تلنگری به خود و دیگران

وای بر کم فروش وای بر فحاش

زوج جوان با داشتن یک فرزند تصمیم به جدایی​گرفتند

طلاق برای پایان دادن به تحقیر

کتک‌های گاه و بی‌گاه و تحقیر و فحاشی، سهمی از زندگی مشترک است که مژگان مدعی‌ است هر روز نصیب او می‌شد. او می‌گوید به پایان خط رسیده در حالی که یک بچه ‌دارد.
کد خبر: ۶۴۰۶۸۸

شوهر مژگان به نام شهرام، ادعای دیگری را مطرح می‌کند. او مژگان را زنی بی‌لیاقت می‌داند که نمی‌تواند خانه و زندگی را اداره کند و او را مقصر جلوه می‌دهد. حق با هر کدام باشد و هر کدام در این زندگی اشتباه کرده ‌باشند، فرقی نمی‌کند؛ چون تصمیم به جدایی آنها جدی است و به دادگاه خانواده شماره دو تهران رفته‌اند تا همه چیز را به قول خودشان تمام کنند. در مورد بچه هم هر تصمیمی دادگاه بگیرد، قبول می‌کنند.

پرده اول؛ روایت مژگان

من و شهرام پنج سال پیش با هم ازدواج کردیم. زمانی که من همسر او شدم، دانشجوی سال آخر مدیریت بودم و فکر می‌کردم حالا دیگر وقت شوهر کردن است.

وقتی شهرام به خواستگاری‌ام آمد، خودش را مردی روشنفکر نشان داد. او می‌گفت از نظر من زن باید سرکار برود و فعالیت اجتماعی داشته ‌باشد، در این صورت می‌تواند شوهرش را درک و زندگی خوبی برای او درست کند. می‌گفت زن اگر دستش در جیب خودش باشد، دیگر حرف زور نمی‌شنود و این بهترین راه برای احقاق حقوق زنان است. من هم که فکر می‌کردم چه شوهر روشنفکر و خوبی نصیبم شده ‌است، بله را گفتم و زندگی مشترک ما شروع شد. شهرام در ایتالیا درس خوانده ‌بود، اما برای ادامه زندگی به ایران برگشت و به اصرار مادرش با من ازدواج کرد. زندگی‌مان را که شروع کردیم، خیلی زود در یک شرکت بزرگ کار پیدا کردم و اوایل زندگی‌ام خیلی خوب پیش می‌رفت، اما سه ماه بعد از ازدواجمان متوجه شدم شهرام واقعا آن آدمی که ادعا می‌کرد، نیست. او مرتب مرا تحقیر می‌کرد. یک بار وقتی از او درباره انتقال الکترونیکی پول سوال کردم، عصبانی شد و با من دعوا کرد. درگیری‌های ما سر همین موضوع شروع شد.

شاید به نظر خنده‌دار بیاید و مردم فکر کنند مگر این چه مساله‌ای است که برایش این طور دعوا کنیم، اما واقعا سر همین موضوع بود. شهرام فحش رکیکی به من داد و گفت تو آنقدر بی‌عرضه‌ای که حتی نمی‌توانی پول منتقل کنی و بعد هم می‌گویی آدم تحصیلکرده‌ای هستی. خیلی خجالت کشیدم و واقعا فکر کردم آدم بدبخت و بی‌عرضه‌ای هستم.

هر وقت با هم خرید می‌رفتیم و من می‌خواستم پول را حساب کنم، کارت بانک را از دستم می‌کشید و می‌گفت تا تو این کار را بکنی، چهار فصل گذشته است. وقتی می‌خواستم غذایی درست کنم، می‌گفت باز چه کوفتی می‌خواهی جلوی من بذاری؟ هر وقت غذا باب میلش نبود یا از بیرون غذا سفارش می‌داد یا به خانه مادرش می‌رفت. سرماه که می‌شد به این بهانه که من کاری بلد نیستم، همه حقوقم را از من می‌گرفت. همیشه به من توهین می‌کرد. این توهین‌ها اصلا مخصوص روابط شخصی خودمان نبود و حتی در جمع هم مرا تحقیر می‌کرد. در جمع‌های دوستانه و خانوادگی می‌گفت این مژگان که فقط توالت شستن و زمین تی کشیدن را خوب بلد است.

این حرف‌هایش مثل پتکی به سرم کوبیده می‌شد و حالم را بد می‌کرد. هر بار هم اعتراض می‌کردم، مرا به باد کتک می‌گرفت و آنقدر کتکم می‌زد و فحش می‌داد که احساس می‌کردم آدم بدبختی هستم که لیاقتم
مرگ است.

رابطه‌ام با خانواده‌ام بد شده بود وقتی آنها علیه شهرام حرف می‌زدند، عصبانی می‌شدم و فکر می‌کردم دارند تنها حامی مرا از من می‌گیرند و اگر شهرام نباشد، من حتی آب هم نمی‌توانم بخورم.

بالاخره بچه‌دار شدیم، اما شوهرم حاضر نبود در نگهداری بچه به من کمک کند. می‌گفت تو اگر عرضه نداری، چرا بچه‌دار شدی؟ وقتی به خانه می‌آمد و مرا گرفتار و مستاصل و بی‌خواب می‌دید، به جای این که چند ساعتی بچه را نگه دارد تا من بخوابم، می‌گفت از خانه بیرون برو، تاصدایی نباشد​ و من بخوابم و بعد هم که بیدار می‌شد سرکوفت می‌زد که چرا خانه تمیز نیست. در تمام این مدت من سرکار هم می‌رفتم و مثل یک کارگر برایش کار می‌کردم و حقوقم را به او می‌دادم تا این که دو ماه قبل دوباره عصبانی شد و به دلیل این که غذایی را که درست کرده بودم، دوست نداشت، مرا کتک زد و از خانه بیرون انداخت. به خانه‌ خاله‌ام رفتم و دیگر برنگشتم. راستش هنوز می‌ترسیدم به خانه پدرم بروم. سه روز بعد وقتی پدرم متوجه شد، به دنبالم آمد و مرا به خانه خودش برد و گفت تو هم اگر بخواهی به خانه آن مرد برگردی، من اجازه نمی‌دهم. مدتی که در خانه پدرم بودم آرامش را احساس کردم.

خودم کارهایم را انجام می‌دادم. خرید می‌رفتم و با بچه‌ام بازی می‌کردم. هردوی ما آرام شده بودیم. تازه فهمیدم نباید این همه توهین را تحمل می‌کردم. این اشتباه بزرگ من بود که فکر می‌کردم بدون شهرام نمی‌توانم زندگی کنم.

آخرین ضربه‌هایی که شهرام به من زد، خیلی دردناک بود، اما مرا بیدار کرد.

پرده دوم؛ روایت شهرام

همیشه دوست داشتم زنم فردی باشد که در جامعه مورد قبول همه باشد و به وظایف خودش در زندگی مشترک بخوبی عمل کند. فکر می‌کردم مژگان چنین فردی است و به همین دلیل وقتی فهمیدم مادرم او را انتخاب کرده و با کمالات است، قبول کردم. بعد از چند جلسه صحبت با مژگان، متوجه شدم واقعا او فردی است که من می‌توانم دوستش داشته باشم و زن ایده‌آلی است.

بعد از ازدواج‌مان بود که فهمیدم درباره مژگان بد قضاوت کرده‌ام. درباره هر چیز کوچکی سوال می‌کرد و اصلا بلد نبود کارهایش را خودش انجام دهد. دختر دردانه خانواده بود و هروقت هم که من می‌خواستم او روی پای خودش بایستد، خانواده‌اش دخالت می‌کردند و مجبور بودم همه کارهای مژگان را انجام بدهم.

برایش مثل یک راننده شخصی بودم. صبح‌ها او را سرکار می‌بردم و خرید‌هایش را انجام می‌دادم.

تازه وقتی به خانه می‌رسیدم، می‌گفت فرصت نکرده غذای خوبی درست کند و غذاهای دم‌دستی برایم می‌پخت. مجبور بودم مرتب از بیرون غذا بگیرم.

گاهی کارهایش آنقدر مرا عصبی می‌کرد که نمی‌توانستم تحمل کنم و رفتار خشنی از خودم نشان می‌دادم. قبول دارم خیلی وقت‌ها تند‌روی کردم و سیلی هم زدم ولی این به آن معنا نیست که زنم را دوست نداشتم و ندارم. اگر مژگان را دوست نداشتم، از او بچه‌دار نمی‌شدم.

بچه که به دنیا آمد، به جای این که او بیشتر احساس وظیفه کند، بدترشد و به من می‌گفت خوابم می‌آید. تو بچه را نگه‌ دار. اصلا نمی‌توانستم رفتارهایش را تحمل کنم. گاهی وقت‌ها مرا عاصی می‌کرد. چاق و بدتیپ شده بود، خجالت می‌کشیدم با او جایی بروم و درگیری‌های ما همیشه بر سر این مسائل بود.

با این که دوستش داشتم، اما رفتارهایش غیرقابل تحمل بود. هر بار دعوا می‌کردیم، این من بودم که پیشقدم می‌شدم و با این که اشتباه از مژگان بود برایش کادو می‌خریدم و از دلش درمی‌آوردم، اما مژگان هیچ‌ کدام از اینها را نمی‌دید؛ حتی نمی‌دید من چقدر دوستش دارم و گاهی همه حقوقم را خرج او می‌کردم.

مژگان به پشتوانه پدرش درخواست کرده از هم جدا شویم و ماه‌هاست که تلاشم برای بازگرداندن او فایده‌ای ندارد. مجبور شدم واقعیت‌ها را به خانواده‌اش بگویم و رهایش کنم. او نمی‌خواهد مثل یک زن فداکار، مدیر و دوست‌داشتنی باشد.

سولماز خیاطی

نظر کارشناس

مراقبت از فرزند

عاطفه کشاورزی / مشاور خانواده

اظهارنظر درباره این پرونده با توجه به این ‌که اطلاعات کاملی موجود نیست، دشوار است، اما باتوجه به صحبت‌های دو طرف، به نظر می‌رسد شهرام از نوعی اختلال شخصیت رنج می‌برد و رفتارهای توهین‌آمیز او نیز در همین اختلال ریشه دارد. شاید او خودش در خانواده‌ای بزرگ شده که زن مورد تحقیر قرار می‌گرفته، اما با قاطعیت نمی‌توان در این باره نظر داد.

در این میان مژگان هم مقصر است؛ به این دلیل که بموقع برای اصلاح شرایط تلاش نکرد، او باید در همان ابتدا که متوجه رفتارهای نامتعارف همسرش شد، از مشاور کمک می‌گرفت و سعی می‌کرد برای درمان همسرش گامی بردارد. در هر صورت زندگی آنها اکنون به نقطه پایانی رسیده و نکته باقی مانده در این بین فرزند آنهاست.

این زن و شوهر باید توجه داشته باشند فرزندشان تا همین مرحله نیز ضربه خورده است به همین دلیل باید با احتیاط رفتار کنند تا او بیشتر آسیب نبیند.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۱ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها