زل زده‌ام به در و دیوارِ دردهایی که خودشان را به هر دری زده‌اند تا بیخ گلویم را سفت بچسبند. خیره شده‌ام به هر ناتمامی که در تقدیر این روزهایم جا خوش کرده. می‌دانی؟ گاهی از این‌که در این تقدیر له‌شده نیستی، رفتنت را جایز می‌دانم. گاهی به خاطر این‌که ماتم بغض‌هایم را نمی‌شناسی، به خاطر این غریب بودن، بیگانه‌گری‌های روزگار را می‌ستایم.
کد خبر: ۷۵۶۳۳۳

شاید تنها بودن، فقط باید کمر مرا خم می‌کرد و این سختی‌ها، روحیۀ دخترانۀ مرا می‌کشت. آخر انگار دخترانگی‌های «دنیا» زیاد به مزاج مردانگی‌های «جهان» خوش نمی‌آید.

مریم فرامرزی‌تبار

احسان‌نامۀ بافقی

تو که هر تار مویت داستانی‌ست برای نوشته‌های نظامی گنجوی، و رؤیایی است برای حافظ... تو همانی که اگر وحشی تو را دیده بود ما او را «وحشی» نمی‌نامیدیم! می‌دانم... می‌دانم... شوخی بی‌مزه‌ای بود! اما صادقانه اعتراف می‌کنم که اگر وحشی تو را دیده بود دیگر نمی‌گفت که بقیه مو می‌بینند و من پیچش مو! او هم مثل من در همان مرحلۀ دیدن مو، گیم‌آور می‌شد و می‌سوخت و می‌مرد و می‌رفت و در همان چاه بیابان‌های سوزان محو می‌شد.

بله... این‌طوری‌هاست!

احسان 87

احسااااان...؟! پس چرا این‌طوری آخه! مامان‌بزرگم می‌گه: تازگی‌ها داری کم‌کاری می‌کنی‌یااااا! تازه حرف مامان‌بزرگم رو هم بیخیال شیم، خیام هم شاکی شده و اومده می‌گه: یعنی که چه؟ خُ تو که به اون جدیت و قشنگی شروع کردی، باس حتماً این‌طوری‌ها بکشونیش به شوخی و مزاح؟! حیف قلمت نیس آخه؟! (انگار اصلاً شوخی سرش نمی‌شه، دقت داری که چقدر جدّیه؟! هیم؟!)

رصدخانه

از این آسمان می‌گویم، آسمانی که انگار بارانی با آفتابی‌اش فرقی ندارد و بام آرزوهای یک جهان است. آسمان منی که به اندازۀ تمام چهارراه‌های شهرم که نه، به ازای به توان رساندن یکایکشان چراغ قرمز دیده‌ام و کودک دستفروش. ارابۀ بلند قامتم کار کودکان همیشه ساکن در چهارراه نزدیک خانۀ‌مان را سخت کرده. برای دیدن چشمان بی‌اعتنای من به نگاه پرسشگرانۀ‌شان بالا و پایین می‌پرند. شیشه را بالا می‌کشم. با عبور ارابه‌ام چهارراه خلوت می‌شود. چقدر هوایش را داشته‌ام. چقدر خوب بزرگ شده است.

از آیینه دخترک را رصد می‌کنم. به گذر من و ارابه‌ام از چهارراه که نه، از گذرگاه انسانیت خیره شده. حتماً با خود می‌گوید: خوش به حالش، به چه خواب عمیقی فرو رفته؛ من مدت‌هاست که درست نخوابیده‌ام.

اسما حیدری از اصفهان

اشک در گلو

از پله‌ها پایین می‌رم، می‌پیچم سمت راست. بهم گفتن قوز نکن. ناخودآگاه کمی راست می‌شم و همون طور با قیافۀ بی‌اعتنام روبرو رو نگاه می‌کنم. مثل هر روز به کاج پیر نگاهی می‌اندازم؛ مثل همیشه مشغول عطرافشانیه. جلوی تابلوی اعلانات چند نفر وایسادن. خودشه. از پشت می‌شناسمش. پا کُند می‌کنم و با کمی فاصله جلوی تابلو می‌ایستم. داره با بغل‌دستیش حرف می‌زنه اما متوجه نمی‌شم چی می‌گه. حالش اون‌قدر خوبه که حتی داره می‌خنده. یکباره برمی‌گرده سمت من. یکی از ابروهاش می‌ره بالا اما حرفش رو قطع نمی‌کنه. بازوی دوستش رو می‌گیره و آروم آروم میاد سمت من. یه چیزی توی حلقم می‌تپه. مستقیم به من نگاه می‌کنه و طوری که بشنوم می‌گه: «راستش با آدمای احساساتی حال نمی‌کنم، وقتمم پره». به دوستش نگاه نمی‌کنم اما بزحمت می‌شنوم که می‌گه: «چی داری می‌گی؟ با منی؟»

از کنارم می‌گذرن. توی گوشام طبل می‌کوبن. همیشه ساکت بودم، اما الآن دلم دیوانه‌وار خودش رو زده به دریا. دستای مشت‌شده‌م عرق کردن. پاهام می‌لرزن. می‌چرخم سمتش. داره ازم دور می‌شه. دهنم رو باز می‌کنم. یه صوت غریبه و نامفهوم از لای لبام می‌گذره و توی هوا گم می‌شه.

سرم رو بالا می‌گیرم. این‌جوری اشکام نمی‌ریزن. آب دهنم رو قورت می‌دم. گلوم درد می‌گیره.

همیشه همین‌جور بوده. قورت دادن بغض، درد داره [...].

شیوا

مثل آیینه، مثل آب روان

مادربزرگ‌ها را با همۀ بچگی و بعضاً کج‌خلقی‌شان نمی‌توان دوست نداشت؛ زنانی با لباس‌های گشاد و دِمُده و عینک‌های ته‌استکانی و موهای کم‌پشت خاکستری و حنایی که همیشه خرواری قرص‌های قند و فشار و چربی و مُسکن در بساطشان دارند و تنقلاتی که در کابینت مخفی می‌کنند تا هنگامی که جمعشان جمع بود به عنوان برگ برنده رو کنند.

عاشق سفرهای زیارتی و «لیدر تور» امامزاده‌های ایرانند. سر نماز و سجاده‌هایشان برای «پاس» کردن واحدهای درسی نوه‌ها و قبولی در کنکور نذر می‌کنند، در خانه‌هایشان نمایشگاهی از «پرتره» فامیل‌های ازدست‌رفته به دیوار می‌بینی، به دامادها بیش از حد احترام می‌گذارند و به دخترهایشان معترض می‌شوند که «چرا چای تازه‌دم برای شوهرت نمی‌آوری؟»؛ بیش از حد محافظه‌کارند، به طوری که در تقسیم‌بندی‌های سیاسی می‌شود مصداق «راستگرای افراطی» را برای آنان برگزید. اهل هیچ‌گونه «تحلیل» و «سیاست» و «فلسفه»ای نیستند؛ در اخبار وقتی می‌شنوند کسی، کسی را کشته است، زیر لب دشنامی نثارش می‌کنند و کانال را عوض می‌کنند تا تکرار سریال «جومونگ» را تماشا کنند و تو را که کتاب «آخرین درس بازیگری» استانیسلاوسکی را در دست داری صدا می‌کنند تا در تماشای سریال همراهیشان کنی.

حماقت زیادی می‌خواهد که بخواهی با ژست «روشنفکرانه» نقدشان بکنی. خمیده و آرام راه‌رفتنشان هم چیزی از بزرگیشان کم نمی‌کند. مادربزرگ‌ها در کمال بزرگی، ساده‌اند، بوی «ناب» زندگی را می‌دهند. می‌شود در آغوششان به همۀ دردهایت بخندی.

من سال‌ها مادربزرگم را «ننه» خطاب می‌کردم و این نوشته اگر لایقش باشم به او تقدیم می‌شود، هرچند می‌دانم نه اهل روزنامه است و نه سواد خواندنش را دارد.

امید، بچۀ بیست‌وچن ساله از کرج

آبدارنامه

1-آن کار که گفته‌اند کار است، کجاست؟/ آن کار که هر گوشه‌کنار است، کجاست/ از نامش اگرچه در دلم آب افتاد/ آن کار که نان‌وآب‌دار است، کجاست؟

2-هنگام سپیده‌دم خروس سحری/ دانی که چرا همی کند نوحه‌گری؟/ می‌گفت: مگر بدمزه بودم که تو هم/ رفتی که خمیر مرغ‌ها را بخری؟

قنبر یوسفی از آمل

سوفسطالورن

یک نفر می‌گفت: «فلان فیلم را دیدم، خیلی زیبا بود». دیگری گفت: «تو چه می‌دانی فرق فیلم خوب و بد چیست؟ من چند ترابایت آرشیو فیلم دارم»! گفتم: «پس منی که اتاقم پر است از آرشیو انواع مجلات و روزنامه‌ها، بزرگ‌ترین روزنامه‌نگار و منتقد مطبوعاتم؟»!

فاطمه ب.جهانی از دهلی

قوزبالاقوز

از دست دادن سوژۀ اولیه برای یک نویسنده، همان‌قدر می‌تواند فاجعه‌ساز شود که گم شدن خودکار یک خبرنگار و شکستن عینک آدمی با چشم‌های آستیگمات! حالا نویسنده و خبرنگار آستیگماتی را در نظر بگیرید که نیمه‌شب به هوای خوردن آب از خواب بلند شود و همان لحظه از شدت هیجان پیدا کردن سوژۀ گزارش، پایش را روی عینکش می‌گذارد و تا کورمال کورمال خودش را به قلم و کاغذ برساند، سوژه هم از یادش رفته است!

زهرا فرخی، 34 ساله از همدان

ابوالمعالی در سکوت محض شبانگاه، همچی شپرق... یهویی کوبید رو پیشونیش که همه از جا جهیدن! گفتیم: چی بود؟ چی شد؟ آن بزرگوار، سری به این سو و آن سوی تکان داده، افسوسمندانه فرمودند: قوزبالاقوز که گویند همین بودی! ختم‌العرایض‌والفرمایشات!

دوری و دوستی

دوستت می‌دارم اما از دور. دوست‌داشتنی‌ای به اندازۀ تمام نگاه‌های گره‌نخوردۀ‌مان و تمام حرف‌های عاشقانۀ نگفتۀ‌مان و تمام اشک‌های نریختۀ‌مان و تمام دوستت دارم‌هایی که بر زبانمان جاری نشد و تمامی آنچه دور می‌دارد تو را از من و مرا از تو! دوستت می‌دارم از دور، دستانت بی‌پرده لمس خواهد کرد دستانم را، اما تنها در خواب و این عاشقانۀ شبانه می‌ارزد به تمام دوستت‌دارم‌های سرزبانی.

آری، من و این قلم از دور، تو را دوست می‌داریم.

زیبا از آبادان غبارآلود

پس اون قدیمیا که می‌گفتن: دوری و دوستی سرکار عالی رو پیشگویی کرده بودن دیگه؟!

زندگانی به رنگ دیگری

آدم‌ها ما را با معیار داشته و نداشته‌های خود می‌سنجند و با انصاف خودساختۀ‌شان به ما برچسب می‌زنند. گاهی نداشته‌هایمان برایشان عجیب است و گاهی داشته‌هایمان؛ گاهی موفقیت‌هایمان در نگاهشان شکست و گاهی شکست‌هایمان عین پیروزی؛ کسی ما را برای خود داشته‌هایمان، خود خواسته‌هایمان نمی‌خواهد، نمی‌فهمد؛ ما هر روز در یک رقابت خودناخواستۀ قضاوت و برچسب‌زنی شرکت می‌کنیم.

آدم‌ها ما را تغییر داده‌اند، حساسیت‌هایمان را تعویض و خودخواسته‌هایمان را تعبیر کرده‌اند. دیگر هیچ‌کس به میل خود لباس نمی‌پوشد، حرف نمی‌زند و حتی راه نمی‌رود. آدم‌ها، جماعت را اسبابِ بازی و تفریح خود قرار داده‌اند؛ دوست دارند بر ما رنگ بپاشند، آن‌گونه که می‌خواهند، داستانسرایی کنند از دیده‌ها و شنیده‌های محدودشان، با گفتارشان عرصه را برای زندگی آرام و انسانی تنگ و تنگ‌تر کنند و آن هنگام که دلیری می‌کنی... آن هنگام که حق و حیات خود بودن را می‌خواهی... باز هم به ما زل می‌زنند، کنایه می‌زنند: مگر چه شده؟ چه گفته شده که برآشفته‌ای؟!

درست همین نقطه است که در سکوت به نظارۀ دردی می‌نشینی که بی‌علاج در وادی ما ریشه دوانده و همچنان نیشتر می‌زند. فقط این را باید بلند نوشت و خواند و شنید: ما برای مردم زندگی نمی‌کنیم، اما مردم به جای ما و برای ما، دو برابر بیشتر.

رؤیا میرزایی از ملایر

به‌به... راه گم کردین؟ از این وراااا؟ می‌گفتین فیلی، شتری، دایناسور گوشتخواری، چیزی بکشیم! (خوب بود... خیلی پیشرفت کرده قلمت... باباطاهر عریان رسماً رفت برای اولین بار لباس پوشید و خیلی رسمی و مقبول یه آفرین، صد آفرین، هزار و سیصد آفرین گنده نوشت زیر ورقه‌ت! تازه تأکید کرد: «حتماً به اطلاع ایشان برسان»! همچین هم قاطعانه گفت که من کلاً لباس پوشیدن و از این رنگ به رنگ دیگه شدنش رو فراموش کردم!)

9+1 قانون طلایی برای ارسال متن

* 1-از نوجوون تا پیر، هر کسی می‌تونه متنی بنویسه و برای صفحه بفرسته. 2-متنش باید حاصل فکر و قلم و تلاش خودش باشه. 3-پیامک‌های باحالی که به دستت می‌رسن، شعر و نوشته‌هایی که قبلاً توی وبلاگ خودت یا دیگران، کتابا و نشریات منتشرشده رو نفرست؛ اسمت می‌ره توی لیست سیاه! 4-دقت کن آخر ایمیل، نامه، بخصوص پیامکت یه اسمی (واقعی یا مستعار) یا شهری رو هم بنویسی که فردا نگی چرا اسمم چاپ نشد. 5-مطالب بی‌نام، اسامی خارجی و نامفهوم (یا به قول مسئولان: مورددار!)، همممه‌شون می‌شن: «بدون نام». 6-جا کمه، خیلیهام توی نوبت؛ دقت کن: یکی دو ماه (نااااقاااابل!) صبر داشته باش تا نوبتت بشه. 7-بیشتر از 100 کلمه ننویس؛ مجبورم کوتاهش کنم. 8-اصاً خوش دارم برای مطالب طنز پارتی‌بازی کنم، حرفیه؟! (دسسس‌تِتُ بن‌دااااز... دِ... یقه؟ یقه؟!) 9-پارتی نداری؟ یه چی بگو به درد دیگران بخوره که آخرش نگیم: «خب حالا منظـــــور؟» هواتُ دارم! (آم‌مـــاااا... زمینش با من نیستاااا!) 10-همینا دیگه!

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها