فیلم «هر چه کارگر افتد» ساخته وودی آلن

هدف، دیوار روبه‌رو!

یک پیرمرد غرغرو که هیچ کاری نمی‌کند مگر آن که از آن بوی دیوانگی به مشام برسد، ناگهان در محله چینی‌های نیویورک؛ همای سعادت بر شانه‌اش می‌نشیند و یک دختر فراری از خانه که از شهرش می‌سی‌سی‌پی گریخته، می‌آید و با او بنای آشنایی می‌گذارد و همین سلام و علیک نصفه و نیمه، چند روز بعدش می‌شود یک ازدواج آن هم از نوع وودی آلن! چنین داستانی را از چه کسی می‌توان انتظار داشت که آن را به فیلم برگرداند. از یک فیلمنامه اورژینال سرشار از پرحرفی و دیوانگی، تنها نویسنده آن یعنی وودی آلن می‌تواند یک فیلم بلند بالا بسازد. این چنین است که آلن پس از 9 سال گشت و گذار و فیلم ساختن در اروپا، یکهو هوس زار و زندگی و شهر و دیار به سرش می‌زند و در بازگشت به نیویورک فیلم «هر چه کارگر افتد» را می‌سازد.
کد خبر: ۲۸۹۰۶۳

*‌*‌*‌

هر چه کارگر افتد (Whatever Works) اگر چه دقیقا زیرساختی مشابه کارهای قبلی وودی آلن 74 ساله دارد، اما به تعبیری حراف‌ترین آنها هم هست. داستان شرح حال یک پیرمرد عصبی مزاج و بدبین به همه‌چیز و همه‌کس است که حالا در آستانه آغاز دهه هفتم عمرش ناگهان ازدواج می‌‌کند. آن هم با دختری که حدود 3 دهه با او اختلاف سن دارد. بوریس یلنیکف در هر چه کارگر افتد، نماد آدم‌هایی است که اگر چه حتی به خودشان هم شک دارند و تمام جهان وموجودات زنده و غیرزنده موجود در آن را مقابل خود می‌بینند، اما از سویی دیگر علی‌رغم بی‌‌خیالی، بدجوری هم از این دنیا طلبکارند.

آلن در این فیلم البته دغدغه‌های اجتماعی و فرهنگی هم دارد. چیزی که در تمام مصاحبه‌های مطبوعاتی‌اش درباره این فیلم، حتی پیش از اکرانش در 15 ژوئن (25‌‌خرداد) به آن اذعان داشت. به زعم وی، نیویورک حال حاضر و مردمانش تفاوت‌های آشکاری با 10 سال پیش دارند. و همین طور که به عقب برگردید این فاصله‌ها مدام زیاد و زیاد می‌شوند. این دغدغه‌ای که آلن البته درباره‌اش نشانی می‌دهد در فیلم آنچنان هم گویا نیست. بوریس اگر‌چه در حرافی دست همه را از پشت بسته و به جای 10 نفر می‌تواند حرف بزند، اما در لابه‌لای حرف‌هایش به سبب پراکندگی در موضوع شاید این دغدغه را کمتر درمی‌یابیم.

به هر روی کمدی درام یا درام اجتماعی کمدی هر چه کارگر افتد در طی 93 دقیقه زمانش می‌رود سر وقت 2‌‌نسل از مردمان شهر آلن. بوریس یلنیکوف پیش از این که بیاید در محله چینی‌ها و اطراف آنجا سکونت کند، در منهتن به همراه همسرش زندگی آرام و عادی را از سر می‌گذرانیده.

او که استاد دانشگاه شیکاگو هم بوده و کلی مقالات و رساله و کتاب چاپ شده و چاپ نشده دارد پیش از این چند باری هم تا کسب جایزه نوبل پیش رفته و در واقع یک زندگی علمی داشته و مثل آدم گذران عمر می‌کرده اما به یکباره در 60 سالگی‌اش از این رو به آن رو می‌شود و در واقع دیوانگی و اوج بدبینی‌اش به زندگی را عیان می‌کند. قضیه از این قرار بوده که عصر یک روز تابستانی در حالی که روبه‌روی همسرش در آپارتمانشان بوده، ناگهان از پنجره روبرویی می‌پرد بیرون و خلاص. اگر چه بوریس از این حادثه جان سالم به در می‌برد، اما خانه و همسرش را ترک می‌کند و از منهتن به حومه محله چینی‌ها نقل مکان می‌کند. شغلش را که استادی دانشگاه بوده طبیعی است که رها می‌کند و از همان زمانی که به محله چینی‌ها می‌آید، شغل خاص و شریفی برای خود دست و پا می‌کند و این شغل چیزی نیست جز یاد دادن شطرنج به بروبچه‌های فسقلی محله.

از اینجا به بعد است که سروکله وودی آلن به طرزی آشکار و البته تاریخی در فیلم پیدا می‌شود.

آشکار و تاریخی از این منظر که تمام حرف و حدیث‌های تکراری وودی آلن در طی تمام این سال‌ها یکجا می‌رود در کله پوک این بوریس حراف و دیگر فقط مونولوگ است که در فیلم کاربرد دارد و دیگر هیچ. تا قبل از آشنایی بوریس یلنیکوف (با بازی لری دیوید)؛ ملودی (با‌‌بازی اوان راشل‌وود) در خیابان، این بوریس که مدام در حال مونولوگ است. او که به هر حال سه تا رفیق هم دست و پا کرده و همچنین یک پاتوق باحال (گوشه‌ای دنج از محل آکادمی) جور کرده در حالی که مدام مشغول ارائه راهکار و بد و بیراه گفتن به انسان‌ها و جمادات است، دوستانش را نیز هر روزه مورد تفقد قرار می‌دهد به نحوی که آنها را نیز جزو بی‌خودی‌ترین آدم‌ها می‌داند.

البته به نظر می‌رسد رفقای بوریس یا واقعا دریافته‌اند که دوستشان از مخ تعطیل است که عتابی به نظراتش ندارند یا این‌که خود آنها نیز به گونه‌ای کله‌خراب تشریف دارند. آنچه طی 30 دقیقه مونولوگ از بوریس می‌شنویم یا احیانا با فلاش‌بک‌هایی از زندگی قبلی‌اش می‌بینیم حاکی از همان تناقض‌های همیشگی وودی‌آلن در گفتار و رفتار است. تناقض‌هایی آشکار که از فرط تکراری بودن در کارهای قبلی آلن و از فرط تکرار شدن در همین فیلم، چاره‌ای باقی نمی‌گذارد که یا تماشاگر وودی آلن را کمی تا قسمتی رهین لطف (!) قرار دهد یا این‌که برود به فکر خودکشی در سالن سینما بیفتد.

البته یک موقعیت ممتاز در فیلم رخ می‌نماید که باعث ناکار شدن تماشاگر در این لحظات مرگ و زندگی است و آن هم وارد شدن ملودی به داستان است. یک عصری که بوریس مونولوگش را گفته و در پیاده‌رو طی طریق می‌کند، به‌ناگاه با دختری زیبا و بسیار سرزنده رودررو می‌شود که در خواب هم نمی‌دید. دختر که از شهر خود فرار کرده از محله چینی‌ها در نیویورک سر درآورده؛ از این آقای مسن و به ظاهر عادی! که بی‌خطر هم جلوه‌گری می‌کند، درخواست مساعدت دارد. بوریس به او سرپناهی می‌دهد و پس از چند روز آنها باهم ازدواج می‌کنند. از اینجا به بعد است که کمی کمدی متعلق به دهه‌ 70 از وودی آلن می‌توانیم ببینیم و البته به یاد فیلم «پول را بردار و فرار کن» کمی بخندیم و کیف کنیم (اگرچه این فیلم محصول 1967 است)‌.

اختلاف سنی 3 دهه بین آنها با تفاوت‌‌های آشکار در سلایق و هرچه که فکرش را بکنید باعث می‌شود هرچه که کارگر افتد از سکانس ازدواج بوریس و ملودی تا چند سکانس به انتها و پایان فیلم مانده، کمی قابل تحمل شود. بامزه اینجاست که بوریس پس از ازدواج نیز دست از سر آدم‌ها و جهان و جمادات برنمی‌دارد و مدام مشغول زواج بدبینی و اشاعه تناقض است.

او حتی گاهی ملودی را تقدیس می‌کند و لحظه‌ای بعد او را یک دختر دهاتی کله خراب قلمداد می‌کند. گاهی عادات و رفتار او را کامل‌ترین می‌داند و لحظه‌ای بعد ملودی را آیینه تمام‌نمای یک انسان دیوانه معرفی می‌کند...

هر چه کارگر افتد سرشار از این پریشان‌گویی است و اگر یک نفر بتواند انگیزه ساخت این فیلم را از وودی آلن بپرسد و مهم‌تر از آن جواب درست و حسابی هم بگیرد، باید خود را نابغه بشمارد. منتقدان به هیچ وجه فیلم را نپسندیدند و تماشاگران نیز هرچه کارگر افتد را یک اثر کسالت‌بار و وراج معرفی کردند. سینمادوستان ایرانی و علاقه‌مندان به وودی آلن هم بعید است با این فیلم بتوانند کنار بیایند. ما او را به خاطر پول را بردار و فرار کن دوست داریم و البته که به خاطر «آنی‌هال» و «گلوله‌ها بر فراز برادوی» او را ستایش می‌کنیم اما در سال‌های اخیر وودی آلن تا توانسته دوستان و علاقه‌مندانش را در هر کجای دنیا که باشند، رنجانده یا دستشان انداخته است. اصلا معلوم نیست این مرد چه می‌‌گوید و چه می‌خواهد؟ خودش مدام در فیگورهای متفاوت می‌گوید هر چه کارگر افتد زیربنایی فرهنگی دارد و به رفتارشناختی و حتی مردم‌شناختی نیویورک جماعت می‌پردازد. ضمن این که جهان‌بینی خود وی را ارائه می‌دهد. اما با دیدن فیلم اصلا معلوم نیست حرف‌های آلن چرا و چگونه درباره هر چه کارگر افتد این‌قدر دارای تناقض است. درست مانند کارهایی که در اروپا طی این سال‌ها ساخته. «امتیاز نهایی»، «رویای کاساندرا» و حتی این «ویکی کریستینا بارسلونا» را به بیاورید.

اگر آنها ساخته نمی‌شدند چیزی از کارنامه آلن کم می‌شد؟ یا اضافه شدن چنین فیلم‌هایی که آمار ساخت‌و‌ساز او را به 34 فیلم طی 30 سال کار رسانیده، توانسته برایش مقام بیشتری و یا ارج بیشتری دست و پا کند.

هم وودی آلن آدم عجیبی است و هم هر چه کارگر افتد کار غریبی است. فیلم را اگر ندیده‌اید چیزی را از دست نداده‌اید، اما خب مگر می‌شود آلن چیزی بسازد و به رغم این همه فریبی که او طی حداقل این 12 سال به دوستدارانش داده و خورانیده، کارش دیده نشود؟ اگر پیگیر کارهای او هستید، حتما می‌دانید که آلن در افتتاحیه هر چه کارگر افتد وعده داده در تابستان 2010 فیلمی را در لندن می‌سازد و همان موقع هم اکران می‌کند. آیا این فیلم که شماره‌اش 35 در کارنامه‌ این فیلمساز خواهد بود تشابهاتی با ساخته‌‌های اخیرش دارد یا این که ما را به یاد ساخته‌های دهه 70 او خواهد انداخت؟ تجربه متاسفانه نشان می‌دهد در بهترین حالت شاید او یک امتیاز نهایی دیگر بسازد و دیگر هیچ. پس هدف دیوار روبه‌روست. سرمان را محکم به آن خواهیم کوبید.

این مهم را هم فراموش نکنیم؛ که تماشاگران بی‌شماری در اکران‌های اروپایی از فیلم‌های آلن و حتی همین فیلم هرچه کارگر افتد، با شور و هیجان فوق‌العاده‌ای چندین بار به تماشای کارهای آلن می‌روند و بسیار هم سبک او را می‌پسندند. اما در مقابل او در خاورمیانه و آمریکا دیگر طرفدار ندارد. هر چه هست مربوط به گذشته است و هرچه هست مربوط به آثار دهه‌‌70 و تا اواسط دهه 80 میلادی. اگر جز این بود، وودی آلن هرگز نیویورک را ترک نمی‌کرد. بهتر می‌دانید که او عاشق این شهر است و عمده ساخت و سازش را و همین هرچه کارگر افتد را در این شهر ساخته یا درباره آن ساخته است. جدا از 9 سالی که در اروپا بوده، بقیه فیلم‌های او واقعا شناسنامه نیویورکی دارند. عجیب اینجاست که آلن در آستانه هزاره سوم ترک وطن کرد و به آغوش اروپایی‌ها رفت. اما آنجا هم بجز یکی دو کار هرچه ساخت به اکران سراسری راه یافت و حتما می‌دانید آثار وودی آلن در سینماهای آمریکا دیگر مدت‌های مدیدی قریب 15 سال است که اکران سراسری ندارند. چیزی حدود 9 سال نیز فقط سینماهای اروپا فیلم‌های او را (بسته به نوع سیستم خود)‌ اکران سراسری کرده‌اند و البته عمدتا اسپانیایی‌ها و انگلیسی‌ها الطاف خود را به او ابراز داشته‌اند و وقتی همین فیلم‌ها برای اکران به آمریکا می‌رسید، جز یک اکران محدود و سینماهای کم تعداد از نمایش آثار وی خبری نبود. اما چه شد که ناگهان وودی آلن با یک فیلم مختص و ویژه نیویورکی (به زعم او)‌ به آمریکا و نیویورک بازگشت؟

علتش گرچه معلوم است، اما گویای همان فریبکاری‌هاست. بالاتر ذکر کردم او مدام مصاحبه کرد و در شب افتتاحیه هرچه کارگر افتد با صدای رسا و کمی شوخی و طنز و مطایبه اعلام کرد که فیلمش درباره تنزل فرهنگی در نیویورک است و دغدغه‌های فرهنگی که او را می‌آزارد. اما با دیدن فیلم معلوم نیست چرا از همه چیز در فیلم صحبت می‌شود غیر از چیزی که وودی آلن به آن نام تنزل فرهنگی داده است.

مهدی تهرانی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها