این قصه را دوستی فرستاده که اسمش را فعلا نداریم، ولی چون قصه‌اش احتمالا برای شماها خیلی قصه جالبی بود و شما هم اصولا حساس! چاپش کردیم: «یکی بود یکی نبود. در زمان‌های قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت‌ها و تباهی‌ها در همه جا شناور بودند. آنها از بیکاری خسته شده بودند. روزی همه فضایل و تباهی‌ها دور هم جمع شدند خسته‌تر و کسل‌تر از همیشه. ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم. مثلا قایم‌باشک. همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد: من چشم می‌گذارم و از آنجایی که هیچ کس نمی‌خواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد. دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم‌هایش را بست و شروع کرد به شمردن یک... دو... سه... همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
کد خبر: ۲۸۵۶۸۳

لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد. خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد. اصالت در میان ابرها مخفی شد. هوس به مرکز زمین رفت. دروغ گفت زیر سنگی پنهان می‌شوم، اما به ته دریا رفت. طمع داخل کیسه‌ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و سه... هفتاد و چهار... هفتاد و پنج... همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمی‌توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست. چون همه می‌دانیم پنهان کردن عشق مشکل است. در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می‌رسید... نود و پنج... نود و شش... نود و هفت... هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در بین بوته گل رز پنهان شد. دیوانگی فریاد زد دارم می‌یام، دارم می‌یام و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود. چون تنبلی، تنبلی‌اش آمده بود پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود. دروغ ته دریا، هوس در مرکز زمین. همه را یکی یکی پیدا کرد بجز عشق. او از یافتن عشق ناامید شده بود. حسادت در گوش‌هایش زمزمه کرد: تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است. دیوانگی شاخه چنگک‌مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله‌ای متوقف شد.

عشق از پشت بوته بیرون آمد. با دست‌هایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می‌زد. شاخه‌ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی‌توانست جایی را ببیند. او کور شده بود. دیوانگی گفت: من چه کردم؟ چگونه می‌توان تو را درمان کنم؟ عشق گفت: تو نمی‌توانی مرا درمان کنی، اما اگر می‌خوای به من کمکی بکنی راهنمای من شو و این گونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.»

این را هم داش مجید خزایی نوشته: «دست من را... سبد خواهش من را پر کن

خالی از هر چه نمی‌دانم و اما... دریا

او که در آینه می‌گردد و می‌گرید کیست؟

او که از عشق نترسید منم یا دریا؟

دل به دریا بزنم یا نزنم می‌دانم

با خودش می‌برد آخر دل من را دریا»

البته نمی‌دانیم شعر مال خودش است یا مال کس دیگر.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها