در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
2-رفیقت بودم، رفیقم نبودی. ساعتها، روزها و سالها گذشت... شاخة رفاقتم پوسید. امروز با «دست رفاقتت» برایم پیغامی فرستادی: زمانهای از دست رفته، خاطرات تلخ از نارفیق، مَثلٍ «ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است» را نقض میکند.
حدیث مطالبی
مامانبزرگم با یه چهره درهموبرهمی اومده میگه: همه چی دیگه عوض شده ننه جوووون.. زمون ما میگفتن هر وقت از آب بگیریش میمیره!
تقاضانامه
گفته شده فرصتها خیلی آهسته در میزنن. من که هر چی گوش تیز کردم خبری نشد! شاید هم اصلاً شانس و فرصتی در نزده یا اون موقع که تقسیمش میکردن بند کفش میبستم!
لُپ کلام، شما اگر فرصت یا شانسی دیدید، سلام و ارادت منم اعلام کنید. با تشکر: شانسعلی!
ناشناس مرموز
مظلومنمایی
واژههایم تمام شدهاند، دلنوشتههایم ته کشیدهاند، کلمات خفهام میکنند. بنویسم که چه؟ دیگر حرف از بغض و سکوت گذشته است. رفتهام به کما. دیگر رمقی برای گفتن و نوشتن ندارم. کمی تو برایم بنویس. تو بگو. من دیگر نا ندارم. شاید زود خسته شدهام ولی تو برایم بنویس. بگو من رفتهام
به کما.
رضا حاجمنافی
از مشگینشهر
امشب
تمام لحظههایم خوب و زیبا میشود امشب/ اگر با من بمانی... وای! غوغا میشود امشب/ نگاه کن شمعدانیها چه لبخندی به لب دارند/ از این احساس نابی که مهیا میشود امشب/ نه جغدی، نه کلاغی و نه حتی شاپرک، انگار/ تمام آسمان هم قسمت ما میشود امشب/ چه پچپچ کردهای در گوش ساعت، که چنین آرام/ زمان میلنگد این نکته معما میشود امشب/ تو فردا میروی از خانه، از این شهر، میگریم/ که حکم بیکسیام مهر و امضا میشود
امشب.
پری رحمانی از ماسال
(خوبه خوبــــه! اشکش دم مشکشه زود میزنه زیر گریه:) درون گوش ساعت داد زدم گفتم: «صدایت را/ بِبُر یا باز، دو دستت کنده از جا میشود امشب.»
رنگ سکوت
با چه ذوقی پشت بومم نشستم و از افسون نقاشیهایم برایت گفتم. میخواستم عشقم را بکشم تا با لبخندت مشاعره کند. چقدر افسانة مهربانیات را باور کرده بودم اما تو با نامهربانی تمام، رنگها را از دنیای من دزدیدی.
حال دنیایم بجز بیکسی رنگ دیگری ندارد؛ پس با سیاهی شبهایش روی بوم زندگی، تنهاییهایم را به تصویر میکشم و برای «مرگِ با هم بودنها» تا ابد سکوت میکنم.
آناهیتا بابااحمدی از اهواز
اعاده حیثیت از چوپان دروغگو
هوا هنوز تاریک بود که پینوکیو از خانه فرار کرد.
خیلی وقت بود که کلاغه در راه خانهاش بود. هانسل و گرتل برگشته بودند، رنجهای کوزت تمام شده بود، انگشت پتروس شهر را نجات داد، شرک و فیونا هم بچهدار شدند و پینوکیو هم که حالا دیگر آدم شده بود به خانه برگشت اما کلاغه هنوز هم به خانهاش نرسیده بود چون اصلاً خانهای نداشت! این چوپان دروغگو هنوز دستبردار نیست؛ قصة اون همچنان ادامه دارد.
جعفر. م از قم
آدم به یه چیزی معروف نشههاااا... دفعة پیش که احسان از راز آب کردن آهنهای اهدایی به عمو زنجیرباف پرده ورداشت و همه فهمیدن تو کتابا دربارة مهربونیش چه تحریفهای تاریخی که صورت نگرفته! حالام نوبت چوپان دروغگو شده! اومده میگه: بابا، به پیییییر، به پیغمبر، خودمُ کفن کرده باشم با دستام! به جون شونزده تا بچهم اصاً!! این سند، این مدرک، من اصاً توی اون تاریخی که میگن مهاجرت کرده بودم شهر، دِهِمون نبودم که! تازه گوسفندم نداشتهم هیچوخ! رو زمین کار میکردم جااان خودم! چرا آخه تا یه چی میشنویم زودی باور میکنیم؟ همین تو حسامی! فردا یه خبری شایع کنن علیه خودت یا این آق جعفر میم (که میمِ اسمشم نشون میده یه پروندة قضائی داره یا اختلاسی، چیزی، کرده لابد!) خوبه؟ (اِواااا... چه باحال! موضوع: چرا اکثراً تا یه خبری میشنویم توی حرفای قوم و خویش یا رسانهها حتی، زودی باور میکنیم؟ هوم؟ چطو میشه همچی فرهنگی رو درست و درمون اصلاحش کنیم اصا؟ هیم؟ بنویسید ببینم چن تا تحلیلگر باحال از توی مطالب رسیده انتخاب میشن. منتظرما)
تقصیر آستینم بود
نمیدونم چرا ما هیچوقت نمیخوایم اخلاق بدمون رو اصلاح کنیم. همهش توجیه میکنیم میگیم مقصر خونوادهس، محیطه و... هیچوقت انگشت اتهام رو به سمت خودمون نمیگیریم. آخه چرا؟ به نظرتون ضعف از خودمون نیست؟
حمید از ایلام
واسه اونا که هی میگن موضوع بِده، موضوع بده، اینم موضوع! واقعاً چرا آیا؟ (سوالش رو خوب بخونین، بررسی و تحلیل و درکش کنین، بعد جواب بدین. نیاین انشا بنویسین بگین: اِززه؟ البته واضح و مبرهن است که ما مردم...!)
پیماننامه
دلم لبریز از درد و رفیقان جمله خندانند/ کجا نادیدگانِ غم، حدیث گریه میدانند؟/ نفیری سرد و محزونم که با نی همصدا گشتم/ صدایی آشنا دارم مرا بیگانه میخوانند/ چنانم قصة تلخی که هر کس میبرد از یاد/ بسان جغد بدپایم که از آباده میرانند/ غریب آن بیابانم که گرگ از آن گریزان است/ هزاران مار زهرآگین درونش محو [و] پنهانند/ مرا با وحشت و غمها نمیدانم چه پیمانیست/ که ما صد بار بشکستیم و آنها روی پیمانند.
غزال از اصفهان
هومممم... یه طرف منم که دلم میخواد بگم آففرین ولی هنوز جوابت به سوال هفتة پیش نرسیده خب! یه طرفم مامانبزرگم وردنهبهدست!! که یه چشش رو به نشونة مشکوکیت ریز کرده، یه لنگه ابرو رو داده بالا، یه وری به موضو نگاه میکنه! خانوم مارپل رو گذاشته تو جیبش کلاً!)
مثل پروانه
سختی را تحمل میکند. سینهخیز و کُند، تلخیها را به جان میخرد و میخورد تا جایی که توان دارد. از بدیها لبریز و چاق اما امیدوار. کسی او را درک نمیکند، امید او را به تمسخر میگیرند: چه بدقواره! بدون بال و امید پرواز؟ اما خود میداند در وجودش چیست. به دنبال روزنهایست. کمکم خود را از زخمزبانها به انزوا میکشد. تارِ بیکسی را به دور خود میتند، صبر میکند، خود را آماده میکند، با تلاش و حرکت و امید[...] حالا زیبا و شکیل [است و...] دگرگون، مثل پروانه.
ققنوس
طبقهبندی جدید
آدمیزاده دیگه، تو هر شرایطی یه جور عمل میکنه. یه وقتایی باوجدان میشه مثل عقرب خودش رو نیش میزنه، یه وقتایی هم بیوجدان و مثل مار میافته به جون دیگران!
جوجه تیغی
بازیگری
1-کاش دوست داشتن پیگرد قانونی داشت تا ما آدمها بیقانون همدیگر را هرگز دوست نداشتیم.
2-اعتیاد زیباست، وقتی که آدمیان، معتادِ کتاب، محبت، و لبخند باشند.
3-زندگی همانند مسئلهای شده است که وقتی جواب را نمیدانیم، گمان میکنیم اگر صورت مسئله را پاک کنیم همه چیز درست میشود... اما اشتباه محض است.
4-آدمها دو دستهاند؛ یا خوبند یا بد. اما بدتر از بد کسی است که فقط نقش آدمهای خوب را بازی میکند.
شادی اکبری
کجای کاری؟ همالآنشم پیگرد دارهواااا... خوابی؟ بیداری؟ (ولی دومیش قشنگ بود)
معجون جادویی
زمزمة وجودم حالا دیگه به گوش همه رسیده. همه فهمیدن بدون تو کلمة بودن دیگه برام معنی نداره. برای سرکوب همة دلتنگیهام پیش طبیب صبر رفتم و معجون «کُشتن احساس» رو ازش گرفتم. نمیدونم این معجون باهام سازگاری نداره یا من نمیخوام باهاش بسازم؟! موندم کجای جغرافیای دلم پا گذاشتی که دیگه پیدات نمیکنم. بیانصاف، حداقل بگو گناهم چی بود، خودم یه جوری با دلم کنار میام.
چشم سوم از قائمشهر
مأمور ثبت متراژ
خوب من! هیچ وقت آدمها را با وسعت زمینهایشان و حسابهای بانکیشان و رنگ چشمانشان متر نکن. آدمها همقدوقوارة آرزوهایشانند. آرزوهای بزرگ، آدمهای بزرگ میطلبد.
راستی، آرزوی تو چند متری است؟ آنقدری هست که به آسمان برسد؟
زهرا محمدی از خرمآباد
بهانههای ریزهمیزه
کاش میدانستی هر چه هست بهانهست، هر چه میشنوی بهانهست، هر چه میبینی بهانهست، هر چه میگویم بهانهست؛ بهانهای برای خوب شدن، بهتر شدن. لحظه لحظة زندگیام بهانهایست برای خواستن، ماندن، مهر ورزیدن، دوست داشتن[...]. دوست داشتن تو. آری تو تنها بهانه برای زندگی و ماندن من در این دنیایی.
اکسیر آبی
مونولوگ
تا حالا تو رو اینجوری ندیده بودم. اون نگاهت، اون خندههات، خندهدار بود. با چشمای خودم میدیدم اما باور نمیکردم. شاید چون تو رو بیشتر از چشمام باور داشتم.
تا حالا خودم رو اینجوری ندیده بودم. برای اولین بار داشتم خودم رو بدون تو تصور میکردم. این قصه بودار شده بود و باید یه جا تموم میشد. عشقت رو همون جا پشت در همون خونه، جا گذاشتم و رفتم... تا ساعت 9 شب!
پیمان مجیدی معین
بچهها، این آقاهه بابای ماست
لم داده بود رو مبل و نشسته بود جلوی تلویزیون ولی نگاهش به گلهای فرش بود. یک بار صداش کردم تا صدای تلویزیون رو کم کنه ولی متوجه نشد، انگار اینجا نبود! خودم رفتم کنترل رو برداشتم. حتی برنامة مورد علاقهش رو رد کردم ولی بازم متوجه نشد. با یه نگاهی توام با حسرت، شایدم فکر چاره، چشم برنمیداشت از زمین. برای چند دقیقه این دفعه من زل زدم بهش. با نگاهی توام با عشق. چشم برنمیداشتم از مردی که مو سفید کرده تو راه طولانی زندگی؛ از مردی که تو قد و قامت پیری، دلنشینتر شده اما هنوز تو فکر فردای بچههاشه.
فروزان
ترافیکِ سفر
آرام آرام در قلبم پا گذاشتی... اما خاطراتت را تند تند از ذهنم پاک کن. راستش را بخواهی [ذهنم] شلوغتر از آن است که محل تردد رهگذری چون تو باشد.
(راستی شما چند ماهی شهر ما بودین، احیاناً سربازی تشریف نداشتین؟!)
مینای مهتاب
نچ! یه بُرههای شهرهای زیادی رو رفتهم و دیدهم؛ از اهواز شما و بوشهر و اصفهان و... بگیر، تا زاهدان و بجنورد و ساری و تبریز و ایلام و... (دقیق همه رو به هم وصل کنی خودش میشه شکل یه گربه!)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: