زمان آغاز ماجرا: 1371 مکان: تبریز و تهران شخصیت‌ها: فیروز ن: زندانی سابق شهین: همسر سابق فیروز داوود: صاحب عکاسی امیر: مرد پرنده‌فروش نادر: پسردایی فیروز
کد خبر: ۲۸۵۹۲۶

«زن باید خانه‌دار باشد، بنشیند گوشه آشپزخانه و به پخت و پز و بچه‌داری مشغول شود.» این طرز تفکر من بود قبل از این که به زندان بیفتم.آن زمان 2 سال از ازدواج من و شهین می‌گذشت و او اصرار داشت که بیرون از خانه کار کند ولی من مخالف بودم.پافشاری او و مخالفت‌های من زندگی‌مان را به آشوب کشاند و باعث شد زنم برای طلاق اقدام کند. بعد از آن بود که ر‌یش‌سفیدان فامیل دور هم جمع شدند تا چاره‌ای پیدا کنند. در خانواده ما طلاق معنی نداشت و تا بود این طور بود که زن باید از شوهرش اطاعت می‌کرد. بالاخره نتیجه وساطت‌ها این شد که پدرم علی‌رغم میل باطنی‌اش از من خواست با کار کردن شهین مخالفت نکنم. چند روز بعد همسرم در یک عکاسی مشغول به کار شد. این که او خیلی زود شغل پیدا کرده به نظرم مشکوک بود و حدس می‌زدم شهین از قبل صاحب عکاسی را که اسمش داوود بود، می‌شناخت و آنها باهم رابطه‌‌ داشتند. با وجود این حدس سکوت کردم تا این که روز‌به‌روز شک من بیشتر شد. زنم بعضی شب‌ها به بهانه این که باید برای عکاسی از مجالس عروسی تا دیروقت کار کند آخر وقت به خانه می‌آمد. او در این ساعات کجا می‌رفت و چه اتفاقاتی میافتاد، نمیدانم . این سوال‌ها مثل خوره به جانم افتاد. دیگر حتم پیدا کرده بودم داوود زیر پای شهین نشسته و او را از راه به در کرده است، برای همین یک روز بدون مقدمه به عکاسی رفتم. داوود و زنم را با چاقو زدم و بعد مغازه را به آتش کشیدم. نتیجه این کارم زندان بود. تازه اگر یکی از آن دو نفر فوت می‌شد من تا حالا اعدام شده بودم.

بعد از 4 سال وقتی آزاد شدم دیگر خانه و زندگی نداشتم. پدرم که فوت شده بود ، برادرهایم همه ازدواج و به همراه مادرم از تبریز مهاجرت کرده بودند. شهین هم که بدون موافقت من طلاق گرفته بود. تبریز دیگر جای من نبود، باید از آنجا می‌رفتم. از آدم‌ها و خیابان‌ها و مغازه‌هایش متنفر شده بودم. راهی تهران شدم. کمی پول داشتم و توانستم اتاقی برای خودم اجاره کنم، هنوز دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. وقتی سراغ پسردایی‌ام به اسم نادر رفتم او توصیه کرد پیش یک روان‌پزشک بروم. نادر در تهران برای خودش زندگی درست و حسابی جور کرده بود، او دانشگاه رفته و مهندس کامپیوتر بود و خیلی چیزها سرش می‌شد، اما از توصیه‌اش اصلا خوشم نیامد، گفتم مگر من دیوانه‌ام که پیش روان‌پزشک بروم.

قبل از این که به زندان بیفتم راننده تاکسی بودم، اما حالا ماشین نداشتم و آن را بابت دیه و خسارات مغازه از من گرفته بودند. می‌خواستم دنبال کار بروم اما اوضاع در تهران با شهر خودمان فرق داشت، اگر مدرک تحصیلی نداشتی جواب سلامت را هم نمی‌دادند، حالا تکلیف من که یک سوءسابقه هم در پرونده‌ام ثبت شده، روشن بود. ناامید بودم و زندگی را پوچ و بی‌معنی می‌دانستم، حالم روز به روز خراب‌تر می‌شد، چند بار به سرم زد سراغ مواد مخدر بروم، اما خوشبختانه مقاومت کردم. پولم ته کشیده و اجاره‌خانه‌ام عقب افتاده بود، دوباره سراغ نادر رفتم، اما او گفت نمی‌تواند کمکی به من بکند، سه برادرم هم که هر کدام در شهری بودند و سرشان به کار خودشان گرم بود، دیگر حوصله دردسر نداشتند و می‌دانستند من هر کجا که باشم شری به پا می‌شود. بالاخره تصمیم گرفتم پیش دکتر بروم. روان‌پزشکم اتفاقا یک زن بود. تا آن زمان عار می‌دانستم پیش یک زن درددل کنم، اما نمی‌دانم چطور به آن دکتر اعتماد کردم، او مقداری دارو برایم نوشت و قرار شد هر 45 روز یکبار به مطبش بروم. با کمک خانم دکتر روحیه‌ام کمی بهتر شد، می‌خواستم سراغی از شهین بگیرم، اما پزشکم اجازه این کار را نداد و گفت بهتر است به زندگی خودم بچسبم، کار پیدا کنم، درس بخوانم و دیپلم بگیرم و خلاصه این که سر و وضع خودم را رو به راه کنم.

7 ماه از آزادی‌ام گذشته بود که بالاخره در یک پرنده‌فروشی کار پیدا کردم، از وقتی خودم را شناخته بودم در خانه پرنده داشتیم و من عاشق حیوانات بودم، برای همین از شغلم لذت می‌بردم و صاحب مغازه که مردی به اسم امیر بود، خیلی زود به من اعتماد کرد و به جز جارو کشیدن و بار جابجا کردن کارهای دیگری را هم به من می‌سپرد. یک جفت قناری هم به من هدیه داد تا در خانه احساس تنهایی نکنم. آن یک جفت قناری به 5 قطعه تبدیل شد، بعد قناری‌ها را آزاد کردم و یک کاسکو خریدم. یاد گرفته بودم چطور باید با این حیوان کار کرد و به او حرف زدن و حرکات آکروباتیک آموزش داد. سرم حسابی گرم بود و بعد از 2 سال زندگی در تهران احساس می‌کردم دیگر به نقطه‌ای رسیده‌ام که می‌توانم نفس راحتی بکشم.

تا آن زمان به ادامه تحصیل به طور جدی فکر نکرده بودم، اما وقتی کاسکو را 200 هزار تومان فروختم و پول خوبی گیرم آمد، تصمیم گرفتم آن را هزینه درس و مشق کنم. همچنان در پرنده‌فروشی کار می‌کردم و در خانه هم کاسکو و مینا تربیت می‌کردم. وقتی در نهضت سوادآموزی ثبت‌نام کردم، 28 سالم بود و فکر می‌کردم مردم مرا مسخره کنند، اما خیلی‌های دیگر هم همین وضع را داشتند و حتی بعضی‌ها بزرگ‌تر بودند.

سال چهارم آزادی بود که امیر مغازه‌اش را فروخت و من بیکار شدم، البته نه بیکاری کامل. صاحب خانه‌ای ویلایی در زعفرانیه به من اعتماد کرده بود. او از دوستان صمیمی امیر بود، وقتی مجبور شد برای یک ماموریت 2 ساله به خارج از کشور برود خانه‌اش را به من سپرد، البته بدون حقوق. من در اتاق سرایداری زندگی و از خانه مواظبت می‌کردم. در عوض در حیاط بزرگ آن پرنده نگه می‌داشتم، مرغ عشق، فنچ، قناری و سار. پرنده‌ها تخم می‌گذاشتند و من جوجه‌ها را در مولوی می‌فروختم. با این که کار تمام‌وقت نداشتم درآمدم به اندازه‌ای بود که شب‌ها گرسنه نمانم.

بعد از پاکسازی کوچه‌مرغی من ماندم و تعدادی زیادی پرنده. میناها و کاسکوها به اندازه کافی مشتری داشتند، اما بقیه را نمی‌توانستم بفروشم، برای همین به سرم زد یک مغازه برای خودم دست و پا کنم، هر چه تهران را زیر و رو کردم مغازه‌ای که با پس‌انداز من جور دربیاید پیدا نکردم. آن زمان دیپلم گرفته بودم، اما برخلاف انتظارم این مدرک تحصیلی هم به کارم نیامد و 4 ماه حیران ماندم تا این که بالاخره نادر که برای خودش مغازه زده بود به من کار داد و شدم فروشنده. او تعمیرات و کارهای تخصصی را انجام میداد ، من هم سی‌دی و فلاپی و از این جور چیزها می‌فروختم. نادر صبح‌ها در یک شرکت کار می‌کرد و بعدازظهرها به مغازه می‌آمد، برای همین باید شش‌دانگ حواسم را جمع می‌کردم که یک وقت اشتباهی انجام ندهم. کم‌کم کار با کامپیوتر را یاد گرفتم و این هم برای من پیشرفت بزرگی بود.

بعد از 2 سال صاحب خانه ویلایی برگشت و من دوباره اجاره‌نشین شدم، اما شکر خدا مشکلی نداشتم. چند بار نادر توصیه کرد ازدواج کنم اما خودم رغبتی نداشتم و ترجیح می‌دادم با کار و پرنده‌ها خودم را سرگرم کنم.

زندگی فراز و فرود دارد. من در این سال‌ها این موضوع را با گوشت و پوست و استخوانم لمس کرده‌ام. در این مدت چندین و چند بار به دلایل مختلف مجبور به تغییر شغل شده‌ام و حالا در یک پرنده‌فروشی در اطراف تهران کار می‌کنم و روزگارم خدا را شکر چندان بد نیست، حالا فهمیده‌ام شهین بی‌گناه بود و من نباید جلوی پیشرفت او را می‌گرفتم، ای کاش تجربه‌های الان را در 20 سالگی داشتم، اما به قول یکی از دوستانم که مویی سفید کرده است این تجربه‌ها به قیمت عمر آدمیزاد به دست می‌آید و خیلی گران است.

مرجان لقایی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها