سکانس اول: تلویزیون دارد امیرکبیر نشان می‌دهد، شاه جوان، سرش را از کالسکه شاهی بیرون می‌آورد و به میرزا تقی که بلند بالا و وارسته بر اسب نشسته است و ریشی بلند دارد و قبایی بته‌جقه بر تن ملازم رکابش است. شاه با تیشان فیشان می گوید میرزا تقی کی می‌رسیم و امیر می گوید شاهزاده به سلامت باد دو منزل دیگر راه است. شاه بی‌حوصله و مستاصل کله داخل اتاقک کالسکه می کند و امیر که حالا آفتاب روی صورتش افتاده و قاب بسته‌تری از او را شاهدیم عمیق و متفکر و شمرده و سنگین با خود بلند فکر می کند و ما صدایش را می شنویم که می گوید: مگر تهران چه دارد که اینقدر وسوسه انگیز است ... این اولین مواجهه جدی من با مفهوم طهران بود. واقعا مگر چه دارد ؟
کد خبر: ۱۲۳۱۷۹۰

سکانس دوم:
من عاشق لوازم ورزشی بودم . کالای ورزشی ایرج معتبرترین و کامل‌ترین فروشگاه ورزشی شهرمان بم بود. از عکس سینه زخمی بروسلی توی مغازه اش داشت تا لباس جدید استقلال و کفش شش استوک و تاتامی و هوگوی ورزش‌های رزمی و تور دروازه فوتبال. بخش زیادی از ده تا دوازده سالگی من تماشای حسرت بار این ویترین بود و آه کشیدن.
سکانس سوم:
خاله ام تهران دانشجو بود . مادرم برای من هم باروبنه جمع کرد که می رود به دیدار خواهر مرد و مددش باشم. نشستیم توی قطار .لذت سوار شدن قطار را شاید یک روزی برایتان نوشتم و الان می گذریم، ایستگاه راه آهن تهران پیاده شدیم. اتوبوس‌های امیرآباد را نشستیم و قد شال‌گردن تهران خیابان ولی عصر را آمدیم بالا ... میدان منیریه را که اتوبوس رسید، تمام شد . من به بهشتم رسیده بودم. باورم نمی‌شد . یک خیابان به چه خوشگلی دوطرفش فقط و فقط لوازم ورزشی می‌فروختند و برای دوازده سالگی من بهشت یعنی جایی که فقط لوازم ورزشی می‌فروشند .
سکانس چهارم:
هجده سالم بود. همان خاله‌ام حالا تهران ماندگار شده بود و زندگی می کرد. ایام نمایشگاه کتاب بود. پدرم یک ربع سکه فروخت هجده هزار تومان پولش را گذاشت پر شالم بروم دنبال رویاهایم. دغدغه‌هایم از لوازم ورزشی شیفت کرده بود روی کتاب و بهشتم تغییر کاربری داده بود. ورزشی‌فروش‌ها جایشان را داده بودند به کتابفروش‌ها . پولم کم بود و کتاب خوب زیاد. صبح ساعت نه می آمدم نمایشگاه و شروع می کردم به کتاب خواندن. مثلا «شرق بنفشه» مندنی‌پور را ده صفحه می خواندم. فردایش می آمدم و تا وقتی که فروشنده چشم غره نرود می‌خواندم و همین‌طوری تا کتاب تمام می شد. وبه همین منوال توی آن ده روز نمایشگاه کتاب کلی کتاب می‌خواندم و برایم تهران جایی بود که می‌شد کلی کتاب خورد.
سکانس پنجم:
سیزده سال است ساکن تهرانم . دود دارد ترافیک دارد شلوغی دارد ناامنی دارد ولی من این شهر لعنتی را دوست دارم . امروز روز تهران نامگذاری شده و من از وقتی که فهمیده‌ام هی با خودم تکرار می کنم مگر تهران چه دارد که این‌قدر وسوسه انگیز است؟

حامد عسکری

شاعر و نویسنده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها