قرار بود حسین و پدرش به کوه بروند و حال و هوایی عوض کنند تا روز بعد با روحیه قوی‌تری به محل کار خود برگردند، اما به خواب‌شان هم نمی‌دیدند با افتادن از کوه و سقوط به دره‌ای عمیق تا یک قدمی مرگ پیش بروند.
کد خبر: ۱۲۲۸۸۹۲

به گزارش خبرنگار جام‌جم، عقربه‌ها، ساعت حدود 30/4 عصر هفتم مرداد را نشان می‌داد. آن روز نه پدر حال و حوصله درست و حسابی داشت و نه پسر. کمی با هم گپ زدند و قرار شد برای تفریح جایی بروند.
از میان گزینه‌هایی که برای تفریح کردن پیشنهاد دادند، قرار شد به کوه‌های تنگ سلمان روستای اکبر آباد شهر ششده بروند تا کمی ورزش کنند و اگر توانستند گیاهان محلی جمع‌آوری کنند.
نجات‌مان معجزه بود
حسین 21 ساله و پدرش مقداری آب و لوازم مورد نیازشان را برداشتند و به سمت کوه حرکت کردند. خیلی راحت از کوه بالا رفتند و تا آن زمان مشکلی برایشان ایجاد نشد، اما در زمان برگشت، اتفاقی افتاد که زنده ماندن‌شان را فقط به یک معجزه گره زد. حسین می‌گوید: «موقع برگشت پدرم از من جلوتر حرکت می‌کرد و من عقب‌تر بودم. اما ناگهان فریادی شنیدم: باباجان به فریادم برس! پدرم سقوط کرده بود. تا رفتم به او کمک کنم، دچار استرس شدیدی شدم.
پای خودم هم لغزید و من هم سقوط کردم. دست پدرم شکسته و فرق سرش هم شکافته بود. خودم هم سرم به زمین اصابت کرد و بدنم به‌شدت کوفته شد. پدرم بیهوش بود، اما من هنوز هوشیار بودم و می‌توانستم کاری کنم. هم با دایی‌ام و هم اورژانس 115 تماس گرفتم و ماجرا را توضیح دادم.
یک ساعت و نیم بعد اورژانس از راه رسید. بخشی از راه را با ماشین آمدند و 200 متر باقیمانده را چون مسیر صعب‌العبور بود با پای پیاده آمدند و پدرم را روی برانکارد به پایین برده و به بیمارستان فسا منتقل کردند.»
حسین هنوز هم باورش نمی‌شود از این حادثه مرگبار نجات پیدا کرده باشد. «همیشه می‌گویند اگر خدا بخواهد سنگ را کنار شیشه نگه می‌دارد و هیچ آسیبی به آن وارد نمی‌شود. »
در مورد نجات خودش و پدرش این اعتقاد را دارد که اگر خواست خدا و معجزه او نبود، من و پدرم زنده نمی‌ماندیم.
زندگی دوباره
محمد غمخوار همراه همکار خود مجید اکبرپور، دو نفر از تکنیسین‌های اورژانس پایگاه دوگان هستند که برای نجات حسین و پدرش اعزام شدند. غمخوار می‌گوید: «ساعت حدود 20 دقیقه به 7 شب بود که ماموریت به ما اعلام شد و سپس به سمت محل حادثه حرکت کردیم. شرایط طوری بود که گفتیم باید هلال‌احمر وارد عمل شود، اما چون هوا در حال تاریک شدن بود و مصدوم نیز حالش خوب نبود، به همکارم گفتم شما اینجا بمان
من به محل می‌روم. لوازم مورد نیاز مانند کلار و بک بورد و کیف را برداشتم.
به محل که رسیدم، مصدوم را معاینه کردم. در حد ناله کردن هوشیار بود. استخوان دست چپش خرد شده و از قسمت مچ برگشته بود.
فرق سرش شکسته بود و صورتش هم پارگی داشت. بعد از پیدا کردن مکان همواری، گردنش را فیکس کردم و زیرش بک بورد گذاشتم. به محلی‌ها گفتم صخره‌ها وضعیت بدی دارد، اگر نمی‌توانید او را به پایین منتقل کنید، صبر کنید نیروهای هلال احمر بیایند. گفتند نه، می‌توانیم کمک کنیم.
مصدوم را محکم فیکس کردم و سپس حرکت کردیم. شرایط به‌گونه‌ای بود که وقتی داشتیم به سمت پایین حرکت می‌کردیم، بک بورد گاهی به حالت افقی در می‌آمد.
همان موقع که پایین رسیدیم، بچه های هلال احمر هم از راه رسیدند. در همین حین متوجه شدم بنده خدایی که به ما کمک می‌داد، در حال لرزیدن است. تازه آنجا متوجه شدیم او پسرش است که به پایین پرت شده بود. پسر را تحویل اورژانس ششده دادیم و پدر را هم به بیمارستان ولی عصر(ع) فسا منتقل کردیم.
اگر تماس نمی‌گرفتند و خونریزی همین‌طور ادامه داشت، دچار شوک می‌شد و ممکن بود مصدوم جانش را از دست بدهد.

وحید شکری

تپش

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها