همه اینها بهانهای شد که دراین صفحه از قاب کوچک سراغ قصهها برویم. ازشماره پیشین این کار را آغاز کردیم و البته سمت وسوی کارمان صرفا معرفی کتاب نیست بلکه نگاه به آثاری داریم که به گونهای یابه هنررسانه گره خورده باشند. ازاین حیث خود را محدود نکردیم.کتابهای مرتبط بارسانه(به صورت تخصصی برای علاقهمندان به این حوزه) یا درفضایی همهپسندتر سری به آثاریمیزنیم که باقلم هنرمندان نگارش شده باشند.همچنینازکتابهایی میگوییم که منبع اقتباس سریالهای تلویزیونی قرار گرفتند. درواقع سعی داریم هر بار شگفتانهای از جنس کتاب در این صفحه داشته باشیم.
برگ اول
نام من ملی
این بار سراغ کتاب قصههای ملی رفتیم. کتابی به قلم رضا فیاضی، بازیگر پیشکسوت که بسیاری او را با نقش آقای جمالی در قصههای «تابهتا» به خاطر دارند. خاطرتان باشد او این اثر را دربرنامه رادیو هفت روایت میکرد و سعی داشت با لهجه شیرین جنوبی حال و هوای قصه را به خوبی به مخاطبان منتقل کند. اگربخواهید ازخود نویسنده بیشتر بدانید، نام اصلی او عبدالرضاست که به گفته خودش ملی صدایش میکردند. چرا؟ چون زاده ۱۵تیرسال۱۳۳۲ در محله آسیهآباد اهواز است و در خاطرات خود میگوید من در روزهای ملی شدن صنعت نفت بهدنیا آمدم، تا قبل از رفتن به مدرسه برایم شناسنامه نگرفته و نامی انتخاب نکرده بودند و من را «ملی» صدا میزدند.
برگ دوم
بازیگری که نویسنده شد
رضا فیاضی نقل میکند: «ازدوران کودکی،علاقه زیادی به بازیگری داشتم، به بهانههای مختلف سعی میکردم نقش کاراکترهای مختلف را بازی کنم. یادم است وقتی مدرسه میرفتم، مجموعه «جاهلها و ژیگولها» از تلویزیون پخش میشد، من هم که شیفته بازیگری بودم، وقتی به مدرسه میرفتم، همکلاسیهایم را درحیاط پشتی مدرسه جمع میکردم و با آنها بازی میکردم». البته همانطور که تا الان متوجه شدید فیاضی علاوهبر بازیگری وکارگردانی دستی هم به قلم دارد و تاکنون چند مجموعه داستان و شعر از او به چاپ رسیده است.
برگ سوم
لحن شیوا
«یک روز، مهمان ناغافل مثل مور و ملخ ریخت سر ما. آقاجانم خانه نبود. دستمان هم تنگ. مادرجان میخواست آبروداری کند. گفت بروم از خانه همسایه سیبزمینی و پیاز بگیرم برای ناهار. نمیرفتم. گر گرفته بودم از خجالت. به هر جان کندن راهی شدم. در زدم. خانم تهرانی که معلم دبستان دخترانه بود در را به رویم باز کرد.(خانم حسینی چون از تهران آمده بود او را خانم تهرانی صدا میکردند) با خوشرویی پرسید چه میخواهم. گفتم. رفت وتوی یک کاسه بزرگ چند دانه سیبزمینی و پیاز گذاشت. یک کتاب داستان هم رویش. گفت: «ملی جان بخوان. اگر خوشت آمد بده دوستانت بخوانند تو هم بیا یک کتاب دیگر از من بگیر.» این قسمتی از کتاب است که با خواندنش شیوایی و نرمی روایت به خوبی احساس میشود.
برگ چهارم
قصه سریالی
حالا که نگاهی به این کتاب و نویسندهاش داشتیم؛ میخواهیم پیشنهادی هم برای هنرمندان داشته باشیم. چه خوب است که این قصه منبع اقتباس مجموعه نمایشی قرارگیرد. گرچه نمیتوان آن را با آثارهوشنگ مرادی کرمانی برابر دانست اما شاید بتواند مثل قصههای مجید که سالها برای مخاطبان در گروه سنی مختلف خاطرهساز شد،سریال ماندگار دیگری را به قاب جادو هدیه داد. سریالی که ماجراهایش در خطه دیگری از این سرزمین میگذرد.