مادرش همیشه سر دوراهی نفرین و دعا، راه دوم را انتخاب میکرد. مخصوصا بعد از آن روز که با سند رفتهبود کلانتری محل تا شاهرخش را از بازداشت درآورد. آن روز، یکی از بعدازظهرهای تابستان بود. زنگ خانه که به صدا درآمد و پسر همسایه به میناخانم خبرداد، شاهرخ را دوباره بازداشت کردهاند، مادر با سند آماده روی طاقچه رفت به سمت کلانتری محل. مسئول کلانتری از دست شاهرخ کلافه شدهبود. گندهلاتی بود در محل برای خودش. میگفتند یکبار در دعوایی، چهار نفر را با هم زدهبود. غیر از این هم نمیشد؛ هیکلش تنومند بود و درشت. میناخانم از شنیدن این حرفها خسته شدهبود. خودش میگفت چندباری به قصد نفرین، بعد از نماز، شکایتش را به خدا برده اما یتیمی و سختیهای بچگی، او را از این کار پشیمان کردهبود.
نشان راه
موضوع دعوای آن روز شاهرخ، بددهانی یکی از پاسبانهای محل به پیرمرد میوهفروش بود. افسر نگهبان با اینکه دل خوشی از این گندهلات محل نداشت، ولی وقتی متوجه شد شاهرخ در این ماجرا بیتقصیر بوده، سند را برگرداند و او را آزاد کرد. دعای مادر رفت پشت قباله زندگی پسر: «خدایا خودت راه درست را به او نشان بده و عاقبت بهخیرش کن.» شاهرخ در کنار این همه گندهلاتی، ویژگیهایی داشت که باطنش را از ظاهرش جدا میکرد. باطنی که میتوانست حتی رفقای هممسلکش را هم با آن رام کند. همیشه در مقابل چشم دوختن به دختران محل به رفقایش میگفت: «بیغیرتها، شما توی محل باید موش باشید، یعنی هیچکس نباید از شما بدی ببیند اما بیرون از محل اگر خواستید، باید شیر باشید.»
هرچند میناخانم، زیاد دل خوشی از شاهرخش نداشت اما احترام مادر، موضوعی بود که پسر درشتهیکل محل به آن اهتمام داشت. آن روز که به دستور مادر، عمه تنهایش را دو کیلومتر، روی دو دست، با پای پیاده به خانه آورد تا حرف مادر را زمین نگذارد، همه فهمیدند مادر برای شاهرخ خط قرمز زندگی است؛ خط قرمزی که تنها در بعضی موارد حرفش روی زمین گذاشته میشد. مثل وقتهایی که سفره پهن میشد و به شاهرخ اصرار میکردند سر سفره بیاید اما او هربار با بهانهای طفره میرفت. همه فکر میکردند او به خانواده بیتوجه است اما خودش بعدها گفتهبود میترسیدم غذا زیاد بخورم و به بقیه کم برسد. گندهلات محله، با آن هیکل درشت و ظاهر خشنش، خلق و خوی پهلوانی داشت. وقتی در 12 سالگی طعم تلخ یتیمی در دهانش ماند، روزگارش رنگ و روی دیگری به خود گرفت. رنگ و رویی که هیچگاه نتوانست اثرات نان حلال پدر و دعاهای مادر را در زندگی او کمرنگ کند. وقتی قصد کرد در محلهشان از همه قویتر شود، خود را سرگرم ورزش کشتی کرد. شاید در حساب و کتاب ذهنی هیچکس نبود شاهرخ بتواند خیلی زود پلههای ترقی را بالا برود و از قهرمان جوان و نایبقهرمانی بزرگسالان برسد به همراهی با تیم المپیک ایران.
رفقای سرباز
اما شاهرخ قصهاش تنها به کشتیگیری و قهرمانی ختم نشد. درست است که احترام بیحد و حصرش به سادات و روحانیت و کمکهای بیدریغش به دیگران، یکطرف ماجرا بود اما نبود پدر و حساب نبردنش از بقیه طرف دیگر ماجرا. اینها کارهایی بود که شاهرخ را هدف دعاهای هرشب مادرش میکرد برای عاقبت بخیری. دعایی که بهمن 1357 مستجاب شد. دعایی که در عاشورا جرقهاش زده شد؛ جرقهای که وقتی شاهرخ رفت مجوز راهاندازی دسته را بگیرد، روحانی محل آن را در دلش روشن کرد. صحبتهای حاج آقا تهرانی با شاهرخ، او را به پهلوان محل تبدیل کرد. پهلوانی که میخواست خیلی جدی قید خلاف را برای همیشه بزند. شاهرخ نمازش را در مسجد میخواند و ظاهرش را کردهبود مانند باطنش.آن سال در دل شاهرخ قیامتی برپا شدهبود؛ شاهرخی که روزی رفقایش را دورهم جمع میکرد و اصول دعوا را یادشان میداد، کارش به جایی رسیدهبود که داشت از همان رفقا برای انقلاب سرباز پرورش میداد. هرشب مینشست کنارشان و ولایتفقیه را با زبان لاتیگری خاص خودشان درس میداد. همین هم شد که اطاعتش از امام، پایش را به کردستان کشاند. وقتی امام به یاران انقلابی گفت: به کمک پاسداران کردستان بروید، نام خودش را ثبت و با دلاوریهایش در آن مناطق، ره صدساله را یکشبه طی کرد.
حر انقلاب
شاهرخ در همان روزهای اول جنگ از همه جلوتر پا به میدان گذاشت. کار به جایی رسیدهبود که بعضیها برای سرش جایزه گذاشتهبودند. دیگر کسی به گرد پای پهلوان انقلاب نمیرسید. دعای مادر خیلی خوب در حقش مستجاب شدهبود، وقتی خبر رسید در هفدهم آذر 59، شربت شهادت را در دشتهای شمال آبادان جرعه جرعه نوشیدهاست. شاهرخ میخواست هیچچیزی از او باقی نماند. نه اسمی و نه شهرتی و نه حتی مزار و آرامگاهی. شاهرخ ضرغام یکی از سربازان امام بود که با دعای مادر به یکباره شد حر نهضت انقلاب.
قرار معنوی
به یاد شهیدان جشمید و غلامرضا چراغعلینژاد
سال ۱۳۳5 صدای دلانگیز اذان در آبادان، تولد کودکی را نوید داد که نامش را جمشید گذاشتند. پسرکی پرشور و نشاط که کنار درس و مشق، کار هم میکرد تا اینکه سال 1356، در صداوسیما استخدام شد. مبارزات انقلابی که شروع شد، جشمید هم به خیل سربازان روحا... پیوست. انقلاب هنوز درست پا نگرفتهبود که شهرشان آماج حملات دشمن بعثی قرار گرفت. صدای سوت هواپیماها که بلند میشد، گوشهای از شهر، که خانهای بود یا مغازهای، به تلی از خاک تبدیل میشد. کسی نمیدانست زیر این خروار خاک، کسی زنده مانده یا نه، پس هرکسی که توانی داشت، مسیر صدا و دود را دنبال میکرد تا بتواند حداقل برای آنها که زنده ماندهاند، کاری کند. پنجم مهرماه 1359 صدای بمباران هوایی تن شهر را لرزاند. جشمید به کمک برادرش غلامرضا، رد دود را گرفتند تا کاری کنند برای آنها که زیر خاک و خاکستر مدفون شدهبودند؛ بیخبر از اینکه ترکش خمپارهای تن رنجورشان را نشانه رفتهاست. روحشان شاد و یادش گرامی.
منبع: ضمیمه چاردیواری روزنامه جامجم
دانشیار حقوق بینالملل دانشگاه تهران در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
یک پژوهشگر روابط بینالملل در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد