در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
ستوان ظهوری صبح، زودتر از همیشه به اداره رسید، چای تلخش را خورد، خردهکاریهایش را انجام داد و منتظر رئیساش نشست، اما قبل از اینکه خبری از سرگرد شهاب شود، پدر ثریا از راه رسید. مرد تنومندی بود با سبیل از بناگوش دررفته و چهرهای عبوس و کمی خوفانگیز. ستوان خودش هم میتوانست بازجویی را شروع کند اما مطمئن بود کارآگاه از این کار خوشش نمیآید برای همین نیم ساعتی را به دلداری دادن به پدر ثریا و گفتن حرفهای حاشیهای گذراند تا اینکه شهاب با دست گچ گرفته وارد اتاق شد. ستوان از دیدن رئیساش در آن وضعیت تعجب کرد اما قبل از اینکه سوالی بپرسد خود کارآگاه توضیح داد دیشب پایش لیز خورده و از پلههای خانه پرت شده و تا نزدیکیهای صبح را در بیمارستان بوده است. او نمیتوانست چیزی بنویسد برای همین ظهوری قلم و کاغذ را آماده کرد و بازجویی از پدر ثریا به شکل رسمی شروع شد. مرد میانسال تقریبا حرفی برای گفتن نداشت، جز اینکه قاتل ناشناس را تهدید کند. او هم حدس میزد این کار زیر سر همایون باشد.
ـ همایون خیلی دخترم را اذیت کرد. ثریا به زور از او طلاق گرفت. روز آخر یادم است به ثریا گفت از اینکه جدا شدی پشیمان میشوی.
شهاب مشخصات غریبهای را که به آپارتمان ثریا رفت و آمد داشت به ترابی داد اما او چنین شخصی را نمیشناخت و از شنیدن چنین حرفی غیرتی شده بود: مرد غریبه؟ به خانه دختر من؟
باز شروع به تهدید کرد. کارآگاه نگاهی به ساعت دیواری انداخت وقت آن رسیده بود به محل کار مقتول بروند. ترابی اصرار داشت او هم همراهشان باشد ولی شهاب اصلا چنین چیزی را نمیپسندید. هرچند سخت بود، به هر حال دو همکار از دست او نجات پیدا کردند و راهی میدان آرژانتین، خیابان الوند شدند تا از همکاران مقتول هم سوالاتی را بپرسند.آنجا شرکت فروش تجهیزات دندانپزشکی بود و کارمندان زیادی نداشت. همان سه چهار نفر از شنیدن خبر مرگ ثریا شوکه شدند و هر کدام از خوبیها و نظم و آرامش این زن سخن راندند تا اینکه بالاخره منشی شرکت یک حرف به دردبخور زد.
ـ ثریا با یک مرد صیغه کرده بود، اسمش قاسم است و شمارهاش را هم دارم.
ثریا این راز را به هیچکس نگفته بود اما بهناچار آن را با منشی در میان گذاشته بود. زن در حالی که اشکهایش را پاک میکرد توضیح بیشتری داد: ثریا برای خرید خانه پول کم داشت. من 3 میلیون تومان به او قرض دادم برای اینکه خاطرم را جمع کند که غیبش نمیزند شماره قاسم را هم داد و گفت این مرد شوهر صیغهای اوست. طرف همین نزدیکی در یک شرکت واردات محصولات بهداشتی کار میکند.
کارآگاه و ستوان خوشحال از سرنخ بزرگی که به دست آورده بودند به محل کار قاسم رفتند. حالا فاش شده بود مرد غریبه کیست و چه نسبتی با مقتول دارد. شاید قتل کار خود او بود. قاسم سرکار نرفته بود. همین سوظن را نسبت به او بیشتر میکرد. شهاب از منشی شرکت نشانی خانه مرد را گرفت و بدون اینکه به او تلفن کند به دستیارش دستور داد به سمت خیابان جمالزاده راه بیفتند. ستوان زنگ در خانه را زد و مردی با صدای گرفته از پشت آیفون جواب داد.
ـ لطفا چند لحظه تشریف بیاورید جلوی در، از اداره آگاهی آمدهایم.
قاسم ترسید طوری که به لکنت افتاد، اما سریع خودش را جلوی در رساند. همان غریبه ناشناس بود با سری طاس و عینکی که احتمالا نمره هر چشمش حدود چهار بود. دست شکسته شهاب باعث شده بود ظهوری مجبور شود بیشتر کارها را خودش انجام بدهد. او کارت شناساییاش را نشان مظنون داد و گفت درباره قتل ثریا سوالاتی دارد. مرد خودش را به منگی زد: ثریا؟ قتل؟
شهاب دلخور شد: برای ما بازی درنیاور از پشت کوه که نیامدهایم. یک عمر در این کار هستیم. بهتر است همکاری کنی وگرنه کار برای خودت سخت میشود.
قاسم زود جا زد و چون دلش میخواست هر چه زودتر از زیر نگاههای کنجکاو اهالی و کسبه محل فرار کند ماموران را به داخل دعوت کرد. میخواست چای آماده کند که شهاب گفت نیازی نیست و کارهای واجبتری دارند.
ـ میخواهم بدانم زمان قتل کجا بودی؟
ستوان زمان تقریبی قتل را گفت تا جمله رئیساش تکمیل شود. قاسم جواب داد: خانه.
البته شاهدی نداشت. او تنها زندگی میکرد. یک سال قبل از همسرش جدا شده و بعد از آشنایی با ثریا خیلی اصرار کرده بود زیر یک سقف زندگی کنند ولی زن قبول نکرده و گفته بود فعلا تا مدتی صیغه شوند تا درباره عقد دائم فکر کنند. این را میشد به جرقهای برای شروع اختلافات و در نهایت قتل تعبیر کرد ولی قاسم زیرباربرو نبود.
ـ من و ثریا هیچ مشکلی با هم نداشتیم.
ـ چرا امروز سر کار نرفتی؟
مرد مجبور شد از حقیقت دیگری پرده بردارد: حالم خوب نبود. دیروز وقتی به خانه ثریا رفتم و پلیس را دیدم خیلی ترسیدم. از در و همسایه شنیدم او کشته شده برای همین سریع به خانه برگشتم. از دیروز حالم خوب نیست.
ـ چرا همان موقع جلو نیامدی و خودت را معرفی نکردی؟
ـ ممکن بود به من شک کنید.
کارآگاه حالا هم به او شک داشت حتی بیشتر از زمانی که قاسم خودش را معرفی میکرد. چارهای جز بازداشت متهم وجود نداشت. قاسم باید چند بار بازجویی پس میداد و آنقدر سوالات تکراری را میشنید و حرفهایش را پشت سر هم ردیف میکرد تا معلوم شود کجای کارش ایراد دارد و کجای قصه را دروغ میگوید. احتمالا او با ثریا دچار مشکل شده بود و آن روز زن جوان به همین خاطر نمیخواست به او اجازه بدهد وارد خانهاش شود اما مرد در را هل داده و داخل رفته بود.
این در حد یک فرضیه بود و خود کارآگاه هم میدانست اگر قاسم مقر نیاید هیچ مدرکی علیهاش وجود ندارد به همین خاطر امیدوار بود روشهایش برای بازجویی جواب بدهد.مرد وقتی دید کار بالا گرفته است از در دیگری وارد شد: شما حکم بازداشت من را دارید؟
نداشتند. برای همین ستوان تلاش کرد موضوع را طور دیگری جلوه بدهد: شما بازداشت نیستید فقط باید یک سر تا اداره بیایید و به چند سوال جواب بدهید.
ـ من بدون حکم جایی نمیآیم الان هم خیلی محترمانه از شما خواهش میکنم از خانهام بیرون بروید.
دو همکار دستشان خالی بود. شهاب عقبنشینی کرد و از خانه خارج شد. او ستوان را برای گرفتن حکم جلب فرستاد و خودش جلوی در کشیک داد تا قاسم جایی نرود. از قضا قاسم خیال فرار داشت. او سوار بر پراید زیتونی رنگش از پارکینگ بیرون آمد و به سرعت وارد خیابان شد. دست شکسته سرگرد بدجوری وبال گردنش بود و او نمیتوانست متهم را تعقیب کند. برای چند ماشین دست تکان داد تا شاید سوارش کنند و دنبال قاسم برود اما فایدهای نداشت و مرغ به سادگی هرچه تمامتر از قفس پرید.شهاب خسته و عصبانی به اداره برگشت، ستوان قبل از او رسیده بود. او تلفنی از ماجرا باخبر شده بود. ترابی هم در اتاق نشسته و چشمانش به یک کاسه خون تبدیل شده بود. فهمیدن اینکه دخترش بدون اطلاع و اجازه او صیغه کرده زخمی کاری و بزرگ بر روحش شده بود.
کارآگاه فعلا حوصله دلداری دادن به مرد داغدار را نداشت. در تمام عمرش متهمی به این راحتی از دستش فرار نکرده بود. چنان عصبانی بود که میتوانست یک کرگدن را با یک حرکت از پا درآورد. او اگر تا قبل از این ماجرا برای بیگناهی قاسم احتمالی میداد حالا دیگر شک نداشت که قتل کار خودش است. ستوان مرتب از اتاق بیرون میرفت و برمیگشت. او مشغول انجام دادن کارها برای تعقیب متهم بود. شماره پلاک ماشین او را به واحدهای گشت داد و مشخصاتش را هم اعلام کرد. آنها حالا حکم ورود و تفتیش خانه قاسم را هم داشتند شاید از این طریق به سرنخی دست پیدا میکردند و میفهمیدند خانواده این مرد کجا زندگی میکند و چطور میشود ردیابیاش کرد.
شهاب همچنان خشمگین پشت میزش نشسته بود که تلفن اتاقاش زنگ خورد. یکی از بچههای اداره مبارزه با سرقت موتورسیکلت بود. او گفت خبری دارد که شاید به درد بخورد. شهاب با اینکه حوصله نداشت قول داد به اتاق همکارش برود. او گوشی را قطع کرد و چند لحظهای بیحرکت ماند و بعد به راه افتاد.
علیرضا رحیمینژاد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: