یک: پدرم خیلی اهل کتک زدن نبود. ولی نگاه و اخمش زهره می‌ترکاند. خدا نیاورد وقتی که اخم می‌کرد تنگ نگاهش دیگر تمام بود. نمی‌دانم چه قدرتی توی آن بچه ماهیچه‌های زیر ابرو وجود داشت که وقتی منقبض می‌شدند و میل می‌کردند به پایین، آنچنان قدرتی داشتند که تا چند دقیقه بعدش آب گلویم پایین نمی‌رفت و یک چیزی مثل خشت خیس خورده می‌چسبید بیخ حلقم.
کد خبر: ۱۲۶۴۱۷۲

مرگبارترین سلاحش اما سکوتش بود. وقت‌هایی به کار می‌برد که نمی‌توانست صدا را بالا ببرد یا اخم کند. سه انگشتش جمع می‌شد توی کف دستش. انگشت سبابه دست راستش. همان انگشتی را که روی ماشه می‌گذارند را عمود می‌کرد و می‌گرفت به سمتم. سرش را کمی نیمرخ می‌کرد یک چشمش را کمی تنگ‌تر. ساعدش را از بدنش کمی فاصله می‌داد و انگشتش در جهت عمودی در میدان حرکتی ده‌سانتی‌متری بالا و پایین می‌شد. من خیلی کم پدرم را به این مرحله از خشم رساندم، ولی همان چندباری که رساندم میان آن‌همه خاطره غبارآلود عین تصاویر اچ دی برایم روشنند. انگشت که رقصان می‌شد تغییر ماهیت می‌داد. می‌شد شمشیری داغ و برنده که ممکن بود در هر هرکش پرش به پرم بگیرد و زخمی ناسور بر جانم بکارد. می‌شد لوله برنویی داغ که با همه رمندگی‌هایم نمی‌توانستم بگریزم و هر لحظه ممکن بود زیر دست چپم... توی گردنم یکهو داغ شود. می‌سوزد. رمق جانم خالی شود. تصاویر کش بیایند و تمام. واقعا آن انگشت آن رقص آن حرکت تازیانه‌ای بود که نه صدا داشت نه اصابت، ولی کاری با دل من می‌کرد که دوست ندارم هیچ‌وقت دیگر تجربه‌اش کنم ... اینها را به حساب خشن بودن پدرم نگذارید. همان ایام کم نبودند بچه‌هایی سرتق‌تر از من که هر روز کتک می‌خوردند و باز گوش به حرف نمی‌دادند و سر به صلاح نمی‌شدند.

دو: چه چیزی می‌تواند رخوت چسبناک و ابری عصر جمعه را بخار کند ... تلفن همراهم دینگ می‌کند. مهدی ویدئویی فرستاده با توضیح این‌که ببین عشق کن ... تصاویر روی کلیپ می‌آیند و می‌روند. ناوهای آمریکایی گویا طبق معمول جایی آمده‌اند که نباید... قایق‌های تند‌روی ایرانی دوره‌شان می‌کنند. سرعت قایق‌ها پوسته دریا را چاک می‌دهد، خون دریا سفید است... دور ناوها می‌گردند. دورت بگردم اینجا معنا عوض کرده. تصویر زوم می‌شود. رعناجوانی است با شانه‌هایی پهن که جلیقه نارنجی نجات، تنومندترش هم کرده. بر میانه قایق ایستاده انگار نه انگار که قایق به سرعت در حال حرکت است و شکم بر لحد امواج می‌کوبد. ایستاده مثل میرمهنا ... مثل سهراب ... بلند بالاست با ریشی چند روزه و موهایی وز و چشم‌هایی عمیق... دوربین زوم می‌کند‌. تصویر آرام می‌شود. ا... اکبر غروب جمعه است ... همان انگشت همان شلاق همان برنو دوباره به رقص در می‌آید... مرد حالا یک دست به قبضه تیربار روی قایق دارد و یک دست دیگرش را ذوالفقار می‌گرداند. سر سلاح سمت دیگری است. تحقیری در خود دارد برای طرف مقابل. شاید از سلاح دولتی و حکومتی‌اش فعلا صلاح نباشد استفاده کند، اما از اسلحه شخصی‌اش خیلی خوب استفاده می‌کند... خیلی کیف می‌دهد... دوباره دوباره دوباره... می‌بینمش و خون توی شقیقه‌هایم پمپاژ می‌شود. خیلی دلم می‌خواهد بدانم آن انگشت شلاقی با سکاندار ناو چه کرده. خیلی دلم می‌خواهد بدانم چه هورمونی توی مغز مرد ترشح کرده که با این اقتدار این‌گونه تیزی به تعدی غریبه کشیده. توی این روزهای کرونایی خیلی جگر می‌خواهد در خانه نمانی و بزنی بیرون برای حفاظت از یک خانه بزرگ‌تر و غریبه ببینی و به مصافش بروی.

سه: نه اسم و رسمت را می‌دانم. نه می‌دانم بچه کجایی. فقط می‌دانم دست پرورده مکتب حاج قاسمی. می‌دانم دل به مصاحبه نمی‌دهی. اگر این سطرها را می‌خوانی. اگر کسی این سطرها را می‌خواند و تو را می‌شناسد. این خبر را به او برسانید. بگویید لطف کن به روزنامه زنگ بزن. اینجا یکی هست که دوست دارد با قهرمان‌های گمنام گپ بزند.

حامد عسکری - شاعر و نویسنده / روزنامه جام جم 

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها