مجازات​های جایگزین حبس

اسلام هم زندان را خیلی بر نمی‌تابد

با مهری میرشفیعی مادر آزاده، محمود آقاکثیری از روزهای اسارت فرزندش حرف زدیم

دل مادر، گواهی می‌دهد

مهری خانم سال‌ها دل‌نگران فرزندانش بوده‌. وقتی رژیم بعث به ایران حمله می‌کند، پسران غیورش یکی پس از دیگری راهی می‌شوند تا پای حفظ وطن بایستند‌. او بارها با خبرهایی درباره شهادت پسرش مواجه می‌شود و دلش می‌گوید او زنده است‌. با او درباره تجربه دشوار روزهای بی‌خبری از پسرش حرف زدیم، و همچنین روزهایی که متوجه می‌شود محمود آقا اسیر است و... .
کد خبر: ۱۳۷۶۴۳۶
نویسنده فهیمه زندیه - چاردیواری

 چگونه از نحوه اسارت پسرتان باخبر شدید و چه واکنشی به این خبر داشتید؟
بارها از محمود در جنگ بی‌خبر ماندم‌. بار آخر این بی‌خبری آن‌قدر طولانی شد که پسر بزرگم برای برادرش محمود مراسم هم برگزار کرد‌. همه می‌گفتند شهید شده اما من به دل خودم اعتماد داشتم‌. هر وقت برای بچه‌هایم اتفاقی می‌افتاد، دلم گواهی می‌داد و باخبر می‌شدم‌. مثلا در ماجرای یکی از مجروح شدن‌های محمود یک روز دم صبح، خواب دیدم آمده کنار نانوایی بربری محله‌مان ایستاده‌است‌. پرسیدم چرا اینجا ایستادی؟ گفت مادر من بیمارستان بودم‌. بعد از این‌که بیدار شدم، متوجه شدیم در بانه زخمی شده و تیر به سرش اصابت کرده‌است‌. برای همین هم اگر برای محمود صد تا مراسم می‌گرفتند، باز دلم نمی‌پذیرفت او شهید شده‌است‌. پسر بزرگم هم مثل محمود مدام می‌رفت جبهه و همیشه می‎گفت مادر انتظار هر خبری را داشته‌باش. این حرفش خیلی دلم را می‌لرزاند اما دست خودم نبود، باور نمی‌کردم محمود به شهادت رسیده‌باشد‌. دل مادر است دیگر‌.‌.‌. گواهی می‌دهد. در همین ماجرای مجروح شدنش، بعد از مدتی خودش تماس گرفت و گفت من بیمارستان هستم و سرم را عمل کرده‌اند‌. آن زمان‌ها کوپن نبود و بنزین به سختی پیدا می‌شد‌. به هر نحوی که بود پسرم موفق شد مقداری بنزین پیدا کند و سراغ برادرش برود‌. پس از این که او را برگرداند، به یکی از پزشکان آشنا مراجعه کردیم و ایشان گفت حالش زیاد مساعد نیست و باید هرچه زودتر به بیمارستان منتقل شود‌.  آنجا بود متوجه شدند هنوز ترکش در سرش است و دچار تب شدیدی شد و برای بار دوم تحت عمل جراحی قرار گرفت‌. پس از بهبود دوباره چند بار به جبهه رفت تا این‌که آخرین باری که قصد رفتن داشت، من قدری ناراحت بودم و با او صحبت کردم اما از ناراحتی و نگرانی‌ام کاسته نشد‌. انگار به دلم افتاده‌بود این دفعه اسیر می‌شود‌.
دنبالش هم گشتید؟ 
خیلی زیاد‌. تعداد زیادی از دوستانش دنبال او گشتند اما پیدایش نکردند‌. 
و وقتی پسر بزرگ‌تان برای محمود آقا مراسم گرفت، شما چه کردید؟
معلوم است دیگر‌.‌.‌. شرکت نکردم‌. می‌دانستم برمی‌گردد اما مدام نگرانش بودم‌. با این‌که خیلی از دوستان و نزدیکان می‌گفتند او شهید شده، باور داشتم این حرف درست نیست و محمود من زنده است و برمی‌گردد‌. می‌دانستم صد‌درصد زنده است‌ تا این‌که زمان آزادسازی اسرا شد و یکی از آزادگان تماس گرفت و گفت او زنده و اسیر است‌. 
وقتی فهمیدید پسر شما اسیر شده چه حس و حالی به شما دست داد‌؟ لطفا از حال آن روزهای خودتان بگویید‌. 
وقتی خبر رسید اسیر شده، یک چشمم اشک بود و یک چشمم خون‌. همه‌اش با خودم می‎گفتم پسرم نمی‌تواند آب‌یخ بخورد در اسارت‌. او عادت داشتن به خوردن آب‌یخ‌.‌.‌. آن روزها من فقط دعا می‌کردم و از خدا می‌خواستم پسرم دچار نقص عضو نشود‌. چون تمام فکر و ذهن من این بود تا زمانی که من زنده هستم، می‌توانم به او رسیدگی کنم‌. اما بعد از من کسی نیست از او نگهداری کند‌. 
بعد از اسارت‌شان چه اتفاقی افتاد؟ آیا چیزی از آن روزها در خاطرتان هست؟
چیز زیادی به خاطر ندارم‌. من همه پسرانم به جبهه رفتند‌. یکی از آنها پادگان دوکوهه و دیگری در اهواز بود‌. این دو فرزندم مدام به جبهه می‌رفتند و بارها زخمی شدند‌. حتی یک‌بار ترکش به سینه‌ یکی از آنها اصابت کرد و وارد ریه‌اش شده و به دلیل وارد شدن حجم زیادی خون به داخل ریه، در حال خفه شدن بود‌. پزشکان گفتند برای نجاتش چاره‌‌ای جز سوراخ کردن پهلو و خارج کردن خون نیست‌. خدا راشکر با انجام این کار، راه نفسش باز شد‌. این را هم بگویم همه‌ این کارها را بدون این‌که بیهوشش کنند انجام دادند‌. پسرم می‌گفت پزشکان از من خواستند هرطور که می‌توانم چه با دعا خواندن و چه با شعر سر خودم را گرم کنم تا آنها بتوانند کار خودشان را انجام بدهند‌.

منیع: ضمیمه چاردیواری روزنامه جام‌جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها