشتم، می‌توانستم با او به سرعت بدوم و در مدت کوتاهی هرکجا که می‌خواستم باشم.

من درس می‌خواندم و حسابی از آن لذت می‌بردم، گفتم که جزو شاگردان خوب مدرسه بودم، در سرم سودای علوم زیست‌شناسی و سلولی را می‌پروراندم و خودم را در لباس دانشجوی این رشته می‌دیدم، در اتاقم آزمایشگاهی داشتم که مدرسه‌مان نداشت، آنقدر در ژنتیک غرق شده بودم که برای سایت‌هایی که در این زمینه فعالیت می‌کردند، مطلب علمی می‌نوشتم و ارسال می‌کردم، دوست داشتم در حوزه ژنتیک که دغدغه زندگی‌ام شده بود، کاری کنم اما بالاخره همه چیز باب میل آدم نمی‌شود، نتیجه کنکور که آمد باید بین دو راهی زیست و دوری از خانواده یا زبان و ادبیات انگلیسی و بودن کنار آنها یکی را انتخاب می‌کردم. اوضاع نچسب و ناخوشایندی بود، خانواده اجازه دوری از خودشان را نمی‌دادند و من به خاطر معلولیتم ناچار بودم دومی را بپذیرم و در نهایت من دانشجوی رشته زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه محمدیه قزوین شدم.

زبان و ادبیان انگلیسی یعنی نقطه سر خط. صفر صفر بودم. باید همه چیز را از اول شروع می‌کردم، غم از دست دادن چند سال رویابافی یک طرف، این موضوع هم یک طرف، اما بهانه‌گیری و نالیدن را چه فایده؟ من در مسیری ناخواسته قرار گرفتم پس حداقل کار این بود که همان را خوب، با سرعت و کیفیت عالی بروم جلو تا حرفی برای گفتن داشته باشم. پس یادگیری زبان را شروع و هر روز با جدیت آن را پیگیری می‌کردم.

اولین قدمم این بود که مهر 85 وبلاگی برای خودم راه‌اندازی کردم. همه مطالب درسی، موضوعاتی که می‌خواندم یا داستان‌های کوتاهی که ترجمه می‌کردم، در آن می‌گذاشتم، ‌سعی‌ام این بود که مطالبم مفید باشد و به کار مخاطب‌های وبلاگم بیاید، دوستانم به من می‌گفتند سعید تو دیوانه‌ای‌! چرا این همه برای وبلاگ وقت می‌گذاری؟ آنها نمی‌دانستند من در سرم چه می‌گذرد و دنبال چه هستم، چند سالی که گذشت دیدم یک آرشیو خوب که همه جنسش جور بود، دارم که به کار دانشجوهای زبان می‌آید و می‌توانند برای درس‌شان به آن مراجعه کنند.در حال و هوای درس و دانشگاه بودم که دست‌هایم به دلیل تحلیل عضلانی ضعیف‌تر شد، این بار نمی‌توانستم چرخ‌های ویلچر را بچرخانم، زود خسته می‌شدم و از پا می‌افتادم، پس با کمال میل رفتم سراغ ویلچر برقی، وسیله‌ای که نقطه عطفی در شروع ماجراهای زندگی‌ام بود؛ حس آزادی و استقلال حرکتی برایم وصف‌ناشدنی بود. زندگی‌ام سر و شکل بهتر و باکیفیت‌تری پیدا کرد، سفر‌ها و برنامه‌هایی که به خاطر عدم تحرک کسل‌کننده بودند، به ماجراجویی‌های کوچک در حد بالا رفتن از تپه‌ها و طی کردن مسیر‌های خاکی و پرسه زدن در جنگل تبدیل شدند.

با داشتن ویلچر برقی راه حضور در جامعه برایم تا حدی هموار شده بود، اما باز هم موانع رسیدن زیاد بود، خواستم کلاس زبان ثبت‌نام کنم، طبقه دوم بود و آسانسور نداشت، پس مجبور شدم خودم در خانه زبان بخوانم. برای کلاس کامپیوتر هم همین اتفاق افتاد و همین نکته‌های ریز اما مهم باعث شد انگیزه من برای ایجاد یک آموزشگاه مجازی زبان بیشتر شود.

هدف نهایی من داشتن آموزشگاهی مجازی بود، پس درمحیط مجازی جستجو و در یک گروپ اینترنتی، آموزش داوطلبانه زبان را شروع کردم، در همان محیط بود که از طریق ارسال درس و محتوای آموزشی به اعضای انجمن باور، کم‌کم فعالیتم شکل منسجم‌تری به خود گرفت و انگیزه کافی برای راه‌اندازی سیستم آموزش آنلاین در من ایجاد شد. این بار نداشتن اطلاعات کافی در رابطه با هاستینگ و راه‌اندازی وب‌سایت‌ها و سیستم‌های آموزش آنلاین مانعی بزرگ برای رسیدن به این هدف بود. پس تمرکزم را روی این موضوعات گذاشتم که باعث شد در انتهای دوره لیسانس بتدریج با خواندن راهنماها و مقالات مختلف، وب‌سایتی ساده راه‌اندازی کنم و با تعریف بخش‌های مختلف خدمات متنوعی ازجمله ترجمه به 6 زبان، آموزش آنلاین، آموزش خصوصی ویژه ادارات و سازمان‌ها، آموزش با پیامک و... را به کمک دوستانم ارائه کنم و امروز من، یک آموزشگاه مجازی دارم.

آرزو برای من معنا ندارد، من می‌دانم در زندگی‌ام چه می‌خواهم و برای آن برنامه‌ریزی کوتاه یا بلندمدت می‌کنم و بعد هم تلاش می‌کنم و به آن می‌رسم، مثلا من از همین حالا می‌دانم تا چهار سال دیگر چه می‌خواهم و باید کجا باشم، الان به یک نقطه‌ای رسیده‏ام که می‌توانم راه‌های مختلف را بروم و به آن چیزی که می‌خواهم برسم.من این روزها در تهرانم و دانشجوی کارشناسی ارشد آموزش زبان انگلیسی، با دوستم که او هم معلولیت دارد، زندگی می‌کنم و بعد از کار و دانشگاه می‌روم منجیل پیش خانواده‌ام. روزهای خوبی دارم، درس می‌خوانم، کار می‌کنم، با دوستانم به مسافرت می‌روم، تجربه‌های ناب جذاب ورزشی را که قبلا در چمدان وصفش را برایتان نوشته‌اند، دنبال می‌کنم و کلی خوشحالم. مثلا همین هفته گذشته که چند روز تعطیل بود با دوستانم به شمال رفتیم که تجربه جذابی بود.

فهیمه‌سادات طباطبایی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها