وقتی حواس همه ما پرت سیاست و زندگی بود، در گوشه‌ای از شهر اتفاق دیگری درحال رخ دادن بود

ماجرای یک انتخاب خوب

مناظره بین نامزدهای انتخابات ریاست‌جمهوری داشت از تلویزیون پخش می‌شد. ستاد کرونا تصمیم گرفته بود مردم در تعطیلات ۱۴و ۱۵خرداد به سفر نروند تا از شیوع بیشتر این بیماری و تشکیل پیک بعدی جلوگیری شود.
کد خبر: ۱۳۱۹۴۷۷
گرمای خرداد که هم‌دستی‌اش با بی‌آبی امسال دارد نوید یک بحران تابستانه را می‌دهد، شهر را دم انداخته بود. مردم زیر کولر نشسته بودند و مناظره را نگاه می‌کردند و دل‌دل می‌کردند که مبادا در این گرما، برق‌شان هم قطع شود و بشود قوز بالای قوز. درست وقتی مردم در گرمای خرداد، در شرایط رکود کار و اقتصادشان زیر سایه کرونا تکیه داده بودند به گوشه‌ای و مناظرات انتخاباتی را نگاه می‌کردند، درست وقتی نامزدهای ریاست‌ جمهوری از برنامه‌هایشان نمی‌گفتند و به جایش همدیگر را تخریب می‌کردند و مشکلات معیشتی مردم و وضعیت کشور را گردن همدیگر می‌انداختند، درست وقتی مردم در فضای مجازی برای همدیگر تحلیل و آمار می‌فرستادند که نامزد محبوب‌شان قطعا نجات‌ دهنده کشور است و بعضی دیگر هم گوشه‌ای نشسته بودند و جوک‌های انتخاباتی را با همدیگر به اشتراک می‌گذاشتند، درست وقتی کشور درگیر بحث‌های سیاسی و دعواهای انتخاباتی بود، پیکر صد چاک دو جوان رشید این کشور روی دست مردم تشییع می‌شد.

کلمه «صد چاک» صفتی است که معمولا برای بدن شهیدان و مجروحان جنگی استفاده می‌شود، شاید شاعران و نویسندگان و نوحه‌ سرایانی که از این صفت برای پیکر شهیدی استفاده می‌کنند، درست تعداد جراحات روی بدن را نشمرده باشند که ببینند ۹۹ زخم بر بدن است یا صد و یکی. برای مخاطبی که آن قطعه ادبی را می‌خواند یا می‌شنود هم مهم نیست که کلمه «صد چاک» دقیقا به معنی صد پاره شدن بدن باشد یا صرفا صفتی برای نشان دادن مصیبت. اما اینجا، در این یادداشت وقتی می‌گوییم پیکر صد چاک، دقیقا منظورمان پیکر صد چاک است.

مسؤولان تشییع که تابوت دو شهید مدافع حرم، شهید حسن عبدا...زاده و شهید سعید مجیدی را برای وداع در برابر خانواده و دوستان‌شان گذاشتند، تأکید کردند بدن‌ها بیشتر از یک ربع نباید در این وضعیت بمانند، چون احتمال دارد خون از تابوت سرازیر شود. بعضی شاهدان عینی نیز می‌گویند آخر کار با همه احتیاط‌ ها، خون از تابوت شهید عبدا...زاده بیرون زد.

این دو شهید بزرگوار از مدافعان حرم حضرت زینب (سلام ا... علیها) در سوریه بودند. سردار مقاومت پیش از این که شب جمعه‌ای از کنار فرودگاه بغداد برای همیشه پرواز کند و زمین را با هواخواهانش تنها بگذارد، شاخ و برگ داعش را از سوریه چیده بود. داعشی که در آغاز فعالیت، نام خود را آن‌طور بزرگ، دولت اسلامی عراق و شام گذاشته بود و در خطابه‌هایش حتی ایران را هم بخشی از امپراتوری سلفی خود می‌خواند، با پاسداری بچه‌های مقاومت و فرماندهی امثال حاج قاسم سلیمانی،‌ حتی به همان بخش‌های کوچکی از سوریه که دل خوش کرده بود هم نرسید.

بعد از شکست کامل داعش در سوریه، نیروهای مقاومت و مدافعان حرم، بیشتر فعالیت‌شان را گذاشته‌اند روی پاکسازی کامل و از خاک در آوردن ریشه این گیاه سمی. در گوشه‌ای از این فعالیت‌ها، شهید حسن عبدا...زاده و شهید سعید مجیدی در مسیر دیرالزور به تدمیر به کمین ناجوانمردانه نیروهای مسلح داعشی می‌خورند و به شهادت می‌رسند و کار بدن‌های شریف‌شان به جایی می‌رسد که در مراسم وداع نباید بیش از ۱۵دقیقه کنار عزیزان‌شان بمانند.

همه چیز می‌توانست جور دیگری رقم بخورد. همیشه اگر در ذهن‌مان به عقب برگردیم و معادلات را دوباره حل کنیم، با تغییر چند متغیر می‌توانیم سرنوشت‌هایی کاملا متفاوت برای آدم‌های قصه‌مان بسازیم.

مثلا برگردیم به شروع فعالیت داعش در عراق و سوریه و با خودمان تصور کنیم اصلا اگر مدافعان حرم به سوریه نمی‌رفتند آخر قصه چه می‌شد. احتمالا در این صورت همه شهدای مدافع حرمی که تا الان شهید شده‌اند، نزد خانواده‌هایشان بودند و هیچ مادری داغ پسری که در یک کشور دیگر شهید شده را نمی‌دید. اما احتمالا الان ارتش و سپاه پاسداران داشتند در مرزهای غربی و شمال غربی با این توده سرطانی می‌جنگیدند و حوادثی مثل ترور در رژه اهواز، در تهران و شهرهای دیگر در حال شکل‌گیری بود. یا اصلا برگردیم به قبل از انقلاب اسلامی ایران. اصلا برویم به سال ۱۳۴۲ که نیروهای حکومت پهلوی امام خمینی را دستگیر کردند. اگر سید روح‌ا... همان‌جا قید انقلاب را می‌زد و مثل بعضی از علمای آن دوره، سر خودش را به درس و بحث گرم می‌کرد، چه می‌شد؟ به قول رضا امیرخانی در «سرلوحه‌ها»، نامزدهای انتخاباتی از خودشان بپرسند اگر خمینی نبود الان کجا بودند و چه می‌کردند.

اصلا برویم به قبل از این که شهید حسن عبدا...زاده تصمیم بگیرد به عنوان نیروی داوطلب به سوریه برود. حسن فرزند سردار عبدا...زاده بود که از مقامات بالا رده نیروی انتظامی است. با حساب و کتاب این روزها می‌شود گفت حسن یک آقازاده بود. آن هم نه از این آقازاده‌هایی که پدرشان فقط مدیر فلان شرکت دولتی است و آنها از کودکی با رانت بازی می‌کنند. آقازاده‌ای که پدرش از مقامات نظامی بالارده کشور است و دستش به خیلی جاها وصل است و به‌ راحتی می‌تواند هر موقعیتی را برای فرزندش مهیا کند. اگر برگردیم به روزهای پیش از اعزام، حسن عبدا...زاده می‌توانست از پدرش بخواهد به یکی از ارگان‌ها سفارش کند برایش بورس تحصیلی اختصاص دهند و چند سالی در اروپا درس بخواند تا بعد ببینیم چه پیش خواهد آمد یا اصلا اگر حوصله درس خواندن در غربت را نداشت می‌توانست مثل همه آقازاده‌ها مسیر کوتاه‌تری را انتخاب کند. برود یک شرکت خصوصی ثبت کند و در مراحل اخذ مجوز فقط نام پدرش را بیاورد تا مسؤول محترم پای مجوز را امضا کند و بگوید: به پدر سلام برسانید! بعد هم با همان اسم راهگشا پروژه‌های میلیاردی بگیرد و برای خودش زندگی به هم بزند. اما شهید عبدا...زاده مسیر دیگری را انتخاب کرد. او به جای رانت، گلوله خورد.

در خط مقاومت و به‌ خصوص در کشور لبنان و همین ایران خودمان، کم نیستند شهدایی که از مقام اجتماعی بالا و ثروت زیادی برخوردار بودند و اگر می‌خواستند می‌توانستند خیلی بهتر از دیگر جوانانی که صبح تا شب با ساعت رولکس‌شان عکس منتشر می‌کنند، زندگی کنند. اما مسیری که برای سرنوشت‌شان انتخاب کردند ریشه در باورشان داشت.

در همین روزهایی که همه ما درگیر بحث‌های سیاسی و انتخاباتی هستیم، در همین روزهایی که نامزدهای انتخاباتی از برنامه‌های روی کاغذشان برای کشور حرف می‌زنند، شهید عبدا...زاده و شهید مجیدی راهکار عملی برای فردای روشن این کشور ارائه کردند.
 
علیرضا رافتی - روزنامه نگار / روزنامه جام جم 
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۲ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها