در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
نزدیک به چهار دهه از رحلت حضرت علامه سید محمد حسین طباطبایی پدر بزرگوار شما میگذرد. از پسِ گذر زمان، وقتی به یاد ایشان میافتید، پدر را با چه ویژگیهایی به یاد میآورید؟
پدرم انسان کمنظیر و حتی به نظر من بینظیری بودند که نه تنها در زمینههای فکری و علمی و فلسفی منحصر بهفرد بودند، بلکه در ابعاد هنری و ادبی نیز یگانه بودند. هر وقت به یاد عظمت وجودی ایشان میافتم، این شعر اسدی طوسی به یادم میآید که: «کتاب فضل تو را آب بحر کافی نیست/ که تر کنم سر انگشت و صفحه بشمارم». روح لطیف و تفکر عمیق ایشان را، غیر از آثار فلسفی و علمیشان، میتوان در خطها، نقاشیها و اشعار اندکی که از ایشان به جا مانده است بهخوبی ردیابی کرد.
از این آثار چیزی در اختیار دارید؟
متأسفانه خیلی کم! خودشان میگفتند وقتی به مدرسه میرفتم پول توجیبیام را صرف خرید کاغذ و مداد نقاشی میکردم و به اندازه یک کلاسور نقاشی جمع کرده بودم! یک روز مدیر مدرسه از پدرم میخواهد که نقاشیهایشان را ببرند و به او نشان بدهند. او هم نقاشی را میگیرد و پس نمیدهد و پدر تصمیم میگیرند دیگر نقاشی نکشد! خود من چند نمونه از نقاشیهایی را که برایم کشیدند تا از روی آنها گلدوزی کنم، هنوز دارم.
چند نمونه باقیمانده خط از ایشان نشان میدهد ایشان در خوشنویسی هم ید طولایی داشتهاند. استاد خط ایشان چه کسی بود؟
نامشان یادم نمیآید. در جوانی در تبریز استاد داشتند. نقاشی ایشان هم مثل خطشان درجه یک بود.
به شما هم آموزش میدادند؟
بله، به من تعلیم خط دادند، در خاطرم هست.
اشعار ایشان دارای عیار بسیار است. از شعرا به چه کسانی بیشتر علاقه داشتند؟
حافظ و سعدی. پدر ترجیعبندهای هاتف را هم خیلی دوست داشتند و همیشه به ما توصیه میکردند مطالعه کنیم و روش صحیح مطالعه را هم به ما آموزش میدادند. حتی مجلاتی مثل تهران مصور را هم میخریدند و میگفتند بخوانید تا دنیا را بهتر بشناسید! خود ایشان چون به معنای کامل کلمه متفکر بودند و با متفکران برجستهای هم سر و کار داشتند، جهانشناسی و انسانشناسیشان عالی بود. هر شب هم به ما توصیه میکردند قبل از خواب، کارهای روزانهتان را مرور کنید و ببینید چه جاهایی درست عمل کردهاید، آنها را تقویت کنید، چه جاهایی بد عمل کردهاید، عبرت بگیرید و سعی کنید دیگر تکرار نکنید.
اگر خطا میکردید، چه واکنشی نشان میدادند؟
هیچوقت جلوی دیگران تذکر مستقیم نمیدادند، بلکه در خلوت تذکر میدادند. در جمع به شکل عمومی صحبت میکردند. خیلی هم کم حرف میزدند و بیشتر گوش میدادند.
از شیوههای تربیتی ایشان خاطراتی را نقل کنید.
یکبار برادرم پشت سر بنده خدایی حرف زد و از ویژگیهای بد اخلاقی او انتقاد کرد. پدر با دقت گوش دادند و فرمودند: «هیچ میدانی کسانی که پشت سر دیگران غیبت میکنند، در قیامت به شکل خوک محشور میشوند؟» تا زنده هستم، این حرف پدرم از یادم نمیرود!
گاهی خیلی دلم میگیرد که چنین موجود نازنینی را در کنارم ندارم، اما وقتی میبینم در اجتماع چگونه آشکارا یکدیگر را لجنمال میکنند و به خاطر یک ضعف، تمام صفات خوب یک فرد را زیر سوال میبرند و آبروی خود او و آباء و اجدادش را به باد میدهند، خوشحال میشوم که پدر زنده نماندند تا این چیزها را ببینند. ایشان توهین نسبت به کسانی را هم که برخی از بدگویی درباره ایشان پروا نداشتند، صحیح نمیدانستند. هرگز به یاد ندارم با کسی برخورد تندی کرده باشند. همیشه با روی گشاده و با ذکر مثال و روایتی، رفتارهای غلط را نقد میکردند. از آنجا که حرفی را نمیزدند، مگر اینکه خودشان به آن عامل باشند، لاجرم حرفشان تأثیرگذار بود و دل انسان را میلرزاند. در عین آرامش و محبت تذکر میدادند. نه پرخاشی در بین بود، نه فریاد زدنی و نه تشری. چون تذکراتشان با محبت و دلسوزی همراه بود، مخاطب بهشدت تحت تأثیر قرار میگرفت.
یک بار یکی از شاگردان پدرم بر تفسیر المیزان نقدی نوشت و آن را به صورت جزواتی پخش کرد! وقتی پدر آن جزوه را دیدند فرمودند: «به هر حال عقیده ایشان است، انشاءا... خداوند همه ما را هدایت کند!» ما واقعا از لحن آن فرد ناراحت شدیم، اما ایشان لبخند زدند و فرمودند: «هر کس عقیدهای دارد» و ذرهای کدورت و ناراحتی پیدا نکردند.
یک بار یکی از اقوام از ایشان سوال کرد که شما در بین مراجع کدام را اعلم میدانید که از او تقلید کنیم؟ پدر فرمودند اعلمیت را که به این سادگیها نمیشود تشخیص داد، همه آقایان باید بنشینند و مباحثه کنند و کسی برتر از همه حضور داشته باشد تا اعلمیت را تشخیص بدهد، همه زحمت کشیده و کار کردهاند، شما هم اگر از چند نفر پرسیدید و اعلمیت کسی را تأیید کردند تفحص بیش از حد نکنید. در همین حد کافی است.
آیا پدرتان بین شما و برادرانتان فرق میگذاشتند؟
پدر اصولا برای زنان احترام زیادی قائل بودند و به من و خواهرم هم بیشتر از پسرها احترام میگذاشتند. مادرم چندان با این شیوه موافق نبودند و میگفتند نباید بین پسر و دختر فرق قائل شد، ولی پدر میگفتند باید به دخترها توجه بیشتری کرد، چون اینها مادران آینده هستند و نسل بعدی در دامان دختران رشد میکند و بزرگ میشود. من و خواهرم اگر اشتباه میکردیم، پدر اغماض بیشتری نشان میدادند تا زمانی که برادرهایمان خطا میکردند. نوجوان که بودم، یک روز کوکو درست کردم که حسابی شور شده بود! از حالت چهره مادرم متوجه شدم که خوششان نیامده است، ولی پدر حسابی از خوشمزگی غذا تعریف و مرا تشویق کردند که باز هم به آشپزی ادامه بدهم تا مهارت کافی را به دست بیاورم. مادرم وقتی این برخورد را از پدرم دیدند، از آنجا که همواره سعی میکردند در تربیت ما شیوه تربیتی واحدی را دنبال کنند، دیگر مخالفت نکردند. پدر معتقد بودند دختر باید یک کدبانوی تمام عیار باشد تا از پس وظایف دشوار خانهداری، مادری و همسری برآید. البته ما حکمت این سخن پدر را بعد از ازدواج فهمیدیم!
چنین انسانی قطعا دستپرورده پدر و مادربزرگی است. از پدربزرگ و مادربزرگتان چه خاطراتی دارید؟
من پدر و مادر پدرم را ندیدهام. خود ایشان هم پنج ساله بودند که مادرشان را از دست دادند و دایهشان ایشان را بزرگ کردند. در 9سالگی هم پدرشان از دنیا رفت. بنابراین شاید بشود گفت ایشان دستپرورده رنج هستند! این هم خواست و عنایت خدا و نبوغ کمنظیر ایشان بود که با تحمل این همه مصیبت چنین انسان والایی شدهاند. آدمهای معمولی کلا در اثر رنج و مصیبت بدخلق و پرخاشگر میشوند، ولی ایشان اسطوره به تمام معنای مهر و لطافت بودند. به قول خودشان «پیرو کیش مهر و محبت بودند».
چند خواهر و برادر هستید و بین شما چه کسی از همه بیشتر به پدر شباهت دارد؟
دو برادر داشتم به نامهای سیدعبدالباقی و سیدنورالدین که هر دو از دنیا رفتند. برادر بزرگترم از نظر اخلاق، صبر و آرامش شباهت زیادی به پدر داشت. یک خواهر هم به نام نجمهالسادات دارم. من فرزند آخر خانواده هستم.
قطعا در موفقیتهای منحصر بهفرد علامه طباطبایی، مادر شما هم نقش بسزایی داشتند. درباره ایشان برایمان حرف بزنید.
مادرم اهل تهران بودند و تا هشت سالگی در تهران زندگی کردند و سپس به تبریز رفتند. پدر و مادرم فامیل بودند و موقعی که ازدواج کردند، یکی دو سالی در تبریز بودند و بعد پدرم برای ادامه تحصیل عازم نجف شدند. مادر میگفتند وقتی ایشان گفتند باید به نجف برویم، من از تصور اینکه دیگر خانواده، اقوام و آشنایان را نخواهم دید، واقعا غصهدار شدم، مخصوصا که آن موقع وسایل ارتباطی مثل تلفن و این چیزها نبود. از این گذشته خانوادهها و اقوام هم، واقعا به هم علاقه داشتند و وقتی کسی به شهر دیگری میرفت، دچار احساس غربت میشد، چه رسد به کشور دیگری. مادرم میگفتند خیلی ناراحت بودم، ولی مادرم نصیحتم کردند و گفتند شوهرت برای تفریح که نمیرود، برای تحصیل میرود و تو هم باید او را همراهی کنی، بنابراین بهجای ناراحتی و غصه سعی کن زندگی را برای خودت و شوهرت سخت نکنی!
مادرم زن فوقالعاده دلسوز و صبوری بودند. در مدارای با دیگران نظیر نداشتند. یک انسان وارسته و اجتماعی و اهل معاشرت با برخوردهای محبتآمیز و جذاب، بهطوری که همه اقوام و همسایهها عاشق ایشان بودند. کافی بود دقایقی کنار مادرم مینشستید تا آرامش و حسن خلق ایشان، غم و اندوه و نگرانی را از وجودتان ببرد! ایشان با اینکه همه عمر در غربت زندگی کردند، حتی یک بار از وضعیتی که برایشان پیش آمد گلایه نکردند. خانهداری و آشپزی مادرم در حد کمال بود.
از زندگی در نجف چه میگفتند؟
موقعی که از ایران به نجف رفتند، یک فرزند 9ماهه داشتند. حدود ده سال در آنجا با سختی و غم غربت زندگی کردند. البته از نظر مالی خیلی مشکل نداشتند، چون سهم پدرم از املاکی که در تبریز داشتند، برایشان فرستاده میشد. مادرم گاهی میگفتند هشت سال مادرم را ندیدم! در آنجا فرزندانی را که به دنیا میآوردند، در اثر نبود بهداشت از دست میدادند! مادرم در نجف چهار فرزند را از دست دادند! میگفتند تا در خانه بودیم مشکلی پیش نمیآمد، اما کافی بود از در خانه بیرون برویم، بچه مریض میشد و به دلیل نبود امکانات پزشکی و بهداشتی از دست میرفت! موقعی که آنها به ایران برمیگردند، ده سال در تبریز زندگی میکنند، اما زمانی که کمونیستها آذربایجان را اشغال میکنند و پیشهوری در آنجا اعلام حکومت میکند، به قم مهاجرت میکنند. آن موقع من دو، سه ساله بودم. در قم زندگی فوقالعاده دشواری داشتیم، چون پدر از سهم امام و امثالهم استفاده نمیکردند و ارتباط ایشان با تبریز هم قطع شده بود و نمیتوانستند از آنجا کمکی دریافت کنند.
مادر بیآنکه خم به ابرو بیاورند، این سختیها را تحمل میکردند. البته ما بچهها به خاطر محبتهای بیدریغ پدر و مادرمان ـ که نقش همه اقوام را برایمان بازی میکردند ـ غم غربت را احساس نمیکردیم. من، خواهر و برادرهایم هر چه آموختیم از رفتار و روش زندگی پدر و مادرمان بود، چون هر دو بسیار کمحرف بودند. محبت در خانه ما حرف اول و آخر را میزد. صفا، صمیمیت و محبت پدر و مادرمان نسبت به هم و نسبت به ما تمام دشواریها را ساده میکرد. صبر هر دو بینظیر بود. پیش میآمد ساعتها کسی در حضور پدر حرف میزد و ایشان در سکوت گوش میدادند. گاهی وقتی به رفتارهای پدر و مادرم فکر میکنم، واقعا سر در نمیآورم که این همه صبر، تحمل و تفکر از کجا میآمد؟
پدرتان عصبانی هم میشدند؟
هرگز. من در عمرم ندیدم ایشان حتی یک بار صدایشان را بالا ببرند! برای خود من خیلی عجیب است که کسی این قدر بفهمد و عصبانی نشود. من همه این فضیلتها را ناشی از انس با قرآن، تفکر عمیق، علاقه به ادبیات و هنر و عشق و دلسوزی نسبت به همه انسانها میدانم. صفاتی که کمتر در کسی جمع میشود. یادش به خیر. تابستانها که برای ییلاق به درکه تهران میآمدیم، شبها دو سه ساعت با پدر مشاعره میکردیم. پدر همیشه ما را به مشاعره تشویق میکردند و برای حفظ اشعار حافظ به ما جایزه میدادند. من در 11 سالگی با کمک مادرم همه اشعار حافظ را حفظ کردم و پدر به عنوان جایزه، برایم یک کلیات سعدی خریدند!
به نظر شما تأکید پدرتان روی آشنایی با ادب فارسی، چقدر در تربیت شما مؤثر بوده است؟
خیلی زیاد. ادبیات فارسی گنجینه بیانتهای حکمت و عرفان است و آشنایی با آن بهخصوص در دوران نوجوانی، تأثیر شگفتی بر تربیت انسان دارد. متأسفانه جامعه ما بهشدت از این گنج ارزشمند غافل است و امروز حتی کسانی که میخواهند درباره پیامبر(ص) و ائمه(ع) هم حرف بزنند، به دلیل فقدان آشنایی با ادبیات غنی فارسی، از تعابیر و واژگان مناسب و دلنشین استفاده نمیکنند و در نتیجه حرفهایشان تأثیر عکس میگذارد! هنر و ادبیات روح را صیقل میدهند و ذهن انسان را برای دریافت معانی دشوار و ارزشمند فلسفی و علمی آماده میکنند. کسانی که با ادبیات و هنر بیگانهاند، بهره چندانی از عالم تفکر و اندیشه ندارند و آدمهای خشک و غیر قابل انعطافی هستند که هم خودشان زندگی سختی را میگذرانند و هم زندگی را بر دیگران دشوار میسازند.
شعری از استاد علامه طباطبایی
فرزند علامه طباطبایی معتقد است چون ماهیانی که تا در آب دریا غوطهورند، عظمت اقیانوس وجود پدر را درک نکردند و چنان که باید از او بهره نگرفتهاند و در ادامه شعری از پدرش میخواند که بسیاری از ما شنیدهایم و احتمالا فقط نمیدانستیم شاعرش کیست. بخشی از این شعر را اینجا بخوانید:
همی گویم و گفتهام بارها/ بود کیش من مهر دلدارها
پرستش به مستی است در کیش مهر/ برونند ز این جرگه هشیارها
به شادی و آسایش و خواب و خور/ ندارند کاری دلافگارها
بهجز اشک چشم و به جز داغ دل / نباشد به دست گرفتارها
کشیدند در کوی دلدادگان/ میان دل و کام دیوارها
چه فریادها مرده در کوهها/ چه حلاجها رفته بر دارها
چه دارد جهان جز دل و مهر یار؟/ مگر تودههایی ز پندارها
ولی رادمردان و وارستگان/ نبازند هرگز به مردارها
مهین مهرورزان که آزادهاند/ بریدند از دام جان تارها
به خون خود آغشته و رفتهاند/ چه گلهای رنگین به جوبارها
بهاران که شاباش ریزد سپهر/ به دامان گلشن ز رگبارها
کشد رخت سبزه به هامون و دشت/ زند بارگه گل به گلزارها
نگارش دهد گلبن جویبار/ در آیینه آب رخسارها
رود شاخ گل دربر نیلُفر/ برقصد به صد ناز گلنارها
محمدرضا کائینی
فرهنگ و هنر
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: