بعضی پدرها هم مثل پدرهای امروز ما کارگرند و نارنجی پررنگ با دستهای پینهداری که هیچوقتخدا تمیز نیست و تنهایی که غرق عرق و خستگیاند، شغلشان جمعکردن تمام آن چیزهایی است که ما دیگر دوستشان نداریم و با انزجار پرتشان میکنیم دور، اما کارشان که تمام میشود تازه میتوان دوباره شهر را دوست داشت یا پدرهایی که سبز پررنگند، بوی جنگل و گیاه میدهند، سبزانگشتانی که گل و درخت و بذر توی تمام شهر میکارند و میگذارند با خیال راحت یک نفس عمیق بکشیم.
پدر آشنای همیشه سبز پارک
توی پارکشهر که بروی یکجایی از دل پارک بالاخره پیدایش میکنی، لباس سبز پررنگ یکدستی دارد و همیشهخدا یا دارد یکجایی را بیل میزند، یا بذر میکارد، یا هرس میکند یا یک فرغون دارد که البته تازگیها به لطف شهرداری نو شده و دستهاش دست را دیگر نمیبرد و با آن بار اینطرف و آنطرف میبرد، تا نگاهت به نگاهش میافتد قبل آنکه نگاهت را بدزدی یا با خودت بین سلام دادن و ندادن به یک غریبه کلنجار بروی، یک خنده بیریا تقدیمت میکند و غرّا و رَسا سلامت میدهد و بعد یک انرژی که نمیدانی از کجا میریزد تو جانت و لبخند میزنی و یادت میرود توی شهر چه خبر است. اصلا عاشق آن دندانهای یک درمیان میشوی که نمیداند کامپوزیت یکدست سفید و صدفی چیست یا آن صورت پر چروکش که نمیداند کرمهای ضدآفتاب اسپیاف ۱۰۰ چهکار میکنند؟ بدون عینکهای دودی یو وی ۴۰۰ زُل میزند به آفتاب و ظِلِ آفتاب قربان صدقه گلها و درختها میرود، تشنهاش که میشود آب معدنی گازدار نمینوشد دستانش را میگیرد زیر شیر آب پارک و بعد یک دل سیر آب خنک شهر جگرش را حال میآورد، کنارش که مینشینی بوی ادکلنهای لوکس نمیدهد اما بوی خاک و گُل میدهد و دستانش، آخ از آنها، که به حتم آغشته به کرمهای مرطوبکننده روز دنیا نیست اما تا بخواهی پینه دارد، ترک دارد و سیاه است و با آنها یک عالم گل به دنیا آورده است، بله جواد آقا یک آدم اورجینال، آشنا و راحت است بدون بَزک و دوزک، یک پدر همیشه سبز پارک شهر.
خانوادهای به وسعت یک پارک
جوادآقا همیشه برای همه در پارک وقت دارد، به خانمهای ورزشکار توی پارک مشاوره میدهد که گل و گیاهانشان را چه زمانی آب بدهند، چقدر نور بدهند یا اصلا چه گیاهی بگیرند برایشان بهتر است، کمکدست تمام کسانی است که میخواهند باری را جابهجا کنند؛ گاهی هم همبازی بچههاست و موقع سرسره و الاکلنگ کلی تشویقشان میکند، شب که فرامیرسد وآدم حسابی تو پارک پیدایش نیست آن وقت که نوبت به آدمهای وامانده و درمانده میرسد که بیایند پارک و آتشهایی بهپا کنند که هیچ اصرار و خواهش و التماس جوادآقا در خاموشیشان تأثیر ندارد، بله درست همان موقع جوادآقا پای درد دل نوجوانان و دختران و پسران و مردانی مینشیند که از دنیا راندهاند و ازاینجا مانده،آنهاکه دلشان از زمین وآسمان پراست وممکن است دق ودلی تمام نداشتههایشان را سر آقاجواد در بیاورند، آنها که لابهلای گلهایی که او کاشته است، «گل میزنند» اماجوادآقا باهمه رفیق شده و ترس زخمخوردن از رفیق ندارد، او باید حواسش به همه باشد به این خانواده بزرگ پارک، به آدمهایی که روز میآیند پارک، به آنهایی که شبها میآیند، به ساختمانها، به گلها و به گیاهان، او پدر تمام آنهاست تا هرروز پارک همانی باشد و بماند که دیروز یادمان میآید.جوادآقا با چشمان قرمز و خسته و کوچک شدهاش میگوید: «شیفتهای کاری و استراحتم ۲۴ ساعته است، یک شبانهروز کار یک شبانهروز استراحت، خانه که میروم اگر جانی برایم بماند و چشمانم باز شود تنها چیزی که آرامم میکند همین گلهاست، عاشق گل رز هستم، قرمز مخملی، اینجا پر است از گلهای فصلی و شمشاد اما رزها را میگذارم برای خانه، یک باغ رز دارم که باید بهار که شد بیای و ببینی، سفید، زرد، قرمز و نارنجی...»
اگر دخترها یادشان بود
پرسیدن این سال همان و پشیمان شدنم همان. چشمانش که به نم مینشیند چون برگهای نازک گلی به شبنمی، آه و حسرت میکشم از سؤال بیجایم؛ «مدتهاست که از همسرم جدا شدهام، دخترهایم آن موقع چهار و پنج ساله بودند، جدا که شدیم دیگر ندیدمشان، اینکه پدر باشی و دخترهایت را نبینی، اینکه هزار و یک مشکل وسط باشد و بچهها ندیده تو را مقصر همه چیز بدانند قلبم را سالها سوزاند، کویر تفدیده قلبم را همین گلها همین پارک صفا میداد، حالا که دخترها برای خودشان خانمی شدهاند، میآیند و با هم در مورد گذشته وحال گپ میزنیم، حالابهتر قصههای من ومادرشان رادرک میکنندمن هم مثل همیشه دستم که باشد چیزی را برایشان دریغ ندارم، مدام بچهها میگویند کاش درس میخواندی و بالاتر میرفتی امامن اینکار را دوست دارم یک لقمه نان حلال در میآید، خدا را شکر». شب سایه انداخته روی تمام پارک، سرمای دی ماه از لابهلای کاپشن میخزد داخل وپوستم را مورمور میکند و لرز میاندازد به جانم، جوادآقا اما انگار نه انگار، سرما روی پوستش انگار میماسد ومیریزد پایین، نگاهی به تاریکی دور تا دور پارک میاندازد و سلانه سلانه راه میافتد تا برود برقهای پارک را روشن کند، بیجان زیر لب زمزمه میکند:«توی عمرم روز پدر هدیه خاصی نداشتم شایدیکی دوبار،توقعی هم ندارم امااگرامسال شد اگردخترها یادشان بود،فقط اگر شد، کاش یکی از آن رزهای سرخ مخملی باشد...» دلم بیشتر میگیرد، کاش وکاش و فقط ایکاش جوادآقا لااقل آن «یکی دوبار» را محض آبروداری نگفته باشد.
پاکبان دوست داشتنی؛ سلام
آقا غفور، پاکبان دوستداشتنی و بشاش خیابان ماست، به قول خودش از سر خط تا دو خط آن طرف و اینطرف همه او را میشناسد اما برای خیلیها هم آقا غفور یک غریبهآشناست کسی که هر روز صبح که راه میافتند بروند سرکار یا کرکره مغازههایشان را بالا بدهند او را میبینند که با گاری و جارویش در حال رفتوروب است، بعضیها هم نه آقاغفور و نه هیچکدام از همکارانش را نهتنها نمیشناسند، بلکه نمیبینند، آنان که تا پاسی از بامداد بیدارند و تا لنگ ظهر در خواب ناز، آقا غفورهایی که از کله سحر کارشان را آغاز میکنند و قبل شلوغ شدن شهر غیبشان میزند، وجود خارجی ندارند انگار.القصه؛ آقا غفور پاکبان دوستداشتنی محل، با آن کلاه پرکدار مشکی همیشگیاش را یکروز توی پارک پیدا کردم، در گرگومیش غروب یک روز سرد زمستانی نشسته بود روی سردترین نیمکت پارک، رو به رودخانه وسط شهر و به انعکاس نئونهای زرد وآبی وبنفش کافه آن دست، توی آب چشم دوخته بود، خسته خسته! سلام که میکنم برمیگردد، با همان لبخند همیشگی قبل هر گفتوشنود، انگشتش را میگیرد سمتم و بعد آدرس خانهمان را تا دم ساختمان میگوید؛ یخ میزنم، شوکه میشوم و اوفقط میخندد و دعوت میکند روی قشنگترین نیمکت پارک کنارش بنشینم.
شهر خانه من است
ساعت ۴صبح چله زمستان توی تاریکی سحرگاه که سرما کارد به استخوان میزند تنها یک صداست که سکوت و خاموشی کوچه پسکوچههای خط کشاورز رامیشکند،صدای خشخش جاروی غفورکه سانت به سانت خیابان رابا آرامش وصبوری جاروب میکند؛ «۱۰ سال است پاکبان آن خیابانم، آدمهایش را میشناسم حتی خلق و منش خیلیها را میدانم، درختان قدیم و جدید، صندوقهای صدقات، سطلهای زباله، جوبهای آب، کانالها، قلق نظافت هرکدامشان را از بَرَم، آن خط مثل خانهام همه جایش برایم آشناست، دوستش دارم و رویش عِرق دارم».
غفور از خطش که حرف میزند، لبخندی گرم روی لبانش مینشیند دوباره چشم میدوزد به نئونهای زرد و آبی«خیلیها لطف دارند ما لباسنارنجیها را که میبینند حال و احوالی دارند و در نظافت خط کمکمان میکنند، زباله را به موقع میآورند یا کیسههای زباله را توی سطلها میگذارند».
آقا غفور پر است از خاطرههای شیرین و خاطرههای تلخ که هرروز برایش تکرارمیشود؛ ازخاطره شیرین خانهدارشدنش میگوید: «هر روز که توی همین خط دم یکی ازبانکها را جارو میزدم با رئیس بانک سلام و علیکی پیدا کرده بودم.یکبار مرا کشید کنار و گفت آقاغفور خانه داری؟ خندیدم؛ چه خانهای آقای رئیس زورم نمیرسد، گفت چقدر موجودی داری؟ آن موقع چند سالی بود کارم را شروع کرده بودم، ۱۰میلیون تومان کل موجودیام بود خلاصه مرا برد ونشاند و یه وام خوب برایم جور کرد.طلاهای زنم را هم فروختم و بعد یک آپارتمان کوچک گرفتم، پرداخت اقساطش سخت بوداما۱۰سال است که به لطف آن رئیس بانک خانهدار شدهام و این را از برکت خطم دارم.»
نارنجیپوشهای با عزت
غفور خاطرههای تلخ هم دارد:«کسانی هم هستندکه ما نارنجیپوشها را که میبینند انگار برده زر خریدشان را میبینند، توی اینکار توهین هست، تحقیر هست، بعضیا هم هر روز کارشان تمرین پرتاب است، پرتاب کیسه زباله از طبقه پنجم به داخل گاری دستی من، خیلی هم بیاستعدادند.۱۰سال است تمرین میکنداماهنوزکیسه کف آسفالت فرودمیآید ومیترکد،جای حرف واعتراض هم نمیگذارند؛ مدام میگویند وظیفهات این است زباله را از کف زمین جمع کنی اعتراضی هم بشود مستقیم میروند شهرداری؛ در شهرداری هم همیشه حق با شهروند است در هر صورت ممکن! من هم محکومم به سکوت همیشگی.»
غفور از آن پاکبانهاست که تا دلتان بخواهد اشیای مهم و قیمتی در سطلهای زباله و جویها پیدا کرده اما هر بار آرزو میکند کاش پیدا نکرده باشد: «راستش همین اتفاقهای ساده برای ما یک غم بزرگ شده؛ یادم هست یکبار یک کیف دستی مخمل از توی جوب پیدا کردم و بردم خانه آن زمان چهار برابر حقوق یک ماهم پول و طلا و چک داخلش بود، غیر از مدارک شخصی، نه شمارهای داشت نه آدرسی از روی کارت بانکی شماره و آدرس صاحبش را پیدا کردم وقتی هم تماس گرفتم هنوز سلام نگفته بودم که آن طرف خط با عجله گفت کیف پیدا کردی؟ قرار گذاشتیم، آمدند کیف را تحویلشان دادم، میشنیدم که در موردم با هم پچپچ میکردند؛ «گناه دارد یک چیزی بدهیم»، سه تا اسکناس کهنه ۲۰۰۰تومانی از ته جیبهایشان پیدا کردند و درآوردند سر جیبم گذاشتند و گازش را گرفتند و رفتند، انگار یک سطل آب یخ رویم خالی کرده باشند باورم نمیشد جای تشکر اینطور تحقیرم کرده باشند مگر من محض صدقه گرفتن آن کیف را برگردانده بودم به حکم وجدان بود، آن سه تا اسکناس را انداختم توی صندوق صدقات با خودم عهد کردم دیگر هر چیز باارزشی را پیدا کردم بگذارم لای زبالهها برود». بعد خجول سرش را میاندازد پایین و میخندد و بعد میگوید: «عصبانی بودم وگرنه وجدانم نمیگذارد، بعد از آن هزار بار دیگر هم هر چیز باارزشی را دیدم برداشتم و با هر زحمتی که بود به صاحبش برگرداندم.»
غفور خاموش میشود، لختی سکوت میکند بعد دستش میرود سمت کلاهش، آن را برمیدارد، روی موهای کم پشتش دستی میکشد با تلخی ادامه میدهد؛ «صبح و تاریکی و صلات ظهر توی سرما و گرما بیش از ۱۲ ساعت کار کردن و با دست و جارو و بیل به جان جوبها و سطلها افتادن، با موشها و سگهای ولگرد درگیر بودن، با دستهای بدون دستکش زبالهها را از توی جوبهای گرفته، زیر شُرشُر باران بیرون کشیدن به نظرم اصلا کار سختی نمیآید، اینها همه جزئی از کار من است، نان زن و بچهام را از این راه در میآورم، عادت کردهام اما توهین و تحقیر دیگران هیچ عادتم نمیشود، همیشه دردم میگیرد...».
روز پدر چه میخواهی؟
آقا غفور هر بار که حرف زن و بچهاش میشود انگار قند توی دلش آب میکنند، ذوق میکند، دوباره بشاش میشود، خاطرههای بد انگار درست توی همین سرما دیماه بخار میشوند میروند هوا؛ «بیش از۱۷سال است که ازدواج کردهام همین قدرهم هست که پاکبانم، زنم با تمام نداریهایم ساخته، هر روز سر ظهر هر جایی که باشم ناهارم را به دستم میرساند، همین چند وقت پیش پُرسان پُرسان توی یکی از خیابانها، سرکار پیدایم کرد بعد بغلم را با یک جعبه شیرینی و گل پر کرد، تولدم بود، خودم که یادم نبود. آنقدر غافلگیر شدم، هنوز که یادم میآید قلبم یکجوری میشود».زیر برق چراغهای پارک هم گونههای گل انداختهاش برق میزند سرش را میاندازد پایین زیر لب سیر میخندد. میپرسم آقا غفور روز پدر چه میخواهی؟ میگوید؛ یعنی مثلا چی؟ میگویم؛ نمیدانم هر چیزی در مورد خودت، خانواده، دوست و آشنا، شغلت؟
زل میزند به موزاییکهای کف پارک بعد غم خفیف نشسته توی چهرهاش را پس میزند؛ «برادر جوانم را از خدا میخواهم، دکترها جوابش کردهاند و توی نوبت دریافت عضو است، میخواهم خدا جان دوباره به برادرم بدهد.» میگویم: انشاءا... که همین میشود، غصه نخور اما دیگر چه؟ مثلا برای خودت؟
دوباره میخندد، «من دیگه چه باید بخواهم برای ما همینکه خانواده و مافوقهایمان درکمان کنند، سختی و خستگیهایمان را کمی سبک کنند کافی است با یک «خسته نباشید» و دیگر هیچ... .